تبیان، دستیار زندگی
در قربانگاه ابراهیم را، و اکنون در منایی، ابراهیمی، و اسماعیلیت را به قربانگاه آورده ای اسماعیل تو کیست؟  چیست؟ مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ باغت؟ اتومبیلت؟ ... ؟ من چه می دانم؟ این را تو خود می دانی، تو ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مهر پدری در قربانگاه

حضرت ابراهیم، اسماعیل، ذبح
ابراهیم را،و اکنون در منایی، ابراهیمی، و اسماعیلیت را به قربانگاه آورده ای اسماعیل تو کیست؟ چیست؟

مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ باغت؟ اتومبیلت؟ ... ؟

من چه می دانم؟ این را تو خود می دانی، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – باید به منا آوری و برای قربانی، انتخاب کنی، من فقط می توانم " نشانیها " یش را به تو بدهم:

آنچه تو را، در راه ایمان ضعیف می کند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" می خواند، آنچه تو را، در راه "مسئولیت" به تردید می افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا " پیام" را بشنوی، تا حقیقت را اعتراف کنی، آنچه ترا به "فرار" می خواند آنچه ترا به توجیه و تاویل های مصلحت جویانه می کشاند، و عشق به او، کور و کرت می کند ابراهیم یی و "ضعف اسماعیلی" ات، ترا بازیچه ی ابلیس می سازد. در قله ی بلند شرفی و سرا پا فخر و فضیلت، در زندگی ات تنها یک چیز هست که برای بدست آوردنش، از بلندی فرود می آیی، برای از دست ندادنش، همه ی دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی،

او اسماعیل تواست، اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد، یا یک شیء، یا یک حالت، یک وضع، و حتی، یک " نقطه ی ضعف"!

اما اسماعیل ابراهیم، پسرش بود!

سالخورده مردی در پایان عمر، پس از یک قرن زندگی پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگی و جنگ و جهاد و تلاش و درگیری با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متولیان بت پرستی و خرافه های ستاره پرستی و شکنجه ی زندگی. جوانی آزاده و روشن و عصیانی در خانه ی پدری متعصب و بت پرست و بت تراش! و در خانه اش زنی نازا، متعصب، اشرافی: سارا.

و اکنون، در زیر بار سنگین رسالت توحید، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل یک قرن شکنجه ی "مسئولیت روشنگری و آزادی"، در "عصر ظلمت و با قوم خو کرده با ظلم"، پیر شده است و تنها، و در اوج قله ی بلند نبوت، باز یک " بشر" مانده است و در پایان رسالت عظیم خدایی اش، یک " بنده ی خدا" ، دوست دارد پسری داشته باشد،

اما زنش نازا است و خودش، پیری از صد گذشته، آرزومندی که دیگر امیدوار نیست، حسرت و یاس جانش را می خورد، خدا، بر پیری و ناامیدی و تنهایی و رنج این رسول امین و بنده ی وفادارش – که عمر را همه در کار او به پایان آورده است، رحمت می آورد و از کنیز سارا – زنی سیاه پوست – به او یک فرزند می بخشد، آن هم یک پسر! اسماعیل،

اسماعیل، برای ابراهیم، تنها یک پسر، برای پدر، نبود،

پایان یک عمر انتظار بود،

پاداش یک قرن رنج،

ثمره ی یک زندگی پرماجرا،

تنها پسر جوان یک پدر پیر،

و نویدی عزیز، پس از نومیدی تلخ،

اکنون، در برابر چشمان پدر – چشمانی که در زیر ابروان سپیدی که بر آن افتاده، از شادی، برق می زند – می روید و در زیر باران نوازش و آفتاب عشق پدری که جانش به تن او بسته است، می بالد و پدر، چون باغبانی که در کویر پهناور و سوخته ی حیاتش، چشم به تنها نو نهال خرّم و جوانش دوخته است، گویی روئیدن او را، می بیند و نوازش عشق را و گرمای امید را در عمق جانش حس می کند.

در عمر دراز ابراهیم، که همه در سختی و خطر گذشته، این روزها، روزهای پایان زندگی، که به گفته ی " ژید"، هر لحظه اش را باید به لذت نوشید – با لذت " داشتن اسماعیل" می گذرد،

پسری که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشیده است،

و هنگامی آمده است که پدر، انتظارش نداشته است!

