
من داداش بزرگترم

یک روز تعطیل بود. من و مامانم و بابام با آبجی کوچولوم توی خونه با هم بودیم.
اسم آبجی کوچولوی من نازگله. نازگل خیلی کوچیکه و چهار دست و پا راه می ره. اون هنوز نمی تونه بایسته.
اون روز مامان می خواست برامون یک کیک خوشمزه درست کنه، به خاطر همین خیلی کار داشت و همش توی آشپزخونه بود.
بابام هم داشت تلویزیونو درست می کرد.
منم داشتم با اسباب بازی هام بازی می کردم که نازگل چهار دست و پا اومد و بازی منو خراب کرد منم عصبانی شدم و سرش داد زدم.
نازگلم خیلی ترسید و شروع کرد به گریه کردن.
مامان و بابا که ترسیده بودند، دویدند و اومدند. اونا وقتی ماجرا رو فهمیدند گفتند: نیما جان، تو بزرگتری، باید از خواهرت مواظبت کنی، نباید سرش داد بزنی.
منم گفتم: اون همیشه بازی منو خراب می کنه.
مامان و بابا گفتند: آخه اون تو رو خیلی دوست داره و دلش می خواد با تو بازی کنه.
منم که نازگلو خیلی دوست داشتم، بغلش کردم و بوسیدمش. بعد کمی براش شکلک دراوردم و اونم خندید. بعد با توپ پارچه ایش با هم بازی کردیم.
نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان
مطالب مرتبط:
