مهادنه(1) (قرارداد ترك مخاصمه و آتش بس)
منبع: مجله فقه اهلبیت ، شماره 11-12
مقام معظم رهبرىبسم الله الرحمن الرحیم والحمد لله رب العالمین و الصلاة و السلام على سیدنا محمد المصطفى و آله ائمة الهدى.
گاه، جنگ و جهاد به آتشبس منجر مىشود كه از آن در فقه به مهادنه و هدنه تعبیر مىشود. این لغت در اصل به معناى سكون است و اصطلاحا براى بیان صلح موقت میان مسلمانان و گروهى از كافران حربى بهكار مىرود. لذا برآن، موادعه و معاهده كه گویاى حالت ناپایدار است، اطلاق مىشود.
شیخ طوسى در مبسوط(1) مىگوید : «هدنه و مهادنه به یك معنا و عبارت است از كنار گذاشتن جنگ و رها كردن نبرد تا مدتى.» علامه حلى نیز در تذكره(2) مىگوید : «مهادنه، موادعه و معاهده واژههایى مترادف و عبارت است از كنار گذاشتن جنگ و رها كردن نبرد تا مدتى.» ایشان همین مطلب را در منتهى و نزدیك به آن را در تحریر و قواعد ذكر مىكند.
بنابراین حالت ناپایدارى و گذرا بودن در معنا و تعریف هدنه اخذ شده است. لذا كسانى یكى از تفاوتهاى هدنه را با عقد جزیه، همین نكته دانستهاند، همچنین تفاوتهاى دیگرى ذكر كردهاند كه براى تفصیل مطلب به قواعد علامه و پارهاى دیگر از كتابهاى ایشان و دیگران رجوع كنید. لیكن حق آن است كه آنچه را به عنوان فارق میان آندو آوردهاند، فارق اصلى بهشمار نمىرود، بلكه از عوارض و علامتهاى هدنه است. تفاوت ماهوى و جوهرى میان آندو این است كه در عقد جزیه، یك طرف عقد دشمنان شكستخوردهاى هستند كه مسلمانان بر آنان پیروز شده، زمینهایشان را گشوده و دولتشان را ساقط كردهاند و در این حالت به جاى مالیاتى كه از دیگر مسلمانان اخذ مىشود، از آنان جزیه گرفته مىشود. بنابراین آنان شهروندان دولت اسلامى، اما با حفظ دین خود هستند. حال آنكه طرف مقابل در مهادنه، دشمنى است كه در زمین خود مستقر و حكومت و نظام مدنىاش استوار و برقرار است و چهبسا نیرومند - و حتى نیرومندتر از مسلمانان - است. براى مثال در صدر اسلام، عقد جزیه با شامیان اهل كتاب پس از آنكه سرزمینشان گشوده و به سرزمینهاى اسلامى ملحق گشت، بسته شد، حال آنكه عقد هدنه با قریش مكه - پیش از آنكه مسلمانان این شهر را فتح كنند - منعقد گشت.
سخن كوتاه، عقد هدنه با دولتحربى و ملت پیرو آن بسته مىشود، در حالى كه عقد جزیه با مردمانى مغلوب كه تابع دولت اسلامى هستند، منعقد مىگردد و این است تفاوت اساسى این دو، اما دیگر تفاوتها، در جلوهها و احكام آن است. اینك بحث را با بیان حكم و شرایط و دیگر مسائل مربوط به هدنه پى مىگیریم.
1. حكم هدنه به اجماع مسلمانان، هدنه فى الجمله جایز است. مقصود از جواز در اینجا جواز به معناى اعم است كه در برابر حرمت قرار مىگیرد و شامل واجب و مكروه نیز مىشود. قید فى الجمله نیز براى بیان این نكته است كه این جواز مشروط به شروطى است كه با فراهم نیامدن آنها هدنه حرام خواهد بود و ما به تفصیل از آن سخن خواهیم گفت.
دلیل بر جواز هدنه - افزون بر آنكه این مطلب مورد قبول همه مسلمانان است - آیاتى از كتاب خدا است; مانند: «الا الذین عاهدتم من المشركین ثم لم ینقصوكم شیئا; یعنى مگر آن مشركانى كه با ایشان پیمان بستهاید و در پیمان خود كاستى نیاوردهاند.(3)» و «الا الذین عاهدتم عند المسجدالحرام; یعنى مگر كسانى كه نزد مسجدالحرام با آنان پیمان بستید.(4)» همچنین «الذین عاهدت منهم ثم ینقضون عهدهم; یعنى كسانى كه از آنان پیمان گرفتهاى، آنگاه پیمان خود را مىشكنند.(5)» این آیات با دلالت لفظى خود، بیانگر جواز معاهده با كفار است و معاهداتى را كه از سوى مسلمانان با آنان بسته شده، به رسمیت مىشناسد و تایید مىكند. گرچه معاهده اختصاص به هدنه و آتشبس ندارد، لیكن هدنه قدر متیقن آن بهشمار مىرود.
همچنین خداوند متعال مىفرماید : «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توكل على الله; یعنى اگر به صلح گراییدند، تو نیز به صلح بگراى و بر خدا توكل كن.(6)» این آیه پذیرفتن صلح را در صورتى كه دشمن بدان گرایش نشان دهد جایز مىداند. گرچه مفاد این آیه محدودتر از مدعاى ما است و جواز صلح را مشروط به پیشقدمى دشمن براى صلح كرده، حال آنكه مدعاى ما عامتر است، لیكن دلالت فىالجمله آن بر جواز انكارناپذیر است.
همچنین گفتار امام على(ع) در عهدنامه مع;روف خود به مالك اشتر، بر جواز صلح، دلالت دارد. ایشان مىفرماید: «ولاتدفعن صلحا دعاك الیه عدوك و لله فیه رضى، فان فى الصلح دعة لجنودك و راحة من همومك و امنا لبلادك; یعنى صلحى را كه دشمن، تو را بدان مىخواند و رضاى خدا در آن است، رد مكن كه مایه آسایش سپاهیانت، رهایى از دغدغههایت و ایمنى شهرهایت است(7). مستدرك همین متن را از تحفالعقول نقل كرده است. وى همچنین روایتى را با الفاظ و معانیى نزدیك بدان از كتاب دعائمالاسلام از قول امام على(ع) به نقل از پیامبراكرم(ص) آورده است(8).