اسماعیل، اکنون نهالی برومند شده است، جوانی جان ابراهیم، تنها ثمر زندگی ابراهیم، تمامی عشق و امید و لذت پیوند ابراهیم!

در این ایام ، ناگهان صدایی می شنود :

"ابراهیم! به دو دست خویش، کارد بر حلقوم اسماعیل بنه و بکُش"!

مگر می توان با کلمات، وحشت این پدر را در ضربه ی آن پیام وصف کرد؟

اگر می بودیم و می دیدیم، احساس نمی کردیم، اندازه ی درد در خیال نمی گنجد!

ابراهیم، بنده ی خاضع خدا، برای نخستین بار در عمر طولانی اش، از وحشت می لرزد، قهرمان پولادین رسالت ذوب می شود، و بت شکن عظیم تاریخ، درهم می شکند، از تصور پیام، وحشت می کند اما، فرمان فرمان خداوند است.

جنگ! بزرگترین جنگ، جنگِ در خویش، جهاد اکبر!

فاتح عظیم ترین نبرد تاریخ، اکنون ، ترسیده، آشفته و بیچاره!

جنگ، جنگ میان خدا و اسماعیل، در ابراهیم.

دشواری "انتخاب"!

کدامین را انتخاب می کنی ابراهیم؟!

"خدا" را یا "خود" را ؟ "سود" را یا "ارزش" را؟ "پیوند" را یا "رهایی" را؟ "مصلحت" را یا "حقیقت" را؟ "ماندن" را یا "رفتن" را؟ "خوشبختی" را یا "کمال" را؟ "لذت" را یا "مسئولیت" را؟ " زندگی برای زندگی" را یا "زندگی برای هدف" را؟ "علاقه و آرامش" را یا "عقیده و جهاد" را؟ "غریزه" را یا "شعور" را؟ "عاطفه" را یا "ایمان" را؟ "پدری " را یا " پیامبری" را؟ "پیوند" را یا "پیام" را؟ و ...

بالاخره، "اسماعیلت" را یا " خدایت" را؟

انتخاب کن! ابراهیم.

در پایان یک قرن رسالت خدایی در میان خلق، یک عمر نبوتِ توحید و امامتِ مردم و جهاد علیه شرک و بنای توحید و شکستن بت و نابودی جهل و کوبیدن غرور و مرگِ جور، و از همه ی جبهه ها پیروز برآمدن و از همه ی مسئولیت ها موفق بیرون آمدن و هیچ جا، به خاطر خود درنگ نکردن و از راه، گامی، در پی خویش، کج نشدن و از هر انسانی، خدایی تر شدن و امت توحید را پی ریختن و امامتِ انسان را پیش بردن و همه جا و همیشه، خوب امتحان دادن ...

مغرور نشوی، نیاسایی، نپنداری که قهرمانی، بی شکستی، بی ضعفی، پیروزی های صد سالِ جهاد نفریبندت، از خطرِ سقوط مصون نشماری، از وسوسه ی دیو بر کنار ندانی، در برابر دستهای ناپیدایی که هماره "انسان بودن" را نشانه می گیرند، خود را "روئین تن" احساس نکنی، روزنه ی چشمانت، راه نفوذ تیرهای سهمگین است، نپنداری که رستم را پیر کرده ای و زمینگیر سراپایت را در لباسی پولادین گرفته ای و می پنداری که روئین تنی، تو نمی دانی و او می داند که هنوز هم روزنه ای هست که بدرون آید، تو را به تیر زند، مجروحت کند و مسموم، از همانجا که هنوز چشم در جهان داری، می زندت، کورت می کند، جهان را ای روئین تن از همان جا که با جهان پیوند داری، از همان رشته که به دنیا بسته ای، از همان روزنه که به دنیا می نگری، در چشمت سیاه می نماید، ای قهرمان – که ایستاده ای و رجز می خوانی - ! سرنگونت می کند، به خاک و خونت می کشد،

