خاطرات دلی جامانده در جنوب
بهراستی غواصان شهیدی که دیگر پیکرشان برنگشت و جاودانه در آبهای اروند مرواریدهای گرانقدر ایثار شدند الآن ما را به نظاره نشستهاند. آنها آبهای اروند را با دلدادگی خود سیراب کردند. اما چرا اروند هنوز خود را بر پیکره ساحل میکوبد

و ناگهان آسمان وسعت گرفت
ساعت از نیمه شب گذشته است. کوله بار سفر میبندم. با نگاهی به کولهام از وجود دفتر و قلم اطمینان خاطر پیدا میکنم. سفرهای زیادی رفتهام اما این سفر با دیگر سفرهایم فرق دارد. امشب حال و هوای دلم طور دیگری است... گفتم: دل! آری فهمیدم! در این سفر دل است که دست به کار شده و قصد دارد هر آنچه چشم سر میبیند و گوش میشنود از محک ایمان گذرانده و با قلمی که برجان مینشیند بازنویسی کند.
صحبت از جنوب سرفراز ایران است. بحث سرخ دفاع و مقاومت است. صحبت از شهید است و اعجاز نامش. صحبت از زنان و مردانی است که دل را به مسلخ عشق کشانیدهاند و آن را هشت سال در پشت خاکریز و خطوط مقدم در وادی استقامت معتکف کردند تا یک به یک به معشوق رسیدند. همسفر کاروانی، همه از جنس نورم. کاروانی ازشهری خاکستری به سوی نور. میخواهم بنویسم از همت حسینی سربازان امام که با بصیرت، علم هدایت را افراشتند و جانانه «زینالدین» شدند و دینشان به اسلام و وطن را درمیدان مقاومت و ایثار ادا کردند...
ازخود میپرسم آیا میتوانم سر قلم ذهنم را طوری بتراشم که مصور کننده روح بزرگ ایمان در پیکره اندیشه مقاومت شود؟
هنوز دفتر اندیشهام باز است که ناگهان...
پنجم فروردین - مقصود تویی
پنجمین روز از سال جدید با نوازش گیسوان طلایی خورشید بر پیکره خوابآلود شهر تهران شروع شده است. آخرین توصیههای مادرم را برای انجام یک سفر بیخطر در حالی که حواسم بیشتر به جمعآوری وسایلم است؛ گوش میدهم. قرار ما ساعت 6:30 مقابل بسیج ناحیه شهید بهشتی است. بالاخره با عجله از خانه خارج میشوم تا به سایر همسفران ملحق شوم. کنار در ناحیه مقاومت شهید بهشتی، مسافران صحنه زیبایی را خلق کردهاند. دور هر ساک یا چمدان گروهی حلقه زدهاند و فارغ از دنیای پرهیاهوی دید و بازدید اول سال با هم خوش وبش میکنند. کودکان دنیای شادتری دارند.
راوی به نقل از یکی از دوستانش میگوید: «عراقیها چنان با خیال راحت در استراحت بودند که اکثر اسرا را با زیرشلواری دستگیر کردیم. برخی هم چنان در خواب خوش بودند که چند لحظهای بهجای دفاع فقط اطراف را نگاه میکردند.» بهراستی انسان از شجاعت این جوانان مبهوت میشود. پهنه اروند در برابر دل بزرگ و دریایی آنها کم میآورد
نیم ساعتی بعد اتوبوس ما از دورپیدا میشود. اتوبوسی که با تصاویر زیبایی از سرداران شهید، بیشتر به کتابی سیار میماند که محدوده استحفاظیاش مسیر حرکتمان است. ساکها داخل اتوبوس چیده میشوند.
یکی یکی از زیر قرآن رد میشویم و با بوسهای لبانمان را متبرک میکنیم. آخرین فرد که از زیر قرآن رد میشود بغض او هم میترکد. میگویند: او هم مسافر این سفر بوده است اما حضورش در تهران؛ آن هم روزهای اول سال ضروریتر به نظر رسیده است. با خود میاندیشم؛ مقصود تویی؛ کعبه و بتخانه بهانه...
با حرکت اتوبوس از ته دل نفس راحتی میکشم. سفرم رسمیت مییابد و من بار دیگر به مشهد شهدای دفاع مقدس میروم. برای این توفیق بزرگ خداوند را شکر میکنم. با نگاهی کوتاه به همسفرانم متوجه میشوم آنها هم سپاسگزارند و در سکوتی که بر لبان جاری کردهاند با شهدا و خدای شهدا صحبت میکنند. برق چشمانشان، طلوع شکرانه دیگریست... ساعتی بعد کودکان در دنیای خود غرقند، بزرگترها یا مشغول صحبتاند و یا متفکر به جاده چشم دوختهاند...
