عالم بود حیرانى آن نقطه خالش

اى پناه خستگان! ما به خون نشستگان تیر مژگان توایم كه ناوك مژگان تو، دل ما شكافته و خرمن هستى ما از آن خال جانسوز تو مىسوزد. قامت رعناى دل از بار سنگین فراق شكسته و مرغ نغمهخوان عشق، تنها به یاد روى تو سرود عشق مىخواند.
اى هستى من! عمریست در انتظارم و بىقرار. گاهى چون منصور در اندیشه دارم و گاه چون پروانه در سر سوداى آتشم. از عشق تو چون لاله داغدارم و دل خون. تنها بهانه رویش من، تابش آفتاب جمال توست. اما از آن ترسم كه بهار عمر رو به خزان نهد و وصال دست ندهد.
مونس من! عمرى در سرا پرده عزلت در حسرت دیدارم و از هجر تو بیمار. در بستر بیمارى جز یاد تو درمانم نیست و در گوشه تنهایى جز نام تو یارى. مهر عشق تو بر دلم نشانه اعتبار است و تاج عزّ بندگى بر سرم، نشانه افتخار. كوچههاى شهر دل را به انتظار مقدمت آذین بسته و بر آستان در نشستهایم.
جانان من! گاهى به سیه روزى خود مىاندیشم كه چقدر از آفتاب فیض تو محرومم و گاه بر تیرهروزى خود افسوس مىخورم كه چرا در محاق ظلمت فرو رفته و در كنج عزلت نشستهام در حالى كه انوار تجلّى خورشید حقیقت، آفاق را منوّر ساخته است.
اى طاووس گلشن عقبى! بر ما خرابهنشینان گلخن دنیا نظرى انداز كه كشتى امید ما در ساحل انتظار به گل نشسته است. ما به انتظار روزى نشستهایم كه تو بازآیى و واژه «انتظار» را از قاموس حیات پاك كنى. به امید آن روز...
بخش مهدویت تبیان
منبع: نشریه موعود
