تبیان، دستیار زندگی
به مناسبت فرا رسیدن سال روز آزاد سازی شهر خون و شهادت، خونین شهر، و با توجه به وظیفه خطیر و سنگین شما دبیران پرورشی نسبت به شناخت مقام والای شهدای 8 سال دفاع مقدس به دانش آموزان متنی را ارائه نموده ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خورشید سواران

خورشید سواران

به مناسبت فرا رسیدن سال روز آزاد سازی شهر خون و شهادت، خونین شهر، و با توجه به وظیفه خطیر و سنگین شما دبیران پرورشی نسبت به شناخت مقام والای شهدای گرانقدر 8 سال دفاع مقدس به دانش آموزان ایران اسلامی، مرکز یادگیری سایت تبیان طبق روال همیشه، متنی را ارائه نموده است که امید است در برگزاری هرچه باشکوه تر مراسم شما عزیزان در مدرسه مورد استفاده قرار گیرد.

خورشید سواران

خیره شده بود به سرخی خورشید

با صدای دوستش به خودش اومد

-اتوبوسا تا نیم ساعت دیگه راه میفتن، جا نمونی؟!

نیم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت، کفشهایش را از داخل کیسه ای که در دست داشت بیرون آورد و نشست روی زمین.

- من هیچی نمی خوام، فقط اگه می تونی یه کم از خاک طلائیه رو برام بیار.

- داری خاک جم می کنی؟

از جایش بلند شد، چادرش را تکاند و  برگشت سمت دوستش.

-برای میناست، خاکو برای پدرش می خواد، واسه تیمم، می خواد یه جورایی خاطرات پدرش رو دوباره براش زنده کنه، می گفت پدرش می گه وقتی خاک اینجا رو توی مشتت می گیری انگار یه تیکه از بهشت توی دستاته، خاکی که آغشته به خون آدماییِ که همشون بوی آسمون می دادن.

- مگه ... پدر مینا هم ... من ... نمی دونستم

نگاهی به کیسه پر از خاک انداخت، لبخند تلخی زد و گفت: خیلی سخته نتونی حتی برای تجدید خاطره، دوباره به جایی برگردی که وجب به وجبش رو با خون یکی از عزیزات پس گرفته باشی، نه؟!

خورشید سواران

به اطرافش نگاه کرد، چشمش به علی افتاد، سینه خیز خودش را به او رساند.

- علی ... علی ...

پیشانیش را بوسید، دوباره به اطرافش نگاه کرد، کمی آن طرف تر حسین را دید، به سختی کنارش نشست.

-حسین ... حسین ...

با صدای خش خش بیسیم به خودش آمد، دستگاه بیسیم را از روی کولش برداشت و گذاشت مقابلش.

خورشید سواران

- یاسر سایر عباس ... یاسر یاسر عباس.

اشک در چشمانش حلقه زده بود، گوشی بیسیم را در دست گرفت.

-عباس عباس یاسر ... به گوشم.

- یاسر جون شنیدیم گل کاشتین، همه خرچنگا رو فرستادین عقب ...

حاجی می گه به بچه ها بگو شیرینشیون محفوظه .

خیره شده بود به محسن که کنارش افتاده بود.

- یاسر جان بهشون بگو اجرشون با فاطمه زهرا.

بغض راه گلویش را بست، سرش را برگرداند، چشمش به پیشانی بند سرخرنگی افتاد که کنارش بود، لبخند تلخی زد.

- بازم جا موندم...

نگاهش روی پاکتی که زیر در افتاده بود خیره ماند، صدای گاز موتور را از پشت در شنید، در را که باز کرد، مرد موتور سوار در بین گرد و خاک کوچه گم شده بود. خم شد و پاکت را از روی زمین برداشت.

- برای دخترم زهرا.

اشک در چشمانش حلقه زد، صدای ضربان قلبش در گوشش پیچید، پاکت را بازکرد.

نگاهش روی پیشانی بند سرخرنگ و پلاک نیم شده، ثابت ماند.

سخن نویسنده:

این دلنوشته ها را تقدیم می کنم به محضر تمام شهدای انقلاب اسلامی که تا پای جان از مرز و بوم میهن اسلامیمان دفاع کردند.

که اگر مردان آسمانیمان نبودند آن روزها ما هم امروز نبودیم.

التماس دعا


مرکز یادگیری سایت تبیان – نویسنده: مریم فروزان کیا

تنظیم:مریم فروزان کیا