وقتی دلهای عاشق؛ پروانه میشوند

نزدیکیهای غروب نماهنگی زیبا فضای اتوبوس را به دهههای گذشته میکشاند. برخی از همسفران که از یادگاران دفاع مقدس هستند نیز با آهنگران زمزمه میکنند. به دوکوهه نزدیک میشویم. اینجا دیگر شوق دل، چشم را طراوت میبخشد، اشکها سرازیر میشود، گونهها خیس میشوند و دلهای عاشق، پروانه میگردند. لالهها منتظرند...ما داریم میآییم.
طپش قلب بیشتر میشود و تقریبا همه مسافران در حال راز و نیاز هستند. در کاروان ما مادر و پدر شهید، برادر و خواهر شهید و حتی نوه شهیدی نیز حضور دارند. نزدیکیهای دو کوهه دیگر تاب انتظار به پایان رسیده است و صدای دلنشین اذان ما را بر آن میدارد که از اعماق دلمان خدا را صدا بزنیم و ممنونش باشیم که مسیر و مکانی اعلی را برای گذران تعطیلات روزیمان کرده است. لحظاتی بعد چراغهای پادگان دو کوهه نمایان میشود. پادگان به نام سردار جاویدالاثر احمد متوسلیان نامیده میشود.
ایستگاهی برای پرواز
حسینیه شهید همت حال و هوایی خدایی دارد. با صحبتهای شمسالله کلهر یکی از یادگاران دفاع مقدس که همسفر ما بود با دو کوهه و سرداران و دلاور مردیهای رزمندگانش بیشتر آشنا میشویم. او میگوید: دو کوهه و بخصوص حسینیهاش مکان بسیار مقدسی است. در و دیوار ساختمانهای این پادگان حضور مردانه فرزندان و برادران شما را به عینه دیده و به خاطر سپردهاند.
خاک حسینیه سجدهگاه بسیاری از شهدا بوده است و ستونهایش راز و نیازهای شهدا را شنیدهاند. حسینیه دوکوهه بیشترین لحظات را با شهدا داشته و از آنها درس دلدادگی آموخته است. این قطعه زمین، محل پرواز پرندگان سبکبال 8 سال دفاع مقدس بوده است.
در طول مسیر، فکرم مشغول این جمله زیبا از شهید چمران است: «وقتی شیپور جنگ نواخته میشود، مردان از نامردان شناخته میشوند.»
ساعت ده شب است. همه با عجله به سمت حسینیه گردان تخریب در حال حرکت هستیم. چه لحظات پراضطرابی است.رزم شبانه به صورت راهپیمایی در حال انجام است. جوانترها ترس را تجربه میکنند. بچهها در آغوش والدین فرورفتهاند وگاه دستهای پدر را به محکمی میفشارند. صدای انفجارها حتی بزرگترها را هم ترسانده است. مردان میانسالی که دهههای گذشته این صداها و انفجارها را تجربه کردهاند، برای خود تجدید خاطرهها میکنند و برای فرزندان روایتگر خاطرات میشوند. به راستی با این مستند یاد و خاطره رزمندگانی که سالهای پیش در این مکان رزمهای شبانه داشتهاند زنده میشود. شب از نیمه گذشته است که از دوکوهه خداحافظی میکنیم.

ششم فروردین - نقاشیهای یک چریک
صبح ششمین روز فروردین ماه، از محل اردوگاه به سمت دهلاویه حرکت میکنیم. قصد رسیدن به جایی را داریم که یکی از بزرگترین سربازان و یاران امام خمینی(ره) درآن راه آسمانی شدن را پیمود. به یادمان شهید دکترچمران و همرزمانش میرسیم. در آنجا ساختمانی زیبا و عظیم ساختهاند که عظمتش وامدار بزرگی و عظمت کارها و افکار شهید چمران است.