سیره قطعى نبوى در باب پیمانهایى كه با مشركان، یهودیان و مسیحیان منعقد ساختند و مفاد همه آنها -مستقیما و یا بالملازمه به ترك جنگ و برقرارى آتشبس و صلح موقت، مربوط است، گواه دیگرى است بر جواز مهادنه با دشمن جنگى. بنابراین دلایل این مساله بسیار روشن است و این كه فقهاى ما آن را از مسلمات بهشمار آورده و استدلال فراوانى بر آن نكردهاند، كار بسیار بهجایى به نظر مىرسد. البته علامه حلى و به پیروى از او پارهاى از فقهاى بسیار متاخر، براى اثبات جواز مهادنه، به حرمت القاى نفس در تهلكه استدلال كردهاند و مدعى شدهاند كه نتیجه تقابل مفاد این دلیل و دلایل وجوب جهاد، تخییر و جواز مهادنه است. اما اشكال این استدلال چنان آشكار است كه ما را از طرح و نقد آن بىنیاز مىسازد.
2. لزوم مصلحت جواز مهادنه مشروط به آن است كه فىالجمله مصلحت داشته باشد. ظاهرا عقل به صراحتحكم مىكند كه این شرط مقتضاى حكمت است. همچنین از مناسبتحكم و موضوع این شرط مستفاد مىگردد. آیات و روایات بسیارى، به صراحت از مسلمانان مىخواهند تا با دشمنان جهاد كنند و آنان را به قتال در راه خدا تشویق و در صورت ترك این فریضه آنان را سخت تهدید مىكنند(9). سپس آیهاى و یا آیاتى فرمان به پذیرش صلح مىدهند. لذا در چنین وضعى نمىتوان مدعى شد كه صلح در هر زمان -اگرچه بدان نیازمند نباشیم و مصلحتى در آن نباشد و حتى مصلحت در ترك آن باشد جایز است. زیرا لازمه این ادعا بیهوده بودن آن همه تاكید و تهدید و وعید است و در نتیجه كار بدانجا مىرسد كه گفته شود این اوامر اكید درباره جهاد در قرآن كریم، شامل حكم الزامى نیست و صرفا گویاى جواز جنگ با دشمن است و این كه جنگ كار ممنوعى نیست و راجح است. حال آنكه این ادعا و نتیجه آن خلاف مقتضاى حكمت و برخلاف سخن حكیمانه خداوندعزوجل است.
لذا با توجه به آیاتى كه در باب جهاد نازل شده است و همچنین از مناسبات عرفى میان حكم و موضوع، مىتوان نتیجه گرفت كه مصالحه با دشمن جنگى، همیشه و در هر شرایطى جایز نیست، بلكه جواز آن مشروط به پدید آمدن شرایط و اوضاعى است كه از آن به «مصلحت» تعبیر مىكنیم. علاوه بر این، مىتوان لزوم مصلحت را از آیاتى كه ظاهرشان دال بر منع از مسالمت و مدارا و دوستى با دشمنان جنگى است، استنباط كرد; خداوند متعال مىفرماید: «فلا تهنوا و تدعوا الى السلم و انتم الاعلون; یعنى در حالى كه برتر هستید، سست مشوید و به صلح دعوت مكنید.(10)» همچنین مىفرماید: «انما ینهاكم الله عن الذین قاتلوكم فى الدین و اخرجوكم من دیاركم و ظاهروا على اخراجكم ان تولوهم; یعنى جز این نیست كه خداوند شما را از دوستى كردن با كسانى بازمىدارد كه با شما در دین جنگیدهاند و از سرزمین خودتان بیرونتان راندهاند و بر بیرون راندنتان همدستى كردهاند.(11)» نیز مىفرماید: «یا ایها الذین آمنوا لاتتخذوا عدوى و عدوكم اولیاء تلقون الیهم بالمودة; یعنى اى كسانى كه ایمان آوردهاید، دشمن مرا و دشمن خود را به دوستى مگیرید و[رشته] محبت به سوى آنان میفكنید.(12)» و بسیارى آیات دیگر در این باب. بنابراین حاصل جمع ادله آن است كه پذیرش صلح و یا پیشنهاد آن به دشمن، شرعا مشروط به وجود مصلحتى در آن است.
وانگهى، این مصلحت منحصر به مواردى كه فقهارحمةالله علیهم ذكر كردهاند از قبیل ضعف مسلمانان و ناتوانى آنها از ایستادگى در برابر كفار، یا امید مسلمان شدن كافران و یا بهدست آوردن مال از آنان نیست، بلكه با توجه به شرایط خاص هر زمانى، مىتوان مصالح دیگرى در نظر گرفت و با توجه به آنها به صلح تن داد; مانند تبلیغ مثبت به سود نظام اسلامى به عنوان نظامى كه به دشمنانش پیشنهاد صلح مىكند، یا ترساندن دشمن دیگرى كه به دلیل درگیر بودن نظام اسلامى به جنگ، در آن طمع بسته است و مىخواهد از این فرصت بهرهبردارى كند. در چنین صورتى هرگاه آن دشمن ببیند كه امام مسلمین درصدد انعقاد پیمان صلح با دشمن جنگى خود است، مىهراسد و سوداى خامى را كه در سر پرورده است، فراموش مىكند، و مصالح دیگرى كه ولىامر در هر زمان و مكان آنها را تشخیص مىدهد و طبق آنها عمل مىكند.
ناگفته نماند كه این مصالح - همچون مصادیق جهاد - مراتبى دارد و اهمیت آنها متفاوت است و نمىتوان دقیقا آنها را معین و منحصر دانست. بلكه امام است كه در هر شرایطى تشخیص مىدهد مصلحت در جهاد است، یا در صلح و با توجه به مهمتر بودن هر یك از این مصالح، موضوع مناسب را اتخاذ مىكند و جنگ یا صلح را برمىگزیند. بنابراین با فرض اینكه مصلحت مراتبى دارد و تن دادن به صلح در هر مرحلهاى مشروط به آن است كه در آن مرحله صلح مهمتر از عملیات جهادى باشد ناگزیر باید پذیرفت كه گاه، هدنه واجب مىشود. - چنانكه علامه حلى در قواعد بدان تصریح كرده و مرحوم صاحب جواهر آن را پسندیده است - زیرا مراتب رجحان، تابع مراتب اهمیت است و چهبسا اهمیت صلح و آرامش، به حدى برسد كه، پذیرش آن واجب و تنزدن از آن حرام باشد.