ای ابراهیم! قهرمان پیروز پرشکوه ترین نبرد تاریخ! ای روئین تن، پولادین روح، ای رسولِ اُلوالعَزْم، مپندار که در پایان یک قرن رسالت خدایی ، به پایان رسیده ای! میان انسان و خدا فاصله ای نیست، "خدا به آدمی از شاهرگ گردنش نزدیک تر است"، اما، راه انسان تا خدا، به فاصله ی ابدیت است، لایتناهی است! چه پنداشته ای؟

تو در رسالت، به بلندترین قله ی کمال رسیده ای، اما در "بندگی" هنوز ناقصی، ای "خلیل خدا"! ای "بنیانگذار توحید در زمین"، ای "گشاینده ی راه موسی و عیسی و محمد(ص)! ای مظهر شکوه و عزت و کمال آدمی! ابراهیم شده ای، اما " بنده شدن"، دشوارتر است! باید "آزاد مطلق" شوی،

رجز مخوان، که آدمی در " اوج" نیز، هماره در خطر "سقوط" است،

و سقوط آنکه بیشتر صعود کرده است، خطرناکتر، فاجعه تر!

***

"اسماعیلت را بکُش"!

"با دست های خویش بکُش"!

فرزند دلبندت را، میوه ی دلت را، پاره ی جگرت را، نور چشمت را، ثمره ی عمرت را، همه ی پیوندت را، لذتت را، بهانه ی بودنت را، تمامی آنچه تو را به زندگی بسته است، در این دنیا نگه داشته است، معنی بودن و زیستن و ماندنت را، پسرت را، نه، اسماعیلت را، همچون یک گوسفند قربانی، خود بگیر، به خاک بنشان، دست و پایش را در زیر دست و پایت بفشار تا دست و پا نزند، موی سرش را به چنگ بگیر و سرش را محکم نگه دار، به زمین فشار ده، به عقب خم کن تا شاهرگش بیرون زند و با لبه ی پولادین تیغ بازی نکند. پوست گردنش جمع نشود و قربانی را زحمت ندهد! شاهرگش را قطع کن، در زیر پایت نگهش دار تا احساس کنی که دیگر نمی تپد ، آنگاه از روی تن سر قربانیت برخیز، بایست.

ای "تسیلم حق" ، "بنده ی خداوند"!

این است آنچه "حقیقت" از تو می خواهد . این است "دعوت ایمان" ، "پیام رسالت".

این مسئولیت تواست، ای "انسانِ مسئول"!

ای "پدرِ اسماعیل"!

اکنون ابراهیم است که در پایان راهِ دراز رسالت، بر سر یک "دو راهی" رسیده است:

سراپای وجودش فریاد می کشد: اسماعیل!

و "حق" فرمان می دهد : "ذبح"!

باید انتخاب کند!

"حقیقت" و "منفعت" ، با هم، در او می جنگند، منفعتی که با جانش بسته است و حقیقتی که با ایمانش!

اگر حقیقت ( خدا) ، مرگ خودش را خواسته بود، آسان بود، ابراهیم سالها است که در راه حق، از "جان" گذشته است و همین او را مطمئن کرده بود که : "بنده ی آزاد حق" شده است .

آنچه برای روح های زیبا و انسان های خوب، خوب است و زیبا، برای ابراهیم – روح خدایی و انسان متعالی – زشت است و بد.

" نسبیت اخلاق" را در مکتب ابراهیم ببین که چگونه و تا به کجا؟!

ای از "جان گذشته" ، از اسماعیل بگذر!

" تردید"،

چه جانکاه! چه خطرناک!

و در نتیجه، " توجیه "!

هنگامی که آدمی، ایمانش می خواند و دلش نمی خواهد!

"مسئولیت" او را به "دل بر کندن" آنچه از دل، به آسانی کنده نمی شود، فرا می خواند، و او "راه گریز" می جوید، به دنبال توجیه می رود .

-"اسماعیلت را ذبح کن"!

- "از کجا معلوم که در این عبارت، همان مفهوم اراده شده باشد که ما می فهمیم"؟

- "از کجا معلوم که مراد ا زکلمه ی "ذبح"، معنی لغوی آن باشد و مجازاً استعمال نشده است"؟

یکی از همین "از کجا معلوم" های معلوم، گریبانگیر عقل نیرومند و صداقت زلال و استوار ابراهیم هم می شود:

"این پیام را من در خواب شنیدم، از کجا معلوم که ..."!