نمایشگاه آثار دکترچمران بسیار دیدنی است. اصلا فکرش را نمیکردم که یک مهندس، یک چریک، یک مبارز، دلی نرم چون نقاش داشته باشد. به مخیلهام نمیرسید که دستان و بازوان قدرتمند کسی که اسلحه بر دوش میکشد و ماشینهای مختلف نظامی را طراحی میکند و میسازد، بتواند این چنین انفجار قلب را در تابلویی به نمایش بگذارد. نمیتوانستم باور کنم، فکر و اندیشه کسی که دائما حول طراحی عملیاتهای چریکی است بتواند چنین برنامههای عاشقانهای بنویسد. باورم نمیشد مردی که بیشتر عمر خود را خارج از کشور گذرانده، توانسته باشد مدارک حضورش در سر جلسه امتحان دوم دبستان را حفظ کند.
چمران! انسانی کامل و عاشقی وارسته بود. معلمی که هنوز پادگانهایش میتواند جای حنجره صد معلم، کلاس درس انسانیت را اداره کند. پس از بازدید از نمایشگاه دکتر چمران و دیدن فیلم لحظات شهادت این مرد بزرگ و قرائت فاتحه برای شادی روح او و یارانش به سمت هویزه حرکت میکنیم.
هویزه؛ آرامگاه مردان
در طول مسیر، فکرم مشغول این جمله زیبا از شهید چمران است: «وقتی شیپور جنگ نواخته میشود، مردان از نامردان شناخته میشوند.»
و به راستی که حقیقت همین است و بس. دیروزی نه چندان دور خائنی در جنگ خود را رسوا کرد و امروز که دشمن از راه فتنه با اسلام و انقلاب وارد جنگ شده اگر دقت کنیم مردان را از نامردان میتوانیم تشخیص دهیم. در همین افکار غرق هستم که مزار شهدای هویزه از دور چشمان را نوازش میکند. اشک چشم؛ زبانی غماز برای افشای راز دل میشود. کعبه دل را با اشک غسل میدهیم و مطهر میکنیم و در گوشهای وضو ساخته و وارد محوطه مزار شهدای هویزه، دانشجویان پیرو خط امام میشویم.
اصلا فکرش را نمیکردم که یک مهندس، یک چریک، یک مبارز، دلی نرم چون نقاش داشته باشد. به مخیلهام نمیرسید که دستان و بازوان قدرتمند کسی که اسلحه بر دوش میکشد و ماشینهای مختلف نظامی را طراحی میکند و میسازد، بتواند این چنین انفجار قلب را در تابلویی به نمایش بگذارد
صدای مؤذن حالت معنوی را ملکوتی میکند. کفشها را درمیآوریم. این وادی مقدس است. بعد از گذشتن از راهرویی تقریبا عریض؛ در چند ردیف منظم شهدای مظلوم هویزه ساکت اما پرخروش آرمیدهاند؛ در دو ردیف آخر دو تن از شهدای گمنام را دفن کردهاند و بالای سر همه آنها مادر سید و سالارشان سیدحسین علمالهدی قرار دارد. پرچمهای بالای سر هر کدام از این لالهها با حرکت باد به اهتزاز درآمده است. این صحنه بازگوکننده عظمت و اقتدار شهدای کشور است؛ شهدایی که اگر در دنیا آزاده زیستند بعد از شهادت هم فقط 18 ماه اسارت خاکشان را تاب آورده و اکنون زائران بسیاری را از سراسر کشور و حتی خارج کشور پذیرا هستند. دورتادور محوطه را قفسهبندی کرده و آثار شهدا و عکسها و نامهها و زندگینامه شهدای محلی هویزه را به نمایش گذاشتهاند. پس از یک دل زیارت که صفت سیرشدن نمیتوان به آن داد با ادا کردن نماز ظهر و عصر به سمت طلائیه حرکت میکنیم.

مسها و اکسیر طلائیه
به طلائیه نزدیک شدهایم. طلائیه را منطقهای خشک میبینم که دل نرم و نمکینش، تفته شده آفتاب سخت و سوزان آسمانش است. طلائیه، با وجود شهدایش قابی تفتان از حضور خداست. طلائیه، مس وجود را به طلای ناب تبدیل میکند. به ورودی این منطقه که نزدیک میشویم یکی از خادمان با بستههای پذیرایی و سیدی «روایت همراهان» به استقبالمان میآید و متذکر میشود که به چه سرزمین مقدسی پا گذاشتهایم؛سرزمینی که هنوز از دلش لالههای خونین مردم این دیار بیرون میآیند. لالههایی که آن زمان بسان سرو، قامتی افراشته داشتند و اینک به اندازه آغوش مادرشان هستند.
