ساعت 5 بعد از ظهر قرار منزل آقای علامه
باید کاملا مرتب و تمیز باشی ، علامه و خانه اش در اوج سادگی مرتب و تمیز است .
برنامه امروز بسیار جدی است ، علامه یک لحظه از زندگی و حتی برخورد با موضوعات کوچک و کم اهمیت را سرسری نمی گرفت و کاملا هوشمندانه برخورد می کرد.
از صبح روزی که می خواهی علامه را ببینی کاملا دگرگونی ، آخر در همان جلسه ی کوچک تو را فرو می ریزاند و دوباره می سازدت ......
.مثل هر روز نمی توانی رفتار کنی ، باید عمیق تر بیاندیشی
بلاخره ساعت موعود فرا می رسد ، می خواهی در را بزنی اما در باز است . قبلا برنامه ریزی شده است کمی قبل از زمان قرار در باز شده است .
وارد حیاط منزل می شوی . قلبت سریع تر و محکم تر می زند . جمال و جلال آنقدر در اوج است که تو را ناخودآگاه به سرحد شوق و احترام می رساند .
کفشت را در می آوری . سلام می کنی و می نشینی . سلامی و علیکی و بس . چیزی دیگر در گفت و شنود اولیه نیست . از ریاکاری های مبتذل زمانه ی ما و وقت گذری های بیهوده خبری نیست . مختصر ومفید.
از زیر چشم با احترام به علامه نگاه می کنی ، در همان لحظه او هم به تو نگاه می کند .چشمان دریاییش عمق روحت را نشان گرفته است ، تو را مسحور می کند . دوست داری تا در امواج بی پایان نگاه نافذش غرق شوی ...اما او فقط چراغ راه است .مشغول شدن به خودش را برنمی تابد ، مرید نمی پروراند . می خواهد انسان بسازد.سریع می رود سراصل مطلب
" عزیز جون برگه ی شماره ی 27 را از کلاسور در بیار و بخون جونم "شروع به خواندن می کنی .باید درست و شمرده و با صدایی صاف بخوانی ، و الا مستوجب عتابی مهرورزانه می شوی
می خوانی .................
هر خطی تلنگری دارد و لبخندی ، جذبه ای دارد ونهیبی
جلسه کاملا دوطرفه است ، هیچکس منفعل نیست میگوید و می گویی .............
" خلاصش جونم صدو بیست وچهار هزار پیغمبر اومدن بگن غیر از این دنیا یه جای دیگم هستش . تازه اصل زندگی مال اون طرفه ، اگه اینجا وسایل زندگی می خوای ، اونورم وسایل زندگی خودش رو می خواد ."
چنان به عالم دیگر اعتقاد دارد که گویی از آن عالم با تو سخن می گوید .
دست تو را می گیرد و با هم پرواز می کنید و بالا میروید.
بالاتر و بالاتر
حالا می گوید "به دنیا نگاه کن و می خندد". می گویی " وه که چقدر کوچک است " می گوید " داداش جون تازه بالاتر هم می تونی بری" . شوق اوج گرفتن به تو انرژی می دهد .
ناگهان می گوید "خوب نظر شما چیه ؟ اصلا شاید همه ی این حرفا دروغه " و حالا با صدایی بلند می خندد . چنان اندیشه های باطل را دون می بینی که فکر کردن به آنها را هم مسخره میبینی .
"حالا که دنیا اینقدر کوچیکه و بی ارزش ، دیگه غصه خوردن معنی داره !!!؟"
علامه که خود از باده ی حضرت دوست چنان سرمست است که نفس هایش همه جمع را نیز از خود بی خود می کند . تو را سبک بار میکند . نشاط وصف ناپذیرش چنان نشاط درونیت را فزون می کند که هیچ غمی را نمیبینی .
خوب عزیزجون اون حدیث پشت صفحه را بخون
لاتستوحشوا فی طریق الهدی لقله اهله فان الناس قد جمعوا علی مائده شبعها قصیر و جوعها طویل
حال که تو را از همه ی زواید پیرایش کرد می خواهد سلول سلول تو را در یک راستا به حرکت درآورد . باید جمع بردارهای تو بینهایت شود .باید قدرت بگیری و در مسیر حق کمیت را بی ارزش بدانی ...............
حالا دبگر وقت خداحافظی است .. می روی اما دیگر رفتنی در میان نیست . همه اش آمدن است.
سید علیرضا دیباج (فارغ الحتصیل دوره ٢٩علوی )