ابلیسی در دلش "مهر فرزند" را بر می افروزد و در عقلش، " دلیل منطقی" می دهد.

این بار اول،

"جمره ی اولی"، رمی کن!

از انجام فرمان خود داری می کند و اسماعیلش را نگاه می دارد،

***

- "ابراهیم، اسماعیلت را ذبح کن"!

این بار، پیام صریح تر، قاطع تر!

جنگ در درون ابراهیم غوغا می کند. قهرمان بزرگ تاریخ بیچاره ای است دستخوش پریشانی، تردید، ترس، ضعف،

پرچمدار رسالت عظیم توحید،در کشاش میان خدا و ابلیس، خرد شده است و درد، آتش در استخوانش افکنده است.

وجود بشری، تضاد در عمق وجود آدمی، عقل و عشق، شعور و وجدان، زندگی و ایمان! خود و خدا!

بشر، این حلقه ی واسطه ی میان حیوان و انسان ، طبیعت و خدا، غریزه و خودآگاهی، زمین و آسمان، دنیا و آخرت، خودخواهی و خداخواهی، واقعیت و حقیقت، لذت و فضیلت، ماندن و رفتن، شهود و غیبت، بودن و شدن، اسارت و نجات، رهائی و مسئولیت، خودگرایی و خداگرایی، شرک و توحید، "برای من" و "برای ما"...

و بالاخره، "آنکه هست" و "آنکه باید باشد".

روز دوم است، سنگینی "مسئولیت"، بر جاذبه ی "میل" ، بیشتر از روز پیش می چربد.

اسماعیل در خطر افتاده است و نگهداریش دشوارتر.

ابلیس، هوشیاری و منطق و مهارت بیشتری در فریب ابراهیم باید بکار زند.

از آن "میوه ی ممنوع" که به خورد "آدم" داد!

ابراهیم: انسان، این جمع ضدین، جبهه ی نبرد نور و ظلمت، اهورا و اهریمن، این ساخته ی "لجن" و "روح"، "لجن بدبو" و "روح خداوند" این "نفس"!

" فَالهَمَها فُجورَها و تَقْویها"!

و "تو" ، یک تردید، یک "نوسان" ، یک "انتخاب"، همین!

"پیوند" را یا "پیام" را؟

- ای رسول خدا ! ای" مسئول" ! ای پیام آور مردم ! تو می خواهی پدر اسماعیلت بمانی ؟

- اما ... اسماعیلم را ذبح کنم؟ با دستهای خویش؟

- آری!

"آری، در برابر حق، باید از اسماعیل گذشت، مسئولیت عقیده، از مسئولیت عاطفه برتر است،

- دعوتِ "پیام" ؟ یا لذّتِ "پدر"؟

ابلیس در دلش "مهر فرزند" را بر می افروزد و در عقلش "دلیل منطقی" می دهد.

- "اما ... من این پیام را در خواب شنیدم، از کجا معلوم که ..."؟

این بار دوم،

"جمره ی وسطی" ، رمی کن!

از انجام فرمان خودداری می کند و اسماعیل را نگه می دارد.

***

"ابراهیم! اسماعیلت را ذبح کن"!

صریح تر و قاطع تر.

کار"توجیه" سخت دشوار شد، روشنی حقیقت و فشار مسئولیت صریح تر و سنگین تر از آنست که بتوان گریخت.

ابراهیم چنان در تنگنا افتاده است که احساس می کند تردید در پیام، دیگر توجیه نیست، خیانت است، مرز "رشد" و "غی" چنان قاطعانه و صریح، در برابرش نمایان شده است که از قدرت و نبوغ ابلیس نیز در مغلطه کاری، دیگر کاری ساخته نیست.

ابراهیم مسئول است، آری، این را دیگر خوب می داند، اما این مسئولیت تلخ تر و دشوارتر از آنست که به تصور پدری آید.

آن هم سالخورده پدری، تنها، چون ابراهیم!

و آن هم ذبح تنها پسری، چون اسماعیل!

کاشکی ذبح ابراهیم می بود، به دست اسماعیل، چه آسان!

چه لذت بخش!

اما نه، اسماعیلِ جوان باید بمیرد و ابراهیمِ پیر باید بماند.، تنها، غمگین و داغدار...

با دست های پیر خونینش!

ابراهیم، هر گاه که به پیام می اندیشد، جز به تسلیم نمی اندیشد، و دیگر اندکی تردید ندارد، پیام پیام خداوند است و ابراهیم، در برابر او، تسلیمِ محض!

اما هر گاه به اجرای فرمان می اندیشد و ذبح اسماعیلش، بیچارگی و عجز، چنان او را در زیر فشار می کوبد که قامت والایش، چون فانوس بر روی خود تا می شود. غم، سیمای بازی را که آیینه صفا و صلابت است، همچون پاره چرمی سوخته، چین می افکند و کبود می سازد. در زیرکوهی از درد، گویی صدای شکستن استخوانهایش را می شنود.

اکنون، ابراهیم دل از داشتن اسماعیل برکنده است، پیام پیام حق است. اما در دل او، جای لذت" داشتن اسماعیل" را، درد " از دست دادنش " پر کرده است. غم همچون کفتاری خشمگین بر جانِ ابراهیم افتاده و از درون می خوردش،

ابراهیم تصمیم گرفت،

انتخاب کرد،

پیداست که "انتخابِ" ابراهیم، کدام است؟

کدام؟

"آزادی مطلقِ بندگی خداوند"!

ذبح اسماعیل!

آخرین بندی که او را به بندگی خود می خواند!

ابتدا تصمیم گرفت که داستانش را با پسر در میان گذارد، پسر را صدا زد ،

پسر پیش آمد،

و پدر، در قامت والای این "قربانی خویش" می نگریست!

اسماعیل، این ذبیح عظیم!

اکنون در منا، در خلوتگاهِ سنگی آن گوشه، گفتگوی پدری و پسری!

پدری برف پیری بر سر و رویش نشسته، سالیان دراز بیش از یک قرن، بر تن رنجورش گذشته،

و پسری، نوشکفته و نازک!

آسمانِ شبه جزیره، چه می گویم؟ آسمانِ جهان ، تاب دیدن این منظره را ندارد. تاریخ، قادر نیست بشنود. هرگز، بر روی زمین چنین گفتگویی میان دو تن، پدری و پسری، در خیال نیز نگذشته است.

گفتگویی این چنین صمیمانه و این چنین هولناک!

پدر، گویی یارای آن را ندارد که داستان را نقل کند، کشاکش های دردناک روحش را باز گوید.

حتی، قادر نیست بر زبان آرد که: من مأمورم تو را به دست خویش ذبح کنم. دل بر خدا می سپارد و دندانِ غفلت بر جگر می نهد و می گوید:

-"اسماعیل، من در خواب دیدم که تو را ذبح می کنم..."!

این کلمات را چنان شتابزده از دهان بیرون می افکند که خود نشنود، نفهمد. زود پایان گیرد. و پایان گرفت و خاموش ماند، با چهره ای هولناک و نگاههای هراسانی که از دیدار اسماعیل وحشت داشتند!

اسماعیل دریافت، بر چهره ی رقت بار پدر دلش بسوخت، تسلیتش داد:

-"پدر! در انجامِ فرمانِ حق تردید مکن، تسلیم باش، مرا نیز در این کار تسلیم خواهی یافت و خواهی دید که – اِنْ شاءَالله – از – صابران خواهم بود"!

ابراهیم اکنون، قدرتی شگفت انگیز یافته بود. با اراده ای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید و جز آزادی مطلق نبود، با تصمیمی قاطع، به قامت برخاست، آنچنان تافته و چالاک که ابلیس را یکسره نومید کرد، و اسماعیل – جوانمردِ توحید – که جز آزادی مطلق نبود، و با اراده ای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید، در تسلیم حق، چنان نرم و رام شده بود که گوی، یک " قربانی آرام و صبور" است!

پدر کارد را بر گرفت، به قدرت و خشمی وصف ناپذیر، بر سنگ می کشید تا تیزش کند!

مهر پدری را، درباره عزیزترین دلبندش در زندگی، این چنین نشان می داد، و این تنها محبتی بود که به فرزندش می توانست کرد.