بیشتر زائران کفشها را از پا درآوردهاند. بهراستی قداست این سرزمین کمتر از خاک مقدس طوی نیست. شهدایش هم نور خدا را دیدهاند و پر کشیدهاند. به همراهان که نگاه میکنم، خانواده شهدا حال و هوایی دیگر دارند. حتما یاد عزیزانشان که در این وادی به دیار باقی شتافتند آنها را از اطراف بیخبر و در خود غرق کرده است. پس از قرائت زیارت عاشورا و بازدید از منطقه طلائیه برای ادا کردن نماز مغرب و عشا تجدید وضو میکنیم. خورشید طلائیه با ما خداحافظی میکند و خادمان بسیجی زائران شهدای جنوب با تکان دادن دستها ما را به خدای شهدا میسپارند. خوشا به حالشان. وقتی از این سرزمین خارج میشویم گویی از عرفات برگشتهایم. نور معرفت در دل همه میدرخشد و اشک ندامت و حسرت از چشمان همه جاری است و زبان در تکرار ذکرهای مختلف لحظهای ساکن نمیشود. با خود میاندیشم ما ماندهایم و یک دنیا عظمت، ما ماندهایم و یک بار بزرگ امانت، ما ماندهایم و یک لحظه اعجاب عملکرد شهدا، ما ماندهایم و پاسخ به این سؤال که بعد از شهدا چه کردهایم؟ همه در اتوبوس ساکت هستند صدایی جز حرکت چرخها بر جاده خاکی شنیده نمیشود. عدهای آهسته گریه میکنند و عدهای هم هنوز خود را نیافتهاند گویی نمیدانند کجا رفتهاند و از کجا برگشتهاند؛ آنها بین دنیای شهدا و دنیای خودمان سرگشته ماندهاند.
اینجا شهر «دا» است
جاده خرمشهر را با سرعت میپیماییم. دیگر هوا تاریک است. دل پنجره هم شکسته! دارد اشک میریزد! هوا نمناک است. به شهر بندری خرمشهر میرسیم. این شهر با نامش فاصله زیادی دارد. خونین شهر بیشتر مصداق دارد. کوچهها غربت زده است و گاه آثاری از آن دوران را میتوان در گوشه گوشه شهر دید.
نام خرمشهر، در قلبم تداعی کننده خاطرات مردان غیور و زنان مقاومی است که توانستند باایستادگی 34 روزه همدوش با سایر سربازان مدافع وطن حماسهای را خلق کنند که شیاطین بزرگ استکبار و استعمار را در درک پوشالی بودن اهداف و خواستههایشان متحیر کرد. هر گوشه که دلم پرمیکشید ذهنم به روایت زهرا سادات حسینی در کتاب «دا» کشیده میشد. حتی گاهی صدای بمب و نارنجک را میشنیدم. صدای تکبیر و تشییع پیکر شهدا آن هم فقط با مشایعت چند زن و جوانانی که هنوز موی بر صورتشان نروییده است با گوش دل شنیدنی است.

صبح روز هفتم فروردین - مرواریدهای اروند
اروند یک رود مرزی بین ایران و عراق است. این طرف خاک ایران و آن طرف رودخانه خروشان، شهر فاو است. جمعیت زیادی برای بازدید از منطقه عملیاتی کربلای هشت و زیارت شهدای آن کنار اروند ایستادهاند. راوی از آغاز عملیات میگوید: «سه هزار غواص عرض رودخانه را طی میکنند و پس از رسیدن به خاک عراق، دیگر همرزمانشان بهوسیله قایقهای کوچک پشتیبان آنها میشوند و بعد هم در یک غافلگیری بزرگ دشمن را در کنار آب به خاک مذلت میکشانند.» راوی به نقل از یکی از دوستانش میگوید: «عراقیها چنان با خیال راحت در استراحت بودند که اکثر اسرا را با زیرشلواری دستگیر کردیم. برخی هم چنان در خواب خوش بودند که چند لحظهای بهجای دفاع فقط اطراف را نگاه میکردند.» بهراستی انسان از شجاعت این جوانان مبهوت میشود. پهنه اروند در برابر دل بزرگ و دریایی آنها کم میآورد. آبهای خروشان اروند که با مهتاب، جزر و مد خود را تنظیم میکنند در برابر خروش سربازان خمینی(ره) که ساعت دلدادگی را با ساعت ورود امامشان تنظیم کردهاند ، کم میآورد.