لیكن ظاهر گفتار پارهاى از فقها و گفتار صریح پارهاى دیگر، آن است كه هدنه هرگز به مرحله وجوب نمىرسد و در هیچحالى واجب نیست و همواره جایز است. علامه حلى در منتهى(13) و تذكره(14) مىفرماید: «و الهدنة لیست واجبة على كل تقدیر، سواء كان بالمسلمین قوة او ضعف. لكنها جایزة; یعنى هدنه در هیچ صورتى واجب نیست، چه مسلمانان نیرومند باشند و چه ناتوان. لیكن جایز است.» محقق حلى نیز در شرایع مىفرماید: «و هى جایزة اذا تضمنت مصلحة للمسلمین...; یعنى هدنه اگر دربردارنده مصلحتى براى مسلمانان باشد جایز است.» از ظاهر این گفتار برمىآید كه هدنه در هیچ وضعى واجب نخواهد گشت، مگر آن كه مقصود ایشان از جواز، معناى عام آن در برابر حرمت باشد كه شامل وجوب نیز مىشود.
در هر صورت، از كلام علامه; در مورد عدم وجوب هدنه در هیچ حالتى، چنین بهدست مىآید كه ایشان دلیل هدنه را كه عبارت است از آیه شریفه «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» و همچنین كریمه «ولاتلقوا بایدیكم الى التهلكة»، به قرینه ادلهاى كه به جهاد تا سرحد شهادت فرمان مىدهند، بر جواز این عمل -نه وجوب آن حمل كرده است. علامه این ادله را چنین برمىشمارد:
الف) آیاتى مانند : «یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون; یعنى در راه خدا كارزار مىكنند، پس مىكشند و كشته مىشوند(15)». ب) عمل امام حسین(ع) كه جنگید تا به شهادت رسید. ج) و گروهى را كه رسولخدا(ص) به سوى هذیل فرستاد، جنگیدند تا آن كه كشته شدند و تنها یك تن از آنان به نام حبیب زنده ماند و اسیر گشت.
پس مكلف به مقتضاى این دو دلیل قرآنى میان جنگ و صلح مخیر است و مىتواند در صورتى كه مصلحت در صلح باشد، آن را برگزیند. پیامبراكرم(ص) و امامان معصوم: نیز به مقتضاى مصلحت و شرایط زمانى، گاهى صلح و گاهى جنگ را برمىگزیدند. پیامبر(ص) و امام حسن(ع) صلح كردند و امام حسین(ع) جنگید. علامه به همین ترتیب استدلال خود را ادامه مىدهد و صاحب جواهر هنگام تقریر، آن را مىپسندد. محقق كركى در جامع المقاصد(16) براین استدلال اشكال مىكند و مىگوید: «امر به جنگ به مقتضاى آیه شریفه «ولاتلقوا بایدیكم الى التهلكه» مقید به عدم هلاكت است.» لازمه این قید آن است كه هرگاه فرض كنیم جنگ به هلاكت انداختن است، واجب است تن به صلح و آتشبس بدهیم.
ناگفته نماند كه لازمه پذیرفتن این قید، حرام بودن جنگ در هر موردى است كه موجب هلاكت مىشود و در این صورت هرگاه جنگ مایه هلاك شدن كسى یا كسانى گردد، جنگ بر آن كس یا آنان حرام خواهد بود، گرچه بر دیگر مسلمانان رزمنده -كه خطر هلاكت تهدیدشان نمىكند همچنان واجب است. بنابراین وجوب پرهیز از هلاكت، اختصاص به مورد صلح ندارد، بلكه شامل هر حركتى براى نجات از هلاكتحتى گریختن از معركه نیز مىشود. پس ناگزیر در این صورت فرار نیز چون صلح واجب است؟! شگفتى این سخن ناگفتنى است. ظاهرا صاحب جواهر براى دفع این ملازمه و حذف این نتیجه، بر سخن محقق مذكور، توضیحى افزوده است كه «قدر متیقنى چون فرار از جنگ و مانند آن، از عموم حرمت القاى نفس در تهلكه خارج است».
جا دارد بپرسیم كه به چه دلیل فرار -به سبب دلایل حرمتش از دایره ادله حرمت القاى نفس در تهلكه خارج مىشود؟ چه قرینه اى بر مقدم بودن دلایل حرمت فرار بر دلایل حرمت القاى نفس در تهلكه وجود دارد؟ و اگر ملتزم شویم كه ادله حرمت القاى نفس در تهلكه حاكم بر ادله جهاد است، چرا آن را بر ادله حرمت فرار نیز حاكم ندانیم و بدان ملتزم نشویم؟ و آیا ادله حرمت فرار دلالتشان قوىتر، تعدادشان بیشتر و مفادشان آشكارتر از ادله جهاد است؟ نه، هرگز چنین نیست. لذا اگر كسى ملتزم شود كه ادله حرمت به هلاكت افكندن مقدم بر ادله وجوب جهاد است و با این همه تاكیدات كه درباره جهاد صادر شده و وعیدهایى كه در صورت ترك آن داده شده است، وجوب آن را مقید به عدم القاى نفس در تهلكه بداند -همانگونه كه محقق كركى بدان ملتزم شده است ناگزیر است كه در قبال ادله حرمت فرار نیز تن به این التزام بدهد و همانطور كه از ظاهر سخن محقق استفاده مىشود ادله حرمت القاى نفس را برآن مقدم بدارد.
بنابراین استدراك مرحوم صاحب جواهر، وجهى ندارد. اما حق آن است كه مطلب برعكس است و ادله وجوب حفظ نفس و حرمت القاى نفس در تهلكه به ادله جهاد مقید است. زیرا روشن است كه یكى از مصادیق بارز القاى نفس در هلاكت، جهاد واجب است و اگر این فریضه را با این ادله تخصیص بزنیم، تخصیص اكثر لازم مىآید و چهبسا به تعطیل كامل این فریضه الهى خواهد انجامید.
پاسخ درست به آنچه علامه; درباره دلیل حرمت القاى نفس در تهلكه فرموده، آن است كه پیشتر گفتیم. در مورد دلیل صلح نیز پاسخ آن است كه سیاق ادله حكم جهاد و حكم صلح و همچنین مناسبتحكم و موضوع در هر دو مورد، ما را برآن مىدارد كه بپذیریم جهاد قاعده است و صلح استثناى آن و مقید به داشتن مصلحتى است كه اگر به حد الزام برسد، بر جهاد مقدم داشته مىشود وگرنه به مقتضاى مصلحت عمل مىشود. از جمع و تحلیل ادله چنین استفاده مىشود والله العالم.
اما در پاسخ استدلال به عمل امام حسین(ع) باید گفت: اولا، عمل امام از جهتى جهاد دفاعى بوده است. (قیام امام حسین(ع) وجوه گوناگونى دارد كه به وجهى مىتوان آن را جهادى دفاعى نامید. تامل شود.) ثانیا، «انه قضیة فى واقعة»، قیام امام قضیهاى است مربوط به واقعه خاصى و از قبیل سنت عملى است كه قابل اطلاق یا تقیید نیست و لذا نمىتوان به اطلاق حكم مستفاد از آن استناد كرد. همین مطلب درباره تقریر پیامبراكرم(ص) در مورد حركت جهادى گروهى كه به سوى قبیله هذیل گسیل داشته بودند، نیز صادق است.
3. لزوم تعیین مدت ظاهرا در مورد شرط مدت در پیمان مهادنه، اختلافى میان فقها نیست. این نكته از آنجا بهدست مىآید كه اولا، همه فقها قید زمان را در تعریف هدنه بهكار گرفتهاند. چنانكه در مبسوط و شرایع و منتهى و تذكره و قواعد و غیره آمده است. ثانیا، ادعا شده كه مدت خاصى مورد اجماع است، چنانكه در منتهى و كتب دیگرى ادعاى اجماع شده بر اینكه مدت هدنه نباید بیش از یكسال باشد. ثالثا، فقها به هنگام استدلال در این مقام، نام از زمان و شرط مدت نبردهاند و از همین نام نبردن، مفروغعنه بودن و آشكار بودنش استفاده مىشود. زیرا عدم ذكر مدت اقتضاى همیشگى بودن پیمان هدنه را دارد كه قطعا باطل است، پس به ناچار عدم ذكر این شرط را باید نشانه مسلم دانستن و بدیهى بودن آن بهشمار آورد.
واقعا چنین نیز است. زیرا اطلاق و عدم تعیین مدت، مقتضى پایبندى به پیمان تا زمانى است كه پیمانشكنى از سوى دشمن صورت نگرفته باشد، خواه در زمان كسى باشد كه پیمان را بسته باشد و خواه پس از او و این قطعا خلاف مصلحت است. چون لازمهاش تعطیل جهاد خواهد بود و ضرورتا مىدانیم كه شارع به تعطیل آن راضى نیست. افزون برآن، بسیار بعید -و حتى نزدیك به محال است كه شرایط همواره ثابت و یكسان باشد و بتوان براساس آن پیمانى همیشگى بست. پس پیمانى كه مقتضى همیشگى بدون هدنه باشد قطعا خلاف مصلحت است و به طریق اولى از این نكته بطلان پیمانى كه در آن به همیشگى بودن هدنه تصریح شده باشد، دانسته مىشود. وانگهى مشروط دانستن صحت هدنه به تعیین مدت، به معناى آن نیست كه مستلزم حكمى تكلیفى در این میان باشد; یعنى آن عقد هدنه بدون تعیین وقت و یا حتى با تصریح به همیشگى بودن، حرام باشد. بنابراین برفرض كه در تن زدن از ذكر مدت مصلحت بزرگى باشد; مانند آنكه به فرض دشمن تن به هدنه مدتدار ندهد و آن را جز به صورت مطلق یا همیشگى نپذیرد و ادامه جنگ هم زیانهاى فراوانى براى اسلام و مسلمانان در پى داشته باشد، در این حال بر امام حرجى و منعى نیست كه پیمان هدنه را بدون ذكر مدت منعقد سازد و این كار بر او حرام نخواهد بود، گرچه این هدنه در واقع و نفسالامر فاسد است و اساسا منعقد نشده است. در این صورت مسلمانان تا زمانى كه نیازمند باشند، از متاركه پیش آمده استفاده خواهند برد و امام نیز در امر جنگ هر زمان كه بخواهد حق انتخاب خواهد داشت. سخن كوتاه، مشروط بودن هدنه به تعیین مدت، مسالهاى است قطعى. تا اینجا هیچ خلافى و ابهامى نیست. لیكن سخن در مقدار مدت است و اینكه آیا براى زمان هدنه حداقل مدت و حداكثرى وجود دارد، یا خیر؟ فقها قدر متیقن جواز هدنه و قدر متیقن عدم جواز آن را از نظر زمانى تعیین كردهاند كه در اینجا متعرض آن مىشویم و در پى دلایل آن برمىآییم تا حقیقتحال آشكار شود.
1. قدر متیقن جواز هدنه را در صورت نیرومند بودن مسلمانان، مدت چهار ماه ذكر كردهاند. بنابراین بستن پیمان هدنه به مدت چهارماه و كمتر از آن جایز است و در كتب چند تن از فقهاى ما، ادعاى اجماع براین مطلب شده است. مرحوم شیخ طوسى بر این مطلب به آیه شریفه فسیحوا فی الارض اربعة اشهر;(17) یعنى پس چهارماه در زمین سیر كنید.» استناده كرده است. بنابراین اگر مسلمانان براى مدت چهارماه با كافران جنگى پیمان آتشبس ببندند، اگرچه نیرومند باشند، جایز است. ظاهرا در این صورت نیز رعایت مصلحت لازم است; به این معنا كه نیرومندى مسلمانان و انتفاى مصلحت هدنه از این جهت، منافى وجود دیگر مصالح نیست و چهبسا مقصود از سخن شیخ طوسى در مبسوط(18) همین باشد، آنجا كه مىفرماید: «فاذا هادنهم فی الموضع الذى یجوز، فیجوز ان یهادنهم اربعه اشهر; یعنى هرگاه امام مسلمین در جایى كه مهادنه جایز است، با مشركان پیمان مهادنه بست، جایز است كه براى مدت چهارماه با آنان پیمان ببندد.» و تا جایى كه از سخنان فقها مطلعیم، جز ایشان كسى به این نكته تصریح نكرده است.
