حج مقبول
شخصی به نام عبدالجبار مستوفی به حج می رفت. او هزار دینار زر همراه خود داشت. روزی از کوچه ای در کوفه رد می شد که اتفاقاً به خرابه ای رسید. زنی را دید که در آن جا جست وجو می کرد و دنبال چیزی بود. ناگاه در گوشه ای مرغ مرده ای را دید، آن را زیر چادر گرفت و از آن خرابه دور شد.
عبدالجبار با خود گفت: همانا این زن احتیاج دارد، باید ببینم که وضع او چگونه است؟ در عقب او رفت تا این که زن داخل خانه ای شد. کودکانش پیش او جمع شدند و گفتند: ای مادر! برای ما چه آورده ای که از گرسنگی هلاک شدیم؟ زن گفت: مرغی آورده ام تا برای شما بریان کنم.
عبدالجبار چون این سخن را شنید، گریست و از همسایگان آن زن احوالش را پرسید. گفتند: زن عبدالله بن زید علوی است. شوهرش را حَـجاج کشته و کودکانش را یتیم کرده است. مروت خاندان رسالت وی نمی گذارد که از کسی چیزی طلب کند.
عبدالجبار با خود گفت: اگر حج خواهی کرد، حج تو این است. آن هزار دینار زر از میان باز کرد و به آن خانه رفت و کیسه زر را به زن داده، بازگشت. و خودش در آن سال در کوفه ماند و به سقایی مشغول شد. چون حاجیان مراجعه کردند و به کوفه نزدیک شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند. عبدالجبار نیز رفت. چون نزدیک قافله رسید، شترسواری جلو آمد و بر وی سلام کرد و گفت: ای خواجه عبدالجبار! از آن روز که در عرفات هزار دینار به من سپرده ای تو را می جویم، زر خود را بستان و ده هزار دینار به وی داد و ناپدید شد.
آوازی برآمد که ای عبدالجبار! هزار دینار در راه ما بذل کردی، ده هزار دینار پس فرستادیم و فرشته ای را به صورت تو خلق کردیم تا از برایت هر ساله حج گزارد تا زنده باشی که برای بندگانم معلوم شود که رنج هیچ نیکوکاری به درگاه ما ضایع نیست.