تبیان، دستیار زندگی
...... باید طوری برنامه ریزی کنی که راس ساعت برسی ، یک دقیقه تاخیر هم نابخشودنی است .آخر او کاملا سروقت است .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : ندا داودی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ساعت 5 بعد از ظهر قرار منزل آقای علامه


..... باید طوری برنامه ریزی کنی که راس ساعت برسی  ، یک دقیقه تاخیر هم نابخشودنی است .آخر او کاملا سروقت است .

ساعت 5 بعد از ظهر قرار منزل آقای علامه

باید کاملا مرتب و تمیز باشی ، علامه و خانه اش در اوج سادگی  مرتب و تمیز است .

برنامه  امروز بسیار جدی است ، علامه یک لحظه از زندگی  و  حتی برخورد با  موضوعات کوچک و کم اهمیت  را سرسری نمی گرفت و کاملا  هوشمندانه  برخورد  می کرد.

از صبح روزی که می خواهی علامه را ببینی کاملا دگرگونی ، آخر در همان جلسه  ی کوچک  تو را فرو می ریزاند  و دوباره می سازدت ......

.مثل هر روز نمی توانی رفتار کنی ، باید عمیق تر بیاندیشی

بلاخره ساعت موعود فرا می رسد ، می خواهی در را بزنی اما در باز است . قبلا برنامه ریزی شده است کمی قبل از زمان قرار  در باز شده است .

وارد حیاط منزل می شوی . قلبت سریع تر و محکم تر می زند . جمال و جلال آنقدر در اوج است که تو را ناخودآگاه به سرحد شوق و احترام می رساند .

کفشت را در می آوری . سلام می کنی و می نشینی . سلامی و علیکی و بس . چیزی دیگر در  گفت و شنود اولیه نیست . از ریاکاری های مبتذل زمانه ی ما و وقت گذری های بیهوده خبری نیست . مختصر ومفید.

از زیر چشم با احترام به علامه نگاه می کنی ، در همان لحظه او هم به تو نگاه می کند .چشمان دریاییش عمق روحت را نشان گرفته است ، تو را مسحور می کند . دوست داری تا در امواج بی پایان نگاه نافذش غرق شوی ...اما او فقط چراغ راه است .مشغول شدن به خودش را برنمی تابد ، مرید نمی پروراند . می خواهد انسان بسازد.سریع می رود سراصل مطلب

" عزیز جون برگه ی شماره ی 27 را از کلاسور در بیار و بخون جونم "شروع به خواندن می کنی .باید درست و شمرده و با صدایی صاف بخوانی ، و الا مستوجب عتابی مهرورزانه  می شوی

می خوانی .................

هر  خطی تلنگری دارد و لبخندی ، جذبه ای دارد ونهیبی

جلسه کاملا  دوطرفه است ، هیچکس منفعل نیست میگوید و می گویی .............

" خلاصش جونم صدو بیست وچهار هزار پیغمبر اومدن بگن غیر از این دنیا یه جای دیگم هستش . تازه اصل زندگی مال اون طرفه ، اگه اینجا وسایل زندگی می خوای ، اونورم وسایل زندگی خودش رو می خواد ."

علامه که خود از باده ی حضرت دوست چنان سرمست است که نفس هایش همه جمع را نیز از خود بی خود می کند . تو را سبک بار میکند . نشاط وصف ناپذیرش چنان نشاط درونیت را فزون می کند که هیچ غمی را نمیبینی

چنان به عالم دیگر اعتقاد دارد که گویی از آن عالم با تو سخن می گوید .

دست تو را می گیرد و با هم پرواز می کنید و بالا میروید.

بالاتر و بالاتر

حالا می گوید  "به دنیا نگاه کن و می خندد". می گویی " وه که چقدر کوچک است " می گوید " داداش جون تازه بالاتر هم می تونی بری" . شوق اوج گرفتن به تو انرژی می دهد .

ناگهان می گوید "خوب نظر شما چیه ؟ اصلا شاید همه ی این حرفا دروغه " و حالا با صدایی بلند می خندد . چنان اندیشه های باطل را دون می بینی که فکر کردن به آنها را هم مسخره میبینی .

ساعت 5 بعد از ظهر قرار منزل آقای علامه

"حالا که دنیا اینقدر کوچیکه و بی ارزش ، دیگه غصه خوردن معنی داره !!!؟"

علامه که  خود از باده ی حضرت دوست چنان سرمست است که نفس هایش همه جمع را نیز از خود بی خود می کند . تو را سبک بار میکند . نشاط وصف ناپذیرش چنان نشاط درونیت را فزون می کند که هیچ غمی را نمیبینی .

خوب عزیزجون اون حدیث پشت صفحه را بخون

لاتستوحشوا فی طریق الهدی لقله اهله فان الناس قد جمعوا علی مائده شبعها قصیر و جوعها طویل

حال که تو را از همه ی زواید پیرایش کرد می خواهد سلول سلول تو را در یک راستا  به حرکت درآورد . باید جمع بردارهای تو بینهایت شود .باید قدرت بگیری و در مسیر حق کمیت را بی ارزش بدانی ...............

حالا دبگر وقت خداحافظی است .. می روی اما دیگر رفتنی در میان نیست . همه اش آمدن است.

سید علیرضا دیباج (فارغ الحتصیل دوره ٢٩علوی )

بخش خانواده ایرانی تبیان