تبیان، دستیار زندگی
دستان پینه بسته مادربزرگ به گل های لطیف جان می داد. وقتی نوازششان می كرد گل ها مثل دخترانی كوچك، سرشان را بالا می بردند و بر دستان مادربزرگ بوسه می زدند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گلدان‌های مادربزرگ
گلدان‌های مادربزرگ

دستان پینه بسته مادربزرگ به گل های لطیف جان می داد. وقتی نوازششان می كرد گل ها مثل دخترانی كوچك، سرشان را بالا می بردند و بر دستان مادربزرگ بوسه می زدند.

مادربزرگ به باغچه اش آب نمی داد، باران می بخشید. مادربزرگ، مادربزرگ باران ها بود. لاهیجان- شهربارانی- در زیر مه های صبحگاهی مثل سر سفید مادربزرگ، مهربانی ها می كرد.

مادربزرگ از خواب برمی خاست و به طرف گل هایش می رفت؛ گلدان ها را آب می داد و نوازششان می كرد؛ سلامشان می داد و «صبح به خیر»شان می گفت. مادربزرگ مهربان من، مادربزرگ قصه های شگفت و زیبایی بود كه در شب های یلدا، خاطره ها را زنده می كرد. او از شهرها و روستاهای قدیم می گفت كه سنت های زیبایشان را برروی سفره های زندگی شان پهن می كردند.

مادربزرگ، قصه گوی گل ها بود. قصه های زیبای او گل ها را زنده تر می كرد و پرندگان كوچك و آوازخوان را از جنگل های آستانه و لاهیجان به سوی باغچه اش می كشانید.

پدرم می گفت: «مادرجان! تنها در این خانه بزرگ زندگی كردن سخته! بیا پیش خودمون- تهران- زندگی كن و این نزدیك بودن به ما رو دریغ نكن از ما.»

مادربزرگ جواب می داد: «تهران كه جای زندگی نیست! جای كاره! فقط باید كار كرد. من می خوام زندگی كنم. توی تهران زندگی كردن و زندانی شدن توی خونه های قوطی كبریتی كار من نیست پسر!» و ما می خندیدیم.

مادر بزرگ می گفت: «گل های من دور از من نمی تونن زندگی كنن. نمی تونم گل هام رو بردارم ببرم تهران. آب و هوای تهران برای گل ها خوب نیست. برای من و شما هم خوب نیست.»

خواهرم- سارا- می گفت: «ولی ما هم گل داریم. روی كمدمون پر از گله.»

ومادربزرگ جواب می داد: «گل های كاغذی كه جون ندارند. گل های پلاستیكی كه طراوت ندارند. گل های من طبیعی اند؛ جون دارند، حس دارند، با آدم حرف می زنند.» و ما خیال می كردیم گل های مادربزرگ واقعاً با او حرف می زنند.

مادربزرگ گلدان هایش را روی ایوان می گذاشت. به حیاط سرسبزش می برد، به اتاقش می برد؛ آبشان می داد. شب كه می شد صدای جیرجیرك ها، لالایی مادربزرگ و گل هایش بود كه نور مهتاب را به صورت مهربان مادربزرگ می انداخت.

مادربزرگ در یكی از همان شب ها در آرامشی عجیب رفت پیش خدا ؛ درحالی كه آن شب تمام گلدان هایش را كنارش چیده بود. صبح كه از خواب بیدار شدم، چشمان نگران پدر و اشك های مادر، چمدانمان را پر كردند تا به لاهیجان برویم. سارا- خواهرم- شاخه گلی كاغذی از روی كمد برداشت و روبانی سیاه درست كرد و بر ساقه پلاستیكی آن بست... آن روز با چشمان خیس به شمال رفتیم.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:کیهان

مطالب مرتبط:

مرغ مرده پرواز کرد

کشتی‌گیر و تیرانداز

تعقیب آفتاب

کبکها چه گفتند

بزرگ مرد کوچک

پادشاه و هیزم‌شکن

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.