تبیان، دستیار زندگی
فرآیند «تولد دوباره» ی داستایوسکی متشکل از دو عنصر ضروری بوده است. یکی را می توان- نه چندان دقیق- تجربه ی کاملاً شخصی و درونی دانست که ما در لایه ی زیرین رمان هایش حس می کنیم، و دومین عنصر که بیش تر اجتماعی است تا وجودی و اگزیستانسیال، مواجهه ی داستایوسکی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تولد دوباره

درباره ی داستایوسکی و نیهلیسم روس


فرآیند «تولد دوباره» ی داستایوسکی متشکل از دو عنصر ضروری بوده است. یکی را می توان- نه چندان دقیق- تجربه ی کاملاً شخصی و درونی دانست که ما در لایه ی زیرین رمان هایش حس می کنیم، و دومین عنصر که بیش تر اجتماعی است تا وجودی و اگزیستانسیال، مواجهه ی داستایوسکی با مردم روسیه یا به عبارت دیگر با دهقانان مجرم و محبوس در زندان سیبری است.
 داستایوسکی

متن پیش رو بخشی از فصل پنجم کتاب « داستایوسکی و نیهیلیسم روس» اثر جوزف فرانک؛ استاد گروه فلسفه ی  دانشگاه شیکاکو است، با ترجمه ی سید عباد حسینی.

1- داستایوسکی در سال 1859 از سیبری بازگشت و با تغییر محسوس حال و هوای اندیشه و عقاید نسبت به دهه ی 1840 مواجه شد. اما این تغییر فرهنگی محیطی، تنها تغییری نبود که در این مدت روی داده بود؛ خود داستایوسکی هم دیگر آن فردی نبود که به سیبری تبعید شده بود. از 10 سال قبل که آخرین بار به سن پترزبورگ پا گذاشته بود، تولد دوباره ای یافته بود که مهم ترین اتفاق زندگی اش به شعار می رفت، و بدون شک تأثیرات این تجربه نقش عمده ای در مخالفت او با نیهلیسم داشت. از این رو، این جا لازم است برای روشن شدن این مرحله از رشد داستایوسکی، به کنکاش در زندگی نامه ی او بپردازیم. اولین نامه هایی که داستایوسکی پس از آزادی از حصار زندان نوشت همگی بیانگر دگرگونی و تغییر درونی عمیق او بودند. این دگرگونی چنان پیچیده و بنیادی بود که او از هر تلاشی برای شرح جزییات آن امتناع می کند. او به میخاییل، برادر بزرگ ترش، می نویسد «نمی خواهم به تو بگویم روح من، عقاید من خرد من و قلب من در این چهار سال چه تغییری کرده است؛ خیلی مفصل و طولانی خواهد شد.» در نامه ی دیگری به برادرش همین حس را دقیق تر و شفاف تر بیان کرده است: «روح، قلب، خرد، آن چه رشد کرده و به بلوغ رسیده یا پژمرده و با علف های هرز در آمیخته است؛ این ها را نمی توان روی یک تکه کاغذ بیان کرد.» فارغ از از این که بعدها این تولد دوباره ی داستایوسکی چه شکل ایدئولوژیکی گرفت، این جمله ها نشان می دهند نمی توان این تحول را تنها به عنوان تغییر عقیده ای سیاسی توصیف کرد. داستایوسکی در این نامه نه تنها به شعور و خردش، بلکه به قلب و روح خود نیز اشاره می کند؛ تغییری که تمام استعدادهای حسی و روحانی شخصیت و روح و روان او را نیز در بر می گیرد. حتا بعدها هم که اندیشه های داستایوسکی نسبت به دوران بلافاصله بعد از زندانش به شکل گسترده تری متبلور شده بود، فرآیند تغییر و تحولش به صورت منطقی و منسجم توضیح ناپذیر به نظر می رسید. او در سال 1872 نوشت «بازگویی این موضوع برای من بسیار دشوار است که چه گونه اعتماداتم تغییر کردند.» در نگاه اول یقیناً متعجب کننده است که ببینیم داستایوسکی – توماس مان در موردش گفته «بزرگ ترین روان شناس جهان ادبیات» است- به ناتوانی اش در توصیف مهم ترین حوادث زندگی شخصی اش اعتراف می کنند، اما این اعتراف وقتی جنبه ی متناقضش را از دست می دهد که آن را اعتراف داستایوسکی به فاصله ی غیرقابل گذر بین عمق معنوی دگرگونی اش و یافتن بیان مناسب برای آن در قالب ایدئولوژیک به حساب آوریم. مناسب ترین توصیف تحول درونی داستایوسکی در طول این سال ها به طور قطع در نمادهای هنری برجسته ترین آثار او نهفته است. در شفقت مرگ بار پرنس میشکین. در عذاب وجدان های راسکولینکوف و در جدال ناامیدانه ی ایوان کارامازوف بر سر ایمان . این نمادها که در قدرت بشری و حقیقت احساسی بی همتا هستند، اساسی ترین سطح برای درک تغییر و تحول داستایوسکی اند.

به هر حال فراتر از این سطح، سطح «اعتقادات» را داریم، و داستایوسکی با این که می دانست این عبارت های ایدئولوژیک برای بیان تحولش نارسا هستند، چند بار تلاش کرد «تولد دوباره» ی خودش را با عباراتی دست کم نیمه ایدئولوژیک بیان کند. داستایوسکی در همان مقاله ای که به دشواری توصیف تحولش اعتراف می کند، معدود اشاره هایی دارد به این که فکر می کند جهت درست کدام است. او می گوید پتراشوتزی ها- که مثل خودش از باورها و اعتقادات قدیم شان دست شسته بودند- نیز دلیل تحول شان را بیان نکرده اند، چون دوران تبعید و حبس آن ها را از پا در آورده بود. اما این موضوع به تمامی موضوع دیگری بود. «تماس مستقیم ما با مردم و پیوستگی صمیمانه ی ما با آن ها در بدبختی های مشترک مان، این اندیشه را بیش تر تقویت می کند که ما خودمان خیلی شبیه آن ها هستیم و حتا با پایین ترین سطوح مردم قابل قیاس هستیم» این اشاره متعلق به 1873 است، و چند سال بعد، در سال 1876، او بار دیگر به همین موضوع باز می گردد. داستایوسکی با بازسازی خاطره ی سال های زندانش در داستان ماری دهقان، روایت می کند که چه گونه زیر ظاهر خشن و رفتار وحشیانه ی هم بندان مجرمش هنوز می توانست مهربانی و ملایمت ماری دهقان را تشخیص دهد، که از بچگی و با کار در املاک پدر داستایوسکی با او آشنا شده بود. همین قابلیت همبستگی صمیمانه با مردم روسیه حتا زیر نقاب نفرت آوری که در زندان به چهره داشتند بود که او را از ناامیدی کامل نجات داد. این عامل او را از افتادن به مردم گریزی زندانیان سیاسی لهستان نجات داد؛ کسانی که قادر نبودند مشخصات تسکین دهنده ی موجود در نگاه ملی داستایوسکی را تشخیص دهند.

