تبیان، دستیار زندگی
اشعاری از الهام اسلامی، وحید کیانی، هادی خورشاهیان، رضا کاظمی، سیدعلی میرافضلی، فاضل نظری و شمس لنگرودی.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سرباز! همسر مرا نکش


اشعاری از الهام اسلامی، وحید کیانی، هادی خورشاهیان، رضا کاظمی، سیدعلی میرافضلی، فاضل نظری و شمس لنگرودی.

سرباز! همسر مرا نکش

الهام اسلامی

سرباز!

همسر مرا نکُش

او شاعر است؛ دنیا را از شعر تهی نکن

سرباز!

کودک مرا نکش

کودکان مرگ را ناگوار می‌دانند

ما خواستار جنگ نبودیم

ما از سکوت پشیمان بودیم

***

وحید کیانی:

لطیفه‌ی کهنی‌ست

ـ مرگ -

آن‌گونه

که هر جمجمه‌ای می‌خندد!

***

هادی خورشاهیان:

دو رودخانه برمی دارم

می گذارم توی ساک سفری ام

می روم توی بیابان خدا

رهای شان می کنم مثل ماربخزند

بروند هرکجا دل شان خواست.

بیابان را آباد می کنم

برج می سازم تویش به چه بلندی

می روم روی پشت بام لم می دهم

کبوترهایم راهوا می کنم تا خورشید.

گور پدر هرچه حسود

من که از مال دنیا

همین دو رودخانه را دارم.

***

رضا کاظمی:

1

همه فکر می‌کنند این شعرها برای توست

حال آن‌که من هنووز

برای از تو نوشتن

مشق می‌کنم.

2

اتفاقِ تازه‌ی منی

خدا هم اگر خواست نیفتی

بیفت!

3

بی‌چاره سایه‌اَم!

به‌ حتمْ عاشقَ‌ت شده است

این‌طور که ردِّپای رفتن‌َت را

قد کشیده تا غروب

***

سید علی میرافضلی

چنان قحطسالی...

چیزی برای فتح کردن نیست

نه قلب‌هایی سخت

نه قله‌هایی دور.

چیزی برای باختن هم نیست

نه یک دل بی‌غش

نه یک سر پُر شور.

***

فاضل نظری:

شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست

آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده ست

زندگی چون ساعت شماطه داره کهنه ای

از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده ست

چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می نوشم ولی از اشک،فنجان پر شده ست

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند

دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده ست

دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر

شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده ست

شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! شهر

از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده ست

***

شمس لنگرودی:

آسان است برای من

که خیابان ها را تا کنم

و در چمدانی بگذارم که صدای باران را به جز تو کسی نشنود

آسان است به درخت انار بگویم انارش را خود به خانه ی من آورد

آسان است آفتاب را سه شبانه روز بی آب و دانه رها کنم

و روز ضعیف شده را ببینم که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود

آسان است یک چهچه  گنجشک را ببافم

و پیراهن  خوابت کنم

آسان است برای من که به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه ی اولش برگردد

برای من آسان است به نرمی  آبها سخن بگویم

و دل  صخره را بشکافم

آسان است ناممکن ها را ممکن شوم

و زمین در گوشم بگوید : " بس کن رفیق"

اما

آسان نیست که معنی  مرگ را بدانم

وقتی تو به زندگی آری گفته ای ....

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منابع: کتاب «پنهان در سکوت»، کتاب «دل داده ام به تاریکی»، دفتر شعر جوان، وبلاگهای شاعران