بهراستی غواصان شهیدی که دیگر پیکرشان برنگشت و جاودانه در آبهای اروند مرواریدهای گرانقدر ایثار شدند الآن ما را به نظاره نشستهاند. آنها آبهای اروند را با دلدادگی خود سیراب کردند. اما چرا اروند هنوز خود را بر پیکره ساحل میکوبد. چرا چنان خشمگین است. اروند در زبان عربی بومی به معنی رود وحشی است. دل اروند گرفته، حتماً غمی دارد که ما نمیدانیم. بالاخره نوبت ما میشود. ما بر سینه اروند با کشتی والفجر در حال حرکت هستیم. با لمس سختی کار رزمندگان، مبهوت شجاعت آنها میشویم. به طور قطع اعتقاد محکم رمز شجاعتشان بود. برخی از همسفران بر روی آب دست به دعا برداشتهاند.

مسجد جامع خرمشهر؛ بیت الغزل مقاومت
صبح را گذراندیم و نمازظهر و عصر را در مسجد خرمشهر که با وجود مجروحیت هنوز زنده است و پویا خواندیم. صفوف نمازگزاران بسیار شلوغ است. جمعیت مانند موج در دل دریایی مسجد در حال حرکت بودند. شبستان و حیاط مسجد مملو از زائران است. با دقت گنبد و گلدستههای مسجد را نگاه میکنم تا اینکه یکی از خدام کف پوش سالن را بالا میزند هنوز جای گلولهها تقریبا گود است. روی دیوارها یادگاری نوشته شده است. برخی خجالت زده شهدا هستند و برخی از آنان التماس دعا دارند و بعضی هم دلخور جاماندن از قافله شهادت هستند. گویی این در و دیوار، دیوان عاشقانهای است که شاه بیتش را شهدا گفتند و دیگران در قافیه آن میسرایند. مسجد برای مرمت نیاز به یاری دارد هم یدی و هم اقتصادی و ما هم کمکی میکنیم از روی عشق و علاقه به مسجدی که با تواضع ما را در خود جای داده است و هنوز قلب تپنده شهر است. صدای الله اکبر و جشن شادی آزادسازی خرمشهر بر فراز مسجد شهر هنوز به گوش میرسد و چقدر خوب است که ما هم بعد از گذشت حدود سه دهه در این شادی شریک هستیم و افسوس میخوریم که چرا «محمد» نبود.
غروب غریب شلمچه
به محل استقرارمان در مدرسه باز میگردیم. هوا به شدت گرم است. بعد از خوردن غذا با وجود خستگی به سمت شلمچه حرکت میکنیم. در یک چشم به هم زدن مسیر طولانی خرمشهر به شلمچه را میپیماییم. وقتی به خود میآیم در سه راهی شهادت هستیم. سه راهی که در هر کدام قدم برداری به محبوب میرسی. فکر کنم باید نام این محل را چیز دیگری گذاشت مثلا «ایستگاه وصال» یا «ایستگاه آخر» یا «نقطه پرواز» نمیدانم چرا این فکر به ذهنم رسید اما در این مکان بسیاری از عزیزان ما ستاره شدند و از فرشتگان استقبال کننده خود مقربتر شدند.
روی دیوارها یادگاری نوشته شده است. برخی خجالت زده شهدا هستند و برخی از آنان التماس دعا دارند و بعضی هم دلخور جاماندن از قافله شهادت هستند. گویی این در و دیوار، دیوان عاشقانهای است که شاه بیتش را شهدا گفتند و دیگران در قافیه آن میسرایند
قرائت زیارت عاشورا در منطقه عملیاتی شلمچه حال و هوایی دیگر دارد مخصوصا اگر غروب آنجا باشی. خورشید غمناکتر و غصهدارتر از همیشه، چتر خود را از سر این خاک برمیدارد. گویی از رفتن دلتنگ است. اما به جایش ستارگان با اشتیاق بیشتری میدرخشند و ماه دست و دلبازتر بر فراز این خاک میتابد. یکی از همراهان با نشان دادن یادمان شهدای شلمچه میگوید: «نقل است که امام رضا(ع) هنگام ورود به ایران از این خاک نیز عبور کرده است و نوید دادهاند که عدهای از یاران ما در این منطقه خونشان به زمین ریخته میشود.» به ذهنم میرسد شهدای ما میتوانند همان یارانی باشند کهامام رضا(ع) به ایشان اشاره کردهاند. بعد از زیارت شهدای گمنام یادمان عملیاتی والفجر پنج، سعی میکنم گوشه گوشه این خاک را زیارت کنم. هنوز ادوات جنگی بعثیها به چشم میخورد. حالا با شجاعت و غیرت جوانان دیروز، کودکان ما این ادوات را به بازیچه گرفتهