تبیان، دستیار زندگی
آخر چه اتفاقی افتاده بود؟ می باید هوش و حواس اش را جمع می کرد با این که مثل بیشتر صبح ها دیر رسیده بود و بفهمی نفهمی احساس گم شدگی و بی هودگی می کرد لازم دید که هر چه تندتر فکرها و خیال هایش را نظم و ترتیبی بدهد. تا شاید سر از قضیه در بیاورد. به میز خودش
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کمی آشفته تر از واقعیت ...

داستانی از علی اصغر شیرزادی


آخر چه اتفاقی افتاده بود؟ می باید هوش و حواس اش را جمع می کرد با این که مثل بیشتر صبح ها دیر رسیده بود و بفهمی نفهمی احساس گم شدگی و بی هودگی می کرد لازم دید که هر چه تندتر فکرها و خیال هایش را نظم و ترتیبی بدهد. تا شاید سر از قضیه در بیاورد. به میز خودش نزدیک شد و آهسته گفت:« سلام. استاد! ببخشید... شما!؟ من...»

کمی آشفته تر از واقعیت ...

یک

در را که باز کرد انگار با فشار دستی ناپیدا به عقب رانده شد یکه خورده، چشم هایش را تنگ کرد تا غریبه یی را که پشت به نور و پنجره درست سر جای او نشسته بود به تر ببیند آدمی که صندلی و میز او را اشغال کرده بود، مردی میان سال به نظر می آمد با ته ریش خاکستری و موهای وز کرده و چرب فلفل نمکی، آدمی بود شبیه به هزاران هزار آدم دیگر؛ بدون هر گونه مشخصه ی بارز و به یاد ماندنی، یک شخص کاملن  معمولی... آن جا، درست سر جای او، چنان چنبره زده بود که گویی سالیان سال است- شب و روز- توی گودی آن صندلی و پشت آن میز فرو رفته بود و مانده بود... سر و گردن اش را به کاغذها، نوشته های در هم و گزارش ها و دو پوشه ی زرد و برآماسیده ی روی میز خمانده بود و سخت و سرشار از جدیتی هراس انگیز، مشغله برداشته بود و با تمام وجود مشغول نشان می داد و دور از خود غرق در کار و انجام وظیفه یی خطیر جلوه می کرد. یعنی چه؟ دو سه بار پلک  بر هم زد. چه اشتباهی پیش آمده بود؟ یک لحظه فکر کرد که شاید در شتاب زدگی های عادت شده، وقتی از پله ها بالا می دویده، از یک طبقه پایین تر یا بالاتر سر در آورده است. ولی آن چهار هم کار قدیمی اش هم آیا به تصادف همان اشتباه او را مرتکب شده بودند؟ نه؛ در آن اتاق دراز و زیر آن سقف کوتاه و در پناه دیوارهای زرد، مثل هر روز و همیشه، چهار هم کار محترم قدیمی اش- آقای صفدرپور، آقای عندلیبی (که گاهی خودمانی «عندل» صداش می کردند)، آقای قلاویزیان و آقای رحمان نیا- همگی، طبق معمول، پشت به دیوار و نور و پنجره نشسته بودند و سرها و گردن هایشان را بر کاغذها و پوشه های زرد روی میزهایشان خمانده بودند و سخت و سرشار از دقت و جدیتی هراس انگیز، مشغله برداشته بودند و با تمام وجود مشغول نشان می دادند و دور از خود، غرق در کار و انجام وظایفی خطیر جلوه می کردند.

آخر چه اتفاقی افتاده بود؟ می باید هوش و حواس اش را جمع می کرد با این که مثل بیشتر صبح ها دیر رسیده بود و بفهمی نفهمی احساس گم شدگی و بی هودگی می کرد لازم دید که هر چه تندتر فکرها و خیال هایش را نظم و ترتیبی بدهد. تا شاید سر از قضیه در بیاورد.

به میز خودش نزدیک شد و آهسته گفت:

« سلام. استاد! ببخشید... شما!؟ من...»

غریبه بدون آن که سر بلند کند و دست کم زیر چشمی یا از گوشه ی چشم نگاهی به او بیندازد، دست راست اش را و خودکار ارزان قیمتی را که لای انگشت های درازش گرفته بود؛ با حرکتی مهم به سمت او و بعد به طرف در اتاق تکان داد.

آقای صفدرپور، آقای عندلیبی (عندل)، آقای قلاویزیان و آقای رحمان نیا هم بدون آن که سرهای به زیر انداخته شان را بلند کنند، چنان با دقت و جدیت غرق در کار و انجام وظایف محوله شان بودند که او را به وحشت انداختند.

مانده بود مستاصل و حیران. دور خودش در دایره یی تنگ چرخید و شگفت زده شد که چرا ناگهان کفش هایش یکی دو نمره برای پاهایش گشاد و بزرگ شده اند به دور و برش نگاه کرد کاش توی آن اتاق دراز و زیر آن سقف کوتاه و در پناه دیوارهای زرد، لااقل می شد وز وز یک مگس سرگردان را شنید.

دو

از پشت شیشه های غبار گرفته به آسمان ابری، به درخت های برهنه در افق پاییزی نگاه می کرد. چه قدر خوب بود که این پنجره ها قر نیز داخلی داشتند و می شد تا غروب و پیش از تاریک شدن هوا، هر دو آرنج را بر انحای سنگی شان تکیه داد و خستگی در کرد. دردی سبک در عضله ی ساق هایش پیچیده بود. چه خوب بود که هنوزاهنوز بنیه یی برای ایستادن و پیاده روی های طولانی داشت، و گر نه شاید حالا مجبور می شد با نوعی شاعرانگی مثلن تلخ و غم باز به خودش بگوید: راست اش را اگر بخواهی... این قلب بدبخت ات است که دارد درست وسط عضله ی ساق پاهای خسته ات می تپد...

زمان به کندی و در ملال و دل شوره یی خفه می گذشت. حالا دیگر یک ساعتی از ظهر گذشته بود. خوش بختانه احساس گرسنگی نمی کرد رو به پنجره بدون آن که بخواهد و اراده کند، از گوشه ی چشم خانم ها و آقایان را می دید که همه - بدون استثنا-  قاشق و چنگال و لیوان به دست گروه گروه و با نظم و ترتیبی برانگیزاننده می گذشتند می رفتند تا در ناهارخوری بزرگ و مجال زیر زمینی، عدس پلو میل کنند.

خودتان باید بدانید که حساسیت موضوع را نمی شد انکار کرد (کدام موضوع؟!) بله، صمیمیت! صداقت! کاری نمی شود کرد؛ باید رسیدگی بشود، باید دقیقن روشن بشود موضوع... (کدام موضوع؟!) فعلن بد نیست بروید توی پله ها و راه رو ها قدم بزنید و خوب فکر کنید! خودتان سعی کنید، سعی کنید! با خودتان خلوت کنید تا بفهمید، تا بدانید که چی شد.

همین ده دوازده دقیقه پیش، یونس- آب دارخانه دار پیر و اخمو- به او گفته بود: «این نیز بگذرد!» و بعد از این که از باب احتیاط سر تا سر راه رو خالی و دراز را در طبقه ی پایین پاییده بود، آستین نیم تنه ی او را گرفته، کشیده بود:- « بیا داخل، بیا یک چایی بخور تا ببینیم چی می شود...»

و بعد، یک دانه سیگار پایین تعارف اش کرده بود و گفته بود: «حالا خودمان ایم؛ نکند همین طوری بی هوا، بدون قصد، بد و بی راهی از دهن ات در رفته باشد؟ خب، حتمن می دانی که- یکی از همین دور و بری هات رفته و حرف ات را صاف گذاشته کف دست مدیر، چه می دانم، صاحب اش، رییس... ارباب!»

و او، آرام و بی حوصله و اندکی هم آزرده، گفته بود:

«عجب ! نه، یونس خان. تو که به تر از هر کس می دانی... خیلی خوب هم می دانی که اهل حرف زدن و حدیث کلثوم ننه گفتن با این و آن نیستم. هیچ بنی بشری هم تا حالا، نه این جا و نه هیچ جای دیگر، حرف زشت و بی ربط از من نشنیده ...»

و حالا، بر زمینه ی همهمه و صدای پاهای خانم ها و آقایانی که قاشق و چنگال و لیوان به دست، داشتند از راه رو نیمه تاریک و دراز می گذشتند تا خودشان را هر چه زودتر به ناهارخوری بزرگ و مجلل زیرزمینی برسانند و عدس پلو بخورند، صدای چسب ناک و خش دار آقای مدیر، با آن ته لهجه ی روستایی اش، به ذهن اش می خزید و تکرار می شد: «خودتان باید بدانید که حساسیت موضوع را نمی شد انکار کرد (کدام موضوع؟!) بله، صمیمیت! صداقت! کاری نمی شود کرد؛ باید رسیدگی بشود، باید دقیقن روشن بشود موضوع... (کدام موضوع؟!) فعلن بد نیست بروید توی پله ها و راه رو ها قدم بزنید و خوب فکر کنید! خودتان سعی کنید، سعی کنید! با خودتان خلوت کنید تا بفهمید، تا بدانید که چی شد، چه کرده اید چی گفته اید؟ بعد تشریف بیاورید و صادقانه و در کمال راست گویی بفرمایید که موضوع چه بوده و از چی و از کی گلایه دارید که مساله دار شده اید...»

آقای مدیر، روی پاهای چاق و کوتاه اش از جا بلند شده بود و خیره به چشم های حیران و پرسان او، صدایش را بالا برده بود و تقریین جیغ زده بود: « بروید بروید توی پله ها و راه روها... بروید، آقا»

سه

هوا تاریک  شده بود که از آخرین پله ها پایین آمد. چه قدر خوب بود که به پیاده روی های طولانی عادت داشت. با مایه یی از تردید کارت شناسایی و حضور و غیاب اش را از جیب بیرون آورد تا ساعت خروج اش را- مثل هر غروب- به ثبت برساند. برای نه امین یا ده امین بار کارت را از شیار سراسری ساعت گذراند. دستگاه با تک چشم ریز و سرخ اش، سرد و صامت، کارت را پس می زد. کار تمام بود. برای همیشه تمام شده بود. با پشت دست پیشانی اش را خاراند: «واقعن یعنی چی شده؟ چرا سر در نمی آورم؟ نکند راستی راستی حرفی زده ام... یا تخلفی، چیزی... خب! به زن ام، به بچه ام چی بگویم؟ بگویم که...»

بیرون، دور از تاریکی های ساختمان، کنار خیابان خلوت ایستاد و دار و ندارش را از جیب هایش در آورد و شمرد: دو هزار و چهارصد و پنجاه تومان اسکناس: یک سکه ی بیست و پنج تومانی ریز و نو، به اضافه ی هفت تا بلیت اتوبوس.

یقه ی نیم تنه اش را برگرداند. دست هایش را توی جیب هایش مشت کرد و قدم آهسته راه افتاد و سرخوش و تلخ شروع کرد به زیر لبی خواندن:

- « روزای آفتابی رو به روم نیار، دل ام گرفته...»

بخش ادبیات تبیان


منبع: رودکی (67-68)