تحصیلات مقدماتى
كتاب: زندگینامه مقام معظم رهبرى، ص 15
گردآورى و تدوین: مؤسسه فرهنگى قدر ولایتآقا سید على، از چهار سالگى آموزش قرآن را در مكتبخانه آغاز و در هفتسالگى راهى دبستان شدند و پس از پایان تحصیلات دوران ابتدایى، دوره سه ساله سیكل اول دبیرستان را پشتسر گذاشتند.آقا، خاطرات خود را از دوران مكتب و مدرسه چنین بیان مىفرمایند:
باید بگویم اولین مركز درسى كه من رفتم، مدرسه نبود، مكتب بود - در سنین قبل از مدرسه - شاید چهار سال یا پنجسالم بود كه من و برادر بزرگتر از من را - كه از من، سه سال و نیم بزرگ بودند - با هم در مكتب دخترانه گذاشتند، یعنى مكتبى كه معلمش زن بود و بیشتر دختر بودند، چند نفر پسر هم بودند.البته من خیلى كوچك بودم.
تجربهاى كه از آن وقت مىتوانم به یاد بیاورم، این است كه بچه را در آن سنین چهار، پنجسالگى، اصلا نباید به مدرسه و مكتب و اینها گذاشت، براى این كه هیچ فایدهاى ندارد.من به نظرم مىرسد كه از آن دورهى مكتب قبل از مدرسه، هیچ استفادهى علمى و درسى نكردم.گذاشته بودند كه ما قرآن یاد بگیریم - طبعا - چون در مكتبها معمولا قرآن درس مىدادند.آن وقت در مدرسهها قرآن معمول نبود.درس نمىدادند.
بد نیستبدانید كه من متولد 1318 هستم.این دورانى كه مىگویم، سالهاى 1323، 1324، آن سالهاست - اوایل مكتب رفتن ما - بنابر این یك دوره آن است، كه اولین روز مكتب اول را یادم نیست.پس از مدتى - یكى، دو ماه - كه در آن مكتب بودیم، ما را از آن مكتب برداشتند و در مكتبى گذاشتند كه مردانه بود، یعنى معلمش مرد مسنى بود.شاید شما در این داستانهاى قدیمى، «ملا مكتبى» خوانده باشید، درست همان ملا مكتبى تصویر شده در داستانها و در قصههاى قدیمى، ما پیش او درس مىخواندیم.
من كوچكترین فرد آن مكتب بودم - شاید آن وقت، حدود پنجسالم بود - و چون هم خیلى كوچك بودم، هم سید و پسر عالم بودم، این آقاى «ملا مكتبى» ، صبحها من را كنار دستخودش مىنشاند و پول كمى، مثلا اسكناس پنج قرانى - آن وقتها اسكناس پنج ریالى بود.اسكناس یك تومانى و دو تومانى، شما ندیدهاید - یا دو تومانى از جیب خود بیرون مىآورد، به من مىداد و مىگفت: تو اینها را به قرآن بمال كه بركت پیدا كند! بیچاره دلش را خوش مىكرد به این كه به این ترتیب - مثلا - پولش بركت پیدا كند، چون درآمدى نداشتند.
روز اولى كه ما را به آن مدرسه بردند، من یادم است كه از نظر من روز بسیار تیره، تاریك، بد و ناخوشایند بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگى كرد كه به نظر من - آن وقت - خیلى بود.البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاق، یا مقدارى بیشتر از نصف این اتاق (1)بود، اما به چشم كودكى آن روز من، جاى خیلى بزرگى مىآمد.و چون پنجرههایش شیشه نداشت و از این كاغذهاى مومى داشت، تاریك و بد بود.مدتى هم آن جا بودیم.
لیكن روز اول كه ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود، روز شلوغى بود.بچهها بازى مىكردند، ما هم بازى مىكردیم.اتاق ما كلاس بسیار بزرگى بود - باز به چشم آن وقت كودكى من - وعدهى بچههاى كلاس اول، زیاد بود.حالا كه فكر مىكنم، شاید سى نفر، چهل نفر، بچههاى كلاس اول بودیم و روز پرشور و پرشوقى بود و خاطرهى بدى از آن روز ندارم.
البته چشم من ضعیف بود، هیچ كس هم نمىدانست، خودم هم نمىدانستم، فقط مىفهمیدم كه چیزهایى را درست نمىبینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم كه چشمهایم ضعیف است، پدر و مادرم فهمیدند و برایم عینك تهیه كردند.آن وقت، وقتى كه من عینكى شدم، گمان مىكنم حدود سیزده سالم بود، لیكن در این دورهى اول مدرسه و اینها این نقص كار من بود.قیافهى معلم را از دور نمىدیدم.تختهى سیاه را كه روى آن مىنوشتند، اصلا نمىدیدم، و این مشكلات زیادى را در كار تحصیل من به وجود مىآورد.