با قدرتی که عشق به روح می بخشد، ابتدا، خود را در درون کُشت، و رگ جانش را در خود گسست و خالی از خویش شد، و پر از عشقِ به خداوند.

زنده ای که تنها به خدا نفس می کشد!

آنگاه، به نیروی خدا برخاست، قربانی جوان خویش را – که آرام و خاموش، ایستاده بود، به قربانگاه برد، بر روی خاک خواباند، زیر دست و پای چالاکش را گرفت، گونه اش را بر سنگ نهاد، بر سرش چنگ زد، - دسته ای از مویش را به مشت گرفت، اندکی به قفا خم کرد، شاهرگش بیرون زد، خود را به خدا سپرد، کارد را بر حلقوم قربانیش نهاد، فشرد، با فشاری غیظ آمیز، شتابی هول آور،

پیرمرد تمام تلاشش این است که هنوز بخود نیامده، چشم نگشوده، ندیده، در یک لحظه "همه او" تمام شود، رها شود،

اما...

آخ! این کارد!

این کارد... نمی برد!

آزار می دهد،

این چه شکنجه ی بی رحمی است!

کارد را به خشم بر سنگ می کوبد!

همچون شیر مجروحی می غرد، به درد و خشم، برخود می پیچد، می ترسد، از پدر بودنِ خویش بیمناک می شود، برق آسا بر می جهد و کارد را چنگ می زند و بر سر قربانی اش، که همچنان رام و خاموش، نمی جنبد دوباره هجوم می آورد،

که ناگهان،

گوسفندی!

و پیامی که:

" ای ابراهیم! خداوند از ذبح اسماعیل درگذشته است، این گوسفند را فرستاده است تا بجای او ذبح کنی، تو فرمان را انجام دادی"!

اَالله اکبر!

یعنی که قربانی انسان برای خدا – که در گذشته، یک سنت رایج دینی بود و یک عبادت – ممنوع!

در "ملت ابراهیم" ، قربانی گوسفند، بجای قربانی انسان!

و از این معنی دارتر،

یعنی که خدای ابراهیم، همچون خدایان دیگر، تشنه ی خون نیست . این بندگان خدای اند که گرسنه اند، گرسنه ی گوشت!

و از این معنی دارتر،

خدا، از آغاز، نمی خواست که اسماعیل ذبح شود،

می خواست که ابراهیم ذبح کننده ی اسماعیل شود،

و شد، چه دلیر!

دیگر، قتل اسماعیل بیهوده است،

و خدا، از آغاز می خواست که اسماعیل، ذبیح خدا شود،

و شد، چه صبور!

دیگر، قتل اسماعیل، بیهوده است!

در اینجا، سخن از " نیازِ خدا" نیست،

همه جا سخن از " نیازِ انسان" است،

و این چنین است " حکمتِ" خداوند حکیم و مهربان، "دوستدارِ انسان"،

که ابراهیم را، تا قله ی بلند "قربانی کردن اسماعلیش" بالا می برد، بی آنکه اسماعیل را قربانی کند!

و اسماعیل را به مقام بلند "ذبیح عظیم خداوند" ارتقاء می دهد، بی آنکه بر وی گزندی رسد!

که داستان این دین، داستان شکنجه و خود آزاری انسان و خون و عطش خدایان نیست داستان "کمال انسان" است، آزادی از بند غریزه است، رهایی از حصار تنگ خودخواهی است، و صعود روح و معراج عشق و اقتدار معجزه آسای اراده ی بشریست و نجات از هر بندی و پیوندی که تو را بنام یک «انسان مسئول در برابر حقیقت"، اسیر می کند و عاجز، و بالاخره، نیل به قله ی رفیع "شهادت"،

اسماعیل وار،

و بالاتر از "شهادت"

- آنچه در قاموس بشر، هنوز نامی ندارد –

ابراهیم وار!

و پایان این داستان؟ ذبح گوسفندی،

و آنچه در این عظیم ترین تراژدی انسانی، خدا برای خود می طلبید؟ کشتن گوسفندی برای چند گرسنه ای!

منبع :

حج ، دکتر شریعتی .

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.