از این موضوع می توانیم نتیجه بگیریم فرآیند «تولد دوباره» ی داستایوسکی متشکل از دو عنصر ضروری بوده است. یکی را می توان- نه چندان دقیق- تجربه ی کاملاً شخصی و درونی دانست که ما در لایه ی زیرین رمان هایش حس می کنیم، و دومین عنصر که بیش تر اجتماعی است تا وجودی و اگزیستانسیال، مواجهه ی داستایوسکی با مردم روسیه یا به عبارت دیگر با دهقانان مجرم و محبوس در زندان سیبری است. این رویارویی آن چنان که داستایوسکی بعدها توصیفش کرد نجات بخش و تهذیب کننده نبود، اما خیلی راحت هم نمی توان اظهارات بعدی داستایوسکی را خود فریبی یا فریب خوردگی مشتاقانه دانست. چیزی که واقعاً روی می دهد این است که داستایوسکی نتایجی را به نمایش می گذارد که از سال های حضورش در سیبری گرفته. و آن همانا نیازمندی طبقه ی روشنفکر روسیه برای یافتن راه اتحاد با مردم است. اما او آن چه در عمل خواست مطلوب آن زمان می بیند را به عنوان کاری انجام شده تلقی می کند. این انحراف دیدگاه، ارزش اعتراف داستایوسکی را که رویارویی او با مردم روسیه نقش تعیین کننده ای برایش داشته نمی کاهد، و نباید ما را از تحلیل تا حد امکان دقیق این موضوع باز دارد که او در این چهار سال طولانی تنبیه و مجاورت با مردم سرسخت و مستقل و جسور، چه تجربیاتی به دست آورده است. اگر بخواهیم جزییات «تولد دوباره» ی داستایوسکی در سیبری را کشف کنیم، صرفاً باید به این دو عنصر بپردازیم: وحشت ها و فشارهای ناشی از حادثه ی دست گیری اولیه و تبعید او، و تأثیرات و ملاحظات اجتماعی پس از آن. حقیقتاً خط سیر تکامل آینده ی داستایوسکی را می توان به بهترین نحو این گونه تشریح کرد: ترکیب و آمیزش این دو عنصر، یعنی حوزه ی شخصی، اخلاقی، مذهبی و حوزه ی اجتماعی- روان شناختی با عالم خلاق او.

2- از نظر ترتیب زمانی، آشفتگی تقدیر شخصی اولیه ی داستایوسکی، بر مکاشفات اجتماعی سال های تبعیدش در سیبری تقدم دارد. بهترین مکان برای شروع داستان «تولد دوباره» ی او لحظه ای است که درست پیش از رهسپار شدن اش به سفر سیبری شروع به نوشتن نامه ی جدایی به برادرش میخاییل کرد.

«من نه غمگین ام و نه دل سرد. زندگی در همه جا زندگی است. زندگی درون خود ماست، نه در پیرامون ما من انسان های دیگری اطراف خود خواهم داشت و مردی خواهم بود در میان مردان برای این که همواره این گونه بمانم، هر چه بدبختی رخ دهد. نباید اجازه دهم کسی دل سرد شود و نباید بگذارم کسی سقوط کند. این زندگی است و مسئله همین است. »

علاوه بر محرومیت های دیگر زندگی در زندان، شکنجه ی دیگری وجود دارد... تقریباً وحشتناک تر از تمام شکنجه های دیگر، و آن زندگی مشترک اجباری است. مطمئن هستم که همه ی زندانیان، گرچه ناخودآگاه، این شکنجه را حس کرده اند

داستایوسکی با نگاه به زندگی گذشته اش می نویسد: به این می اندیشم که چه قدر وقتم را به بطالت گذرانده ام؛ چه قدر از زندگی ام را سر گم راهی، خطا، پوچی و ظرفیت نداشتن برای زندگی تلف کرده ام. وقتی فکرش را می کنم که چند بار با قلب و روحم گناه کرده ام، دلم به درد می آید.

در پرتو چنین اظهاراتی، کاملاً قابل درک است که چرا داستایوسکی بعدها حریف سرسخت تمام عقایدی شد که شادمانی را صرفاً ارضای نفسانیات و علایق می دانست یا آن را مستقلاً متوسط به تغییرات اجتماعی بیرونی می کرد. شادمانی نزد داستایوسکی همواره موهبت خود زندگی است؛ تمام شخصیت های آثار داستایوسکی که شکوه زندگی را ستایش می کنند (پدر زوسیما و هیپولیت در ابله و ماکار دولگوروکی در جوان خام) همه با مرگی قریب الوقوع مواجه شده اند. تنها در آستانه ی قبر و در چشم انداز ابدیت است که زندگی عظمت و معنای ژرف خود را نشان می دهد.

3- داستایوسکی بر مبنای چنین تأثیراتی به تدریج اهمیت مثبت اخلاق مسیحی در نظم اجتماعی روسیه را درک کرد. می توانیم ببینیم که چه گونه وقتی به معنای این تأثیرات فکر کرد به طور غریزی به این سمت رفت که در کنار یک شخصیت بیرونی، یک شخص درونی، و در کنار شخصیت سیاسی، یک شخصیت اخلاقی به وجود آورد؛

داستایوسکی بعضی از بهترین صفحات کتابش را به کاوش در طیف چنین نیازهای احساسی و روانی ای اختصاص می دهد. یکی از ساده ترین و ابتدایی ترین این نیازها نیاز به حریم خصوصی و تنهایی در فضای گله مانند سلول های زندان است. داستایوسکی می نویسد «علاوه بر محرومیت های دیگر زندگی در زندان، شکنجه ی دیگری وجود دارد... تقریباً وحشتناک تر از تمام شکنجه های دیگر، و آن زندگی مشترک اجباری است. مطمئن هستم که همه ی زندانیان، گرچه ناخودآگاه، این شکنجه را حس کرده اند.»

داستایوسکی می نویسد «واژه ی مجرم هیچ معنایی ندارد جز انسانی که هیچ اراده ای از خود ندارد.»

«این عقیده بر من مسجل شده که اگر کسی بخواهد انسانی را خرد کند، کاملاً نابودش کند و سخت ترین مجازات ها را بر روی تحمیل کند- آن طور که وحشی ترین قاتلان از دیدن آن بر خود بلرزند- باید تنها او را وادار به انجام کاری کاملاً بی فایده و غیرعقلانی کن.»

داستایوسکی برای بیان وحشت واقعی دوران زندانش، روایتی پر آب و تاب از زشتی ها و سختی های جسمانی و مادی زندگی در زندان ارائه نکرد (گرچه می توانست این کار را بکند)؛ به جای آن، او بر احساس روانی از دست دادن آزادی به عنوان یک محرومیت بی پایان و تحمل ناپذیر تأکید کرد، و این جاست که جنین داستایوسکی بعد از این متولد می شود.

4- از زمانی که داستایوسکی سر از خانه ی مردگان برون آورد، ویژگی های اصلی مخالفت بعدی او با نیهیلیسم روسی همگی از قبل تعریف شده بودند. عناصر اصلی کارهای بعدی او را می توان در نامه های این دوره ی او در خانه ی مردگان یافت. اگر چه این متون هنوز در مرحله ی احساس و تأثیرات خام و فوری هستند و هنوز به شک یک مفهوم ایدئولوژیک متمرکز یا ایده ی هنری منسجم در نیامده اند، چندین نشانه این جا و آن جا وجود دارد که نشان می دهند داستایوسکی شروع به جهت دهی هشیارانه ی تجربیاتش در مورد ایدئولوژی نیهیلیسم دهه ی 60 کرده بود.

«دیر زمانی است که ما شاکیان بی روح، تسلیم فاسد شدن محیط مان شده ایم. بدون شک چنین فسادی خیلی چیزها را در ما نابود کرده است اما همه چیز را نه! و اغلب یک انسان دانا و باهوش نه تنها ضعف ها را می پوشاند بلکه مبنای حقیقی را با نفوذ محیط ش توجیه می کند. »

«بعضی وقت ها فکر می کنم اگر روزی به کشورم باز گردم، تأثیرات من بیش تر باعث رنج می شود تا باعث خوشحالی- فکر می کنم هر تبعیدی در بازگشت به کشورش،  در وجدان و حافظه اش وادار می شود دوباره تمام غم های خود در گذشته را زنده کند.»

داستایوسکی در این جا با سادگی تمام می گوید لحظاتی وجود داشته که او توانسته از فواید ایمان- که همان آرامش احساسی و حس صمیمیت دوست داشتنی با دیگران است- برخوردار شود. و برای او این احساسات ابتدایی بسیار مهم تر و واقعی تر از همه ی احساسات دیگری بودند که عقل و خرد با آن ها می خواست الوهیت مسیح را رد کند.

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منبع: الف- خردنامه( شماره 84)