مسیح من
بانوی خــــــــــانه بار و بساط سفر مبند
در پیش دیده های مـــــه آلودم مخند
صیــــاد مهربان مرو از پیش صیــــد خود
می میرد این پرنده پا بسته در کمند
اسطــــوره شجاعت اعــــــراب بود ه ام
اما مـــــرا خدنگ نگاهت ز پا فکنــــد
از مردنـــــم ســــــه ماه گذشته مسیح من
قرآن بخوان برای عـــــزای دلـــــم بلند
یکبار بسته گشته دو دستم دگر بس است
با رفتنت دوباره دو دست مـــــرا مبند
***
در خلسه سکوت پر از درد کوچه ها
بانوی خانه ام چه غریبانه میروی
داغت بسی گران و خودت چون پری زکاه
خیلی سبک به دست و سر و شانه میروی
بانوی کم توقع نه سال زندگی ...داری
...چقدر ساده از این خانه میروی
مانند روز آمدنت بی سر و صدا
بی هیچ زرق و برق ، تو حنانه می روی
نیمی از نخل های مدینه از آن ماست
اما شما چقدر غریبانه می روی
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
وحید قاسمی