حالا خوشبختانه بچهها در كودكى، فورا شناسایى مىشوند و اگر چشمشان ضعیف است، برایشان عینك مىگیرند و رسیدگى مىكنند.آن وقت اصلا این چیزها در مدرسهاى معمول نبود.
البته این مدرسهى ما یك مدرسهى به اصطلاح غیر دولتى بود، بعلاوه مدرسهى دینى بود كه معلمین و مدیرانش از افراد بسیار متدین انتخاب شده بودند، و با برنامههاى اندكى دینىتر از معمول مدارس آن روز، اداره مىشد، چون آن مدرسهها اصلا برنامهى دینى درستى نداشت و كسى توجهى و اعتنایى به آن نمىكرد.
در مورد معلمین اول ما، بله یادم است كه مدیر دبستان ما آقاى «تدین» بود، تا چند سال پیش زنده بود.من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادى با او داشتم.مشهد كه مىرفتم، دیدن ما مىآمد.پیرمرد شده بود و با هم تماس داشتیم.یك معلم دیگر داشتیم كه اسمش آقاى روحانى بود، الان یادم است، نمىدانم كجاست.عدهاى از معلمین را یادم است، بله، تا كلاس ششم - دورهى دبستان - خیلى از معلمین را دورادور مىشناختم.البته متاسفانه الان هیچ كدام را نمىدانم كجا هستند.اصلا زندهاند، نیستند و چه مىكنند، لیكن بعد از دورهى مدرسه هم با بعضى از آنها ارتباط و آشنایى داشتم. (2)
مقام معظم رهبرى در مورد علاقه خود به درسهاى مختلف در دوران دبستان مىفرمایند:
دورانهاى كلاس اول و دوم و سوم را كه اصلا یادم نیست، الان هیچ نمىتوانم قضاوتى بكنم كه به چه درسهایى علاقه داشتم، لیكن در اواخر دورهى دبستان - یعنى كلاس پنجم و ششم - به ریاضى و جغرافیا علاقه داشتم، خیلى به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم.البته در درسهاى دینى هم خیلى خوب بودم، قرآن را با صداى بلند مىخواندم - قرآن خوان مدرسه بودم. - یك كتاب دینى را آن وقتبه ما درس مىدادند - به نام تعلیمات دینى - براى آن وقتها كتاب خیلى خوبى بود، من تكههایى از آن كتاب را - فصل، فصل بود - حفظ مىكردم.
در همان دورهى آخر دبستان - یعنى كلاس پنجم و ششم - تا منبر آقاى فلسفى را از رادیو پخش مىكردند كه ما از رادیو شنیده بودیم، من تقلید منبر او را - در بچگى - مىكردم.به همان سبك، آن بخشهاى كتاب دینى را با صداى بلندى و خیلى شمرده، شتسر هم مىخواندم.معلمم و پدر و مادرم خیلى خوششان مىآمد، من را تشویق مىكردند.بله، این درسهایى بود كه آن وقت دوست مىداشتم. (3)
آقا سید على به موازات طى درسهاى كلاسیك، به تحصیلات طلبگى در مدرسه «نواب» پرداختند و در كنار تحصیل در مدرسه و حوزه، به ورزش و بازیهاى متداول دوران خود مىپرداختند:
در مورد بازى كردن پرسیدند؟ بله، بازى هم مىكردیم.منتها در كوچه بازى مىكردیم، در خانه جاى بازى نداشتیم و بازیهاى آن وقتبچهها فرق مىكرد.یك مقدار هم بازیهاى ورزشى بود، مثل والیبال و فوتبال و اینها كه بازى مىكردیم.من آن موقع در كوچه، با بچهها والیبال بازى مىكردم، خیلى هم والیبال را دوست مىداشتم.الان هم اگر گاهى بخواهیم ورزش دستهجمعى بكنیم - البته با بچههاى خودم - به والیبال رو مىآوریم كه ورزش خیلى خوبى است.
بازیهاى غیر ورزشى آن وقت، «گرگم به هوا» و بازیهایى بود كه در آنها خیلى معنا و مفهومى نبود، یعنى اگر فرض كنى كه بعضى از بازیها ممكن استبراى بچهها آموزنده باشد و انسان با تفكر، آنها را انتخاب كند، این بازیهایى كه الان در ذهن من هست، واقعا این خصوصیت را نداشت، ولى بازى و سرگرمى بود.