در هر صورت، استدلال به این آیه با ضمیمه كردن شان نزول آیه بدان كامل مىگردد. مىدانیم كه این آیه به هنگام بازگشت پیامبر(ص) از تبوك نازل شد و آن هنگام پیامبر در كمال نیرومندى و اقتدار بود. لیكن مرحوم صاحب جواهر در استدلال به این آیه مناقشه كرده و آنرا خارج از محل كلام دانسته و گفته است كه اساسا مدلول آیه، انعقاد پیمان مهادنه به مدت چهارماه نیست، بلكه مشخصا مهلت دادن به مشركانى است كه با آنان پیمانى بسته شده بود، آن هم به زبان وعید و تهدید.
اشكال ایشان بهجاست، افزون بر آن فرض قوت مسلمانان در آن هنگام كاملا معلوم نیست، اگرچه در تاریخ چنین مىنماید. چون چهبسا اصحاب رسولخدا(ص) پس از حركت به سوى تبوك، با آن گرما و مسیر طولانى، دچار خستگى و ملال شده بودند، بهویژه آنكه این غزوه به فاصله زمانى اندك پس از غزوه دیگرى صورت گرفت. لذا رسولخدا(ص) مىخواست با سیاست الهى خود، از طریق مهلت دادن به مشركان به مدت چهارماه، نشاط و نیروى اصحاب خود را به آنان بازگرداند. پس حق با صاحب جواهر است كه مىفرماید: «العمدة حینئذ فی اثبات ذلك على جهة العموم، الاجماع ان تم; یعنى پس در این صورت عمده دلیل براى اثبات این مدت، به طور عام، اجماع است، اگر چنین اجماعى تمام باشد.(19)»
به نظر ما، این اجماع نیز هرگز تمام نیست، زیرا در سخنان شیخ و معاصرانش از آن ذكرى نرفته است و تنها در سخنان آنان براى اثبات این حكم به آیه مذكور استدلال شده است كه خود این نظر را تقویت مىكند كه این اجماع مدركى است و غرض از نقل آن، تنها اشاره به شیوع این قول در میان فقها و عدم مخالفت كسى با آن است، نه آن اجماع مصطلح كه از ادله اربعه بهشمار مىرود.
آنچه نشاید در آن ترید داشت، آن است كه مهادنه تا چهارماه در صورتى كه مصلحتى در آن باشد، جایز است، گرچه مسلمانان بر جنگ توانا باشند. زیرا چنین مهادنهاى قدر متیقن از اطلاقات ادله مهادنه است و از كتاب و سنت نیز ردعى در این مورد وارد نشده است. بنابراین براى اثبات جواز آن نیازى به استدلال به آیه شریفه مذكور چنانكه در كلام شیخ آمده، نیست. از این نكته همچنین نادرستى سخن صاحب جواهر نیز معلوم مىشود كه گفت: «اگر اجماع تمام نباشد، ادلهاى كه دلالت بر تشویق و ترغیب به قتل مشركان و به كمین نشستن براى آنان در هر كمینگاهى دارد، مقتضى عدم جواز مهادنه است.(20)»
2. فقها بیشترین مدتى را كه مسلمانان -در صورت قدرت و شوكتشانمىتوانند با مشركان پیمان مهادنه ببندند معین نموده و آنرا یك سال دانستهاند و بیش از آنرا جایز ندانستهاند . محقق حلى در شرایع(21) مىفرماید: «و لا تجوز اكثر من سنة على قول مشهور; یعنى بنابر قول مشهورى بیش از یكسال جایز نیست.» علامه حلى نیز در تذكره(22)مىفرماید: «اذا كان فى المسلمین قوة، لم یجز للامام ان یهادنهم اكثر من سنة اجماعا; اگر مسلمانان داراى قدرت باشند، براى امام جایز نیست كه بیش از یكسال با مشركان پیمان مهادنه ببندد، اجماعا.» همچنین در منتهى(23) مىفرماید: «اذا اقتضت المصلحة المهادنه و كان فی المسلمین قوة، لم یجز للامام ان یهادنهم اكثر من سنة اجماعا; یعنى اگر مصلحت مقتضى مهادنه باشد و مسلمانان نیرومند باشند، براى امام جایز نیست كه بیش از یكسال با آنان پیمان مهادنه ببندد، اجماعا.»
این سخن محقق و علامه است، لیكن سخن شیخ طوسى; با آن متفاوت است. ایشان در مبسوط(24) مىفرماید: «و لا یجوز الى سنة و زیادة علیها بلاخلاف; یعنى بىكمترین اختلافى، تا یكسال و بیش از آن جایز نیست.» بنابراین مقتضاى این تعبیر آن است كه پیمان مهادنه بستن -در صورتى كه مسلمانان نیرومند باشند براى مدت یكسال نیز جایز نیست، حال آنكه از سخنانى كه از علامه و محقق نقل كردیم، چنین برمىآید كه حداكثر تا یك سال جایز است. اما سخن شیخ با آیه شریفهاى كه در این مورد بدان استدلال شده است; یعنى «پس هرگاه ماههاى حرام به پایان رسید، مشركان را بكشید...(25)» همسازتر است. زیرا قائلان به این مطلب از این آیه چنین دریافتهاند كه در هر سال قمرى، پس از انقضاى ماههاى حرام، جهاد واجب است و آشكار است كه مهادنه یكساله با وقوع جنگ در آن سال -گرچه به مدت یكروز منافات دارد. البته احتمال دارد كه علامه و محققره نیز موافق نظر شیخ باشند و تعبیر به سال در گفتارشان، صرفا از سر تسامح باشد.
در هر صورت، با تامل در گفتار قائلان به این حكم، مىتوان دلایل آنرا از ایندست دانست: یكم : اجماع است، همانگونه كه علامه و دیگران ادعاى آن را دارند و شیخ در گفتار خود از تعبیر بىكمترین اختلافى استفاده مىكند. جز آن كه محقق از ادعاى اجماع عدول مىكند و آنرا به قولى مشهور نسبت مىدهد و همین نكته ادعاى اجماع را ضعیف مىسازد. زیرا ظاهرا وجه عدول ایشان -همانگونه كه شهید ثانى در مسالك استظهار مىكند آن است كه اجماع از نظر ایشان محقق نشده است. دوم : آیه شریفه «فاذا انسلخ الاشهر الحرام، فاقتلوا المشركین. ..; یعنى چون ماههاى حرام به پایان رسید، مشركان را بكشید.(26)» است كه به دوگونه به آن استدلال شده است. نخست نحوه استدلال شیخ طوسى در مبسوط(27) است به این شرح كه مقتضاى این آیه لزوم قتل مشركان در هر حالى است، لیكن قدر متیقن چهارماه حرام با دلیل خاص دیگرى; یعنى آیه شریفه «فسیحوا فی الارض اربعة اشهر; پس چهارماه در زمین سیر كنید»، از آن خارج مىشود و بقیه آن بر عموم خود باقى مىماند. دومین شیوه استدلال به این آیه از آن شهید ثانى در مسالك(28) است. ایشان مىفرماید مقتضاى این آیه وجوب جهاد پس از انقضاى ماههاى حرام است كه در هر سال یكبار محقق مىشود. آنگاه شهید خود براین استدلال اشكالى وارد مىكند كه امر مقتضى تكرار نیست.
محقق آقا ضیاءالدین; در شرح خود بر تبصره(29)، در دلالت این آیه اشكالى كرده كه نهایت آنچه از این آیه بهدست مىآید، وجوب قتال در هر سال به حسب مصلحت اولیه است و این وجوب با جواز ترك قتال براثر بستن پیمان مهادنه با مشركان به دلیل مصلحت قوىترى، منافات ندارد.[تا آنجا كه مىفرماید:] «بنابراین مجالى براى توهم معارضه میان دلیل قتال پس از انقضاى ماههاى حرام -كه گویاى وجوب آن در هر سال است و آیه صلح و هدنه، نمىماند.»
در این باب نكتهاى گفتنى است و آن این كه ما با نظر صاحب مسالك مبنى بر عدم دلالت ماده و هیات امر بر مره یا تكرار موافقیم و این نكته مورد قبول همه محققان اصولى متاخر است و هیچ كس تردیدى ندارد كه امر صرفا اراده ایجاد طبیعت ماموربه است و هیچ اشعارى به لزوم تكرار آن ندارد. لیكن ادعاى دلالت آیه شریفه بر وجوب قتال پس از انقضاى ماههاى حرام در هر سال، از نظر معتقدان به این نظر، مبتنى بر دلالت امر بر تكرار نیست، بلكه براساس دلالت قضیه حقیقیه بر فعلیتحكم به هنگام تحقق موضوع در هر زمان و مكانى است. طبق این نظرگاه حكم در آیه شریفه «فاذا انسلخ الاشهر الحرام»، همانگونه كه از ادله احكام شرعى و حتى قوانین و احكام مدنى و شخصى -اعم از دینى و عرفى انتظار مىرود، به صورت قضیه حقیقیه است و هرگاه و هرجا موضوع جهاد -یعنى انقضاى ماههاى حرام در خارج محقق شد، حكم آن نیز; یعنى وجوب جهاد و ریشهكن كردن مشركان محقق مىگردد. بنابراین در اینجا حكم مانند حكم به وجوب روزه ماه رمضان است كه به حلول این ماه منوط شده است. پس حكم وجوب جهاد در هر سال از نظر كسانى كه قائل به چنین حكمى هستند نیز ربطى به مساله مره و تكرار در اوامر ندارد. ناگفته نماند كه آنچه یاد كردیم، مبنى بر آن است كه گذشت ماههاى حرام در آیه، به عنوان شرط حكم - یعنى وجوب كشتن مشركان - اخذ شده باشد. همانگونه كه درباره حلول ماه رمضان در مورد وجوب روزه مثال زدیم و این مقتضاى ظاهر كلام و سیاق آیه شریفه است. لیكن چهبسا بتوان این احتمال را داد كه مقصود، بیان حكم جهاد در غیر ماههاى حرام باشد و ذكر به سرآمدن آن ماهها، صرفا به عنوان مقدمه براى بیان آن حكم كلى باشد بى آن كه درصدد بیان آنچه در هر سال پس از پایان ماههاى حرام واجب است، باشد. بنابراین غایت مفاد آیه، وجوب جهاد در غیر ماههاى حرام است، بىآنكه دلالتى بر وجوب ادامه و تكرارش در یكسال و یا هر سال باشد، مگر آن كه ملتزم شویم امر دلالت بر تكرار دارد. چهبسا مقصود صاحب مسالك; نیز همین باشد. اما این احتمال از ظاهر آیه بعید است. در هر صورت، همه اینها براین اساس است كه حكم در آیه به نحو قضیه حقیقیه باشد. البته بنابر آنكه حكم در این آیه به نحو قضیه خارجیه باشد -كه مختار ما نیز چنین است و بهزودى آن را روشن خواهیم ساختمساله فرق خواهد كرد و حكم به تكرار این تكلیف ، نیازمند قرینهاى لفظى یا عقلى خواهد بود كه به آیه منضم شود والا مقتضاى اطلاق امر، آن است كه حتى با یك مرتبه تحقق ماموربه، امتثال صورت گرفته و تكلیف ساقط شده است.
ممكن است بر سخن محقق عراقى اشكال شود «كه گرچه احكام شرعى در عالم ثبوت، برآیند كسر و انكسار میان مصالح و مفاسد بسیارى است كه غالبا از نظر مكلف پوشیده است، لیكن در عالم اثبات تابع ادله شرعى عقلى و نقلى است و از آنها كشف مىشود و نمىتوان اطلاقات آنها را با مصلحت مقید ساخت، آنگونه كه با ضرورت مقید مىشود.» اما مىتوان نظر محقق عراقى را به گونهاى تقریر كرد كه اشكال مذكور بر آن وارد نباشد، بدین بیان: چون آن كه امر جنگ و صلح بهدست اوست، همواره زمانى دست به مهادنه مىزند كه مصالحى هم سنگ و گاه برتر از مصالح جنگ آن را اقتضا و یا ایجاب كند، و به واسطه وجود چنان مصالحى است كه حكم هدنه بر حكم جهاد كه با ادله شرعى بسیارى ثابتشده است، مقدم مىگردد و دلیل آن بر ادله جهاد حاكم مىشود و یا آنرا مقید مىكند. در موضوع آیه انسلاخ نیز اگر فرض كنیم كه مصلحتى برتر از مصلحت جهاد در میان باشد، مىتوان به تعین هدنه و عدم وجوب حكم آیه مذكور; یعنى قتال پس از انتهاى ماههاى حرام، حكم نمود. از اینرو حكم این آیه مانند حكم دیگر آیات جهاد، مقید به نبود مصلحت در ترك آن است; مصلحتى كه بر جهاد مقدم باشد و آن موردى كه در آن چنین مصلحتى فرض شود، دیگر مورد جهاد نخواهد بود، بلكه مورد هدنه خواهد بود. در نتیجه هرگاه هدنه داراى مصلحتى قوىتر از مصلحت جهاد باشد، استمرار آن حتى پس از انقضاى ماههاى حرام جایز است.
پس خدشهاى كه این محقق; بر استدلال به آیه انسلاخ براى اثبات عدم جواز هدنه به مدت بیشتر از یكسال وارد كرده است، همچنان به قوت خود باقى است و اشكال یادشده برآن وارد نیست. لیكن اشكال دیگرى كه همچنان پابرجاى است این است كه آیه انسلاخ اخص از دلیل هدنه است، پس برآن مقدم مىگردد. بیان مطلب آن كه از ظاهر آیه انسلاخ - بنابراین كه حكم در آن به نحو قضیه حقیقیه اخذ شده باشد - چنین برمىآید كه مدلول آن منحصر به بیان اصل وجوب جهاد -همچون دیگر عمومات این باب - نیست. بلكه خطاب در آن اولا و بالذات براى بیان امر دیگرى است و آن هم وجوب قتل مشركان پس از به پایان رسیدن ماههاى حرام است; بدین معنا كه از نظر شارع مقدس این برهه زمانى داراى خصوصیتى است براى اجراى عملیات قتال، بهگونهاى كه به تاخیر انداختن آن را نمىپسندد. پس بهسر آمدن ماههاى حرام شرط توجه این جنبه اصلى مفاد آیه شریفه است و نتیجهاش آن است كه پیشدستى براى جهاد پس از به پایان رسیدن ماههاى حرام، در هر سال تا پیش از آغاز همان ماهها در سال آینده از نظر شارع مقدس، امر مطلوبى است. مخفى نماند كه با این بیان، استدلال آن كه به این آیه بر عدم جواز خوددارى از جهاد در سراسر سال استدلال كرده است، تمام مىگردد. حاصل این بیان آن است كه آیه انسلاخ اخص از دلیل هدنه است; زیرا اختصاص به پس از پایان ماههاى حرام دارد. لذا بر دلیل هدنه مقدم مىگردد و آن را مقید مىكند به مدت زمانى كه در هدنه اخذ شده است. و دیگر نوبت به ملاحظه مصلحت و تفاضل آن در باب قتال و صلح نمىرسد. در نتیجه باید گفت كه اگر هدنه داراى مصلحت باشد، جایز است، مگر در مورد آیه انسلاخ; یعنى قتال پس از انقضاى ماههاى حرام.
از همه آن چه در مورد اشكالات شهید ثانى و محقق عراقىره بیان كردیم، چنین بهدست مىآید كه استدلال به آیه انسلاخ براى اثبات این كه هدنه تا یكسال و بیشتر از آن جایز نیست، صحیح است و اشكالات آندو بزرگوار بر آن وارد نیست. این از اشكالات دفع شده، اما این استدلال اشكال دیگرى دارد كه تا جایى كه مىدانیم كسى بدان نپرداخته است و آن این كه مبناى استدلال براین اصل استوار است كه قضیه مندرج در این آیه، قضیه حقیقیهاى است كه یك حكم كلى را براى همه زمانها و درباره همه كافران بیان مىكند. مانند دیگر آیات جهاد از جمله «قاتلوا الذین یلونكم من الكفار; یعنى با كافرانى كه نزدیك شما هستند بجنگید.(30)» كه مختص به كافرانى كه آن روزگار نزدیك مسلمانان بودند نیست و یا «و قاتلوا فی سبیل الله الذین یقاتلونكم; یعنى در راه خدا با آنان كه با شما مىجنگند، بجنگید.(31)» كه مراد آیه، جنگ با گروه خاصى كه در آن زمان با مؤمنان مىجنگیدند نیست، بلكه هر یك از ایندو آیه همانگونه كه شان قضیه حقیقیه است متصدى بیان حكمى كلى و جارى در هر زمان و مكانى است كه موضوع آن محقق شود. این است مبناى استدلال به آیه انسلاخ براى اثبات وجوب جهاد پس از انقضاى ماههاى حرام در هر سال. طبیعتا بنابراین مبنا مقصود از ماههاى حرام در این آیه، همان ماههاى چهارگانه معروف یا مشخصا ماهاى حرام سهگانه بههم پیوسته است; یعنى ذوالقعده، ذوالحجه و محرم.
لیكن از بحثهاى گذشته به ضعف این مبنا پى بردیم و روشن شد كه نمىتوان پذیرفت كه مقصود از ماههاى حرام ، همان چهارماه معروف باشد.(32) این مطلب با نگاهى از نزدیك به این آیه شریفه و ربط منطقى میان آن و آیات پیش از آن آشكارتر مىگردد. اینك نگاهى مختصر و گذرا به آن مىاندازیم.
پس از آن كه خداوند متعال برائتخود و پیامبرش(ص) را از مشركانى كه با آنان پیمان بسته شده بود، اعلام كرد، به آنان چهارماه مهلت داد تا در زمین سیر كنند. سپس این اعلام را با وعید و تهدید همراه ساخت و فرمود: «و اعلموا انكم غیر معجزى الله; یعنى و بدانید كه شما نمىتوانید خداوند را عاجز كنید.» آنگاه آنان را به بازگشت به حق و توبه ترغیب كرده و فرمود: «فان تبتم فهو خیر لكم; یعنى پس اگر توبه كنید برایتان بهتر است.» پس از بیان این حكم، متوجه مؤمنان گشته، نحوه رفتار با مشركان پیمانبسته را، چه آنانى كه پایبند پیمان خود بودند و چه آنان كه پیمان شكسته بودند، مشخص ساخت و حكم هر یك را بیان داشت: مؤمنان موظف گشتند پیمانى را كه مشركان نقض نكرده بودند، همچنان تا پایان مدت آن رعایت كنند و از نقض آن بپرهیزند. لیكن به مؤمنان فرمان داد پس از پایان مهلت چهارماهه، مشركانى را كه در طول مدت معاهده، پیمان شكستند و دشمنى خود را آشكار نمودند، بكشند و هر جا یافتندشان نابودشان كنند و در هر كمینگاهى به كمین آنان بنشینند و پس از آن با خود درباره پیمان بستن با آنان سخنى نگویند. زیرا چنین عهدشكنانى كه هرگاه دستشان برسد، در باب مؤمنان نه پیمانى را رعایتخواهند كرد و نه سوگندى را نگه خواهند داشت، چگونه حرف و عهدشان پذیرفته گردد؟ تا آخر آیات.
این مضمون آیات آغازین سوره برائت است و همانطور كه مىبینیم، متصدى حكمى خاص درباره گروهى خاص از كافران; یعنى مشركان مكه و دیگر شهرهاى حجاز در زمانى خاص است. نه آن كه حكمى عام و شامل همه گروههاى كافر و همه زمانها باشد. پس این قضیهاى خارجیه است و حكم در آن متعلق به موضوع معین خارجى است. لذا مىبینید با آنكه در آیات مذكور، حكم شده كه با كافرانى كه رفق و مدارا نشان مىدهند و كینه و دشمنى خود را پنهان مىكنند نیز پیمان نبندید، اما فقها به این حكم فتوا ندادهاند. تنها دلیل این مطلب آن است كه حكم در آیه به سیاق قضیه حقیقیه نیست.
در فضاى چنین برداشتى از آیات شریفه، هر كس آشكارا درمىیابد كه مقصود از ماههاى حرام مذكور در آیه، همان چهارماه معروف نیست، بلكه صرفا آن مدتى است كه خداوند به آنان مهلت داده است تا با ایمنى حركت كنند و هیچ مؤمنى حق تعرض به آنان را نداشته باشد.
اگر اشكال شود كه در قرآن كریم، تعبیر «ماههاى حرام» بارها آمده و همهجا به یك معنا بوده است; مانند: «منها اربعة حرم; یعنى چهارماه از آنها حرام است(33)» و: «الشهر الحرام بالشهر الحرام; یعنى ماه حرام در برابر ماه حرام.(34)» پس به چه دلیل در آیه انسلاخ، نباید به همان معنا باشد و چه قرینه صارفهاى در اینجا وجود دارد؟
پاسخ این اشكال آن است كه اولا، ذكر واژهاى در موارد گوناگون در قرآن كریم، مستلزم آن نیست كه در هم آن موارد به یك معنا باشد، مگر آن كه در یك معنا چنان فراوان به كار برده شود كه تبدیل به حقیقتشرعیه در آن شود و یا آن كه قرینه صارفهاى از دیگر معانى در كنارش باشد، حال آن كه هیچ یك از این دو مطلب در مورد تعبیر ماههاى حرام در این آیه قطعى نیست.
ثانیا، به فرض كه بپذیریم، ماههاى حرام در قرآن كریم، به همان معناى رایج بهكار برده شده است. ذكر ماههاى حرام درباره مشركان در بحث ما و با توجه به این كه آیات آغازین سوره توبه درصدد بیان حكم قضیه خارجیهاى است، بهترین قرینه صارفهاى است كه نباید ماههاى حرام را به معناى ماههاى معروف به كار برد و گویاى آن است كه در اینجا مقصود، بیان مدت مهلت است و بس.
ثالثا، فرض كنیم كه در همه این موارد شك كردیم. در این صورت حكم به وجوب قتال پس از انقضاى ماههاى چهارگانه معروف به استناد آیه انسلاخ با فرض شك در مضمونش، جایز نخواهد بود.
سخن كوتاه، از مطالبى كه گذشت روشن گشت كه استدلال به آیه شریفه انسلاخ براى اثبات حرمت هدنه به مدت یك سال و یا بیشتر از آن، صحیح نیست و آیه ناظر به مطلب دیگرى است و براى این مساله نمىتوان به آن استناد جست. بنابراین اطلاق دلیل صلح; یعنى كریمه «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» و دیگر دلایلى كه در این مورد بدان استناد كردهاند، شامل صلح بیش از یك سال نیز مىشود بنابراین هرگاه مصلحت باشد، انعقاد پیمان صلح براى مدت یك سال و بیش از آن جایز خواهد بود، چون ثابتشد كه جواز صلح مشروط به وجود مصلحت است.
پینوشتها:
1· ج 2، ص 50·
2· ج 1، ص 447·
3· سوره توبه، بخشی از آیه 4·
4· همان، بخشی از آیه 7·
5· سوره انفال، بخشی از آیه 56·
6· سوره انفال، آیه 61·
7· نهج البلاغه، نامه 53·
8· ر·ك· به: مستدرك، ج 11، ص 43 و 44، حدیث 1 و 2 از باب 18·
9· مانند این آیه شریفه: و ما لكم لا تقاتلوا فی سبیل الله··· چرا در راه خدا كارزار نمی كنید (سوره نساء، آیه 75) و این آیه: «و یستاذن فریق منهم النبی یقولون ان بیوتنا عوره··· و پاره ای از آنان (برای ترك قتال) از پیامبر اجازه می خواهند و می گویند خانه های ما بی حفاظ است (سوره احزاب، آیه 13) و آیات فرار و امثال آن كه در قرآن مجید، فراوان است·
10· سوره محمد، آیه 35·
11· سوره ممتحنه، آیه 9·
12· همان، آیه 1·
13· ج 2، ص 974·
14· ج 1، ص 447·
15· سوره توبه، آیه 111·
16· ج 3، ص 467·
17· سوره توبه، آیه 2·
18· ج 2، ص 50·
19· جواهر، ج 21، ص 297·
20· همان·
21· شرایع، ج 1، ص 333·
22· ج 1، ص 447·
23· ج 2، ص 974·
24· ج 2، ص 50 و 51·
25· سوره توبه، بخشی از آیه 5·
26· سوره توبه، آیه 5·
27· ج 2، ص 51·
28· ج 1(نسخه ای كه نزد ما است، صفحه شمار ندارد)·
29· ج 6، ص 477·
30· سوره توبه، آیه 123·
31· سوره بقره، آیه 190·
32· ر·ك· به: مطلب نهم (از فصل چهارم) در باب حكم قتال در ماه های حرام·
33· سوره توبه، آیه 36·
34· سوره بقره، آیه 194·