چیزى كه حتما مىدانم براى شما جالب است، این است كه من همان وقت، معمم بودم، یعنى در بین سنین ده و سیزده سالگى - كه ایشان سؤال كردند - من عمامه سرم بود و قبا تنم بود! قبل از آن هم همین طور، از اوایلى كه به مدرسه رفتم، با قبا رفتم، منتها تابستانها با سربرهنه مىرفتم، زمستان كه مىشد، مادرم عمامه به سرم مىپیچید.مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، عمامه پیچیدن را خوب بلد بود.سر ماها عمامه مىپیچید و به مدرسه مىرفتیم.البته اسباب زحمتبود كه جلوى بچهها، یكى با قباى بلند و لباس جور دیگر باشد.طبعا مقدارى حالت انگشتنمایى و اینها بود، اما ما با بازى و رفاقت و شیطنت و این طور چیزها جبران مىكردیم، نمىگذاشتیم كه در این زمینهها خیلى سختبگذرد.
به هرحال، بازى در كوچه بود.البته خاطراتى هم در این زمینه دارم كه الان اگر مناسب شد، ممكن است در خلال صحبتبگویم. بازى ما بیشتر در كوچه بود، در خانه كمتر به بازى مىرسیدیم» . (4)
آقا سید على در دوران نوجوانى نیز به ورزش ادامه دادند، اما بهترین تفریح خود را در آن زمان، حضور در جمع طلبهها و مباحث علمى و دوستانه با آنها مىدانستند.
«ماها متاسفانه سرگرمیهاى خیلى كمى داشتیم، این طور سرگرمیها آن وقت نبود، البته پارك بود، ولى كم و خیلى محدود، مثلا در مشهد فقط یك پارك در داخل شهر بود و محیطهایش، محیطهاى خیلى بدى بود.ماها هم خانوادههایى بودیم كه پدر و مادرها مقید بودند، اصلا نمىتوانستیم برویم.براى امثال من در دورهى جوانى، امكان این كه بتوانند از این مراكز عمومى تفریحى استفاده كنند، وجود نداشت، به خاطر اینكه این مراكز، مراكز خوبى نبود، غالبا مراكز آلودهاى بود.
دستگاههاى آن روز هم مقدارى سعى داشتند كه مراكز عمومى را آلودهى به شهوات و فساد بكنند، این كار، تعمدا و طبعا با برنامهریزى انجام مىشد.آن وقتها این را حدس مىزدیم، بعدها كه قراین و اطلاعات بیشترى پیدا كردیم، معلوم شد كه واقعا همین طور بوده است، یعنى با برنامهریزى، محیطهاى عمومى را فاسد مىكردند! لذا ماها نمىتوانستیم برویم.بنابر این تفریحهاى آن وقت ماها از این قبیل نبود.
تفریح من در محیط طلبگى خودم در دوران جوانى، حضور در جمع طلبهها بود.به مدرسهى خودمان - مدرسهاى داشتیم، مدرسهى نواب - مىرفتیم، جو طلبهها براى ما جو شیرینى بود.طلبهها دور هم جمع مىشدند، صحبت و گفتگو و تبادل اطلاعات مىكردند و حرف مىزدند.محیط مدرسه براى خود طلبهها مثل یك باشگاه محسوب مىشد، در وقتبىكارى آنجا دورهم جمع مىشدند.علاوه بر این، در مشهد، مسجد گوهرشاد هم مجمع خیلى خوبى بود.آنجا هم افراد متدین، طلاب، روحانیون و علما مىآمدند، مىنشستند و با هم بحث علمى مىكردند، بعضى هم صحبتهاى دوستانه مىكردند.تفریحهاى ما اینها بود.
البته من از آن وقت، ورزش مىكردم، الان هم ورزش مىكنم.متاسفانه مىبینم جوانهاى ما در ورزش، سستى مىكنند، كه این خیلى خطاست.آن وقت ما كوه مىرفتیم، پیادهرویهاى طولانى مىكردیم.من با دوستان خودم، چند بار از كوههاى اطراف مشهد، همین طور كوه به كوه، روستا به روستا، چند شبانه روز حركت كردیم و راه رفتیم.از این گونه ورزشها داشتیم.البته اینها تفریحهاى سرگرم كنندهاى بود كه خارج از محیط شهر محسوب مىشد.
حالا در تهران، این دامنهى زیباى البرز و ارتفاعات به این قشنگى و خوب هست، من خودم هفتهاى چند بار به این ارتفاعات مىروم. متاسفانه مىبینم نسبتبه جمعیت تهران، كسانى كه آن جا مىآیند و از این محیط بسیار خوب و پاك استفاده مىكنند، خیلى كم است! تاسف مىخورم كه چرا جوانهاى ما از این محیط طبیعى و زیبا استفاده نمىكنند! اگر آن وقت در مشهد ما یك چنین كوههاى نزدیكى وجود داشت - چون ما آن وقت در مشهد، كوههاى به این خوبى و به این نزدیكى نداشتیم - ماها بیشتر هم استفاده مىكردیم. (5)
پىنوشتها:
1- اتاق محل گفت و شنود رهبرى با جوانان.
2- گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهى از نوجوانان و جوانان 14/11/76.
3- پیشین.
4- پیشین.
5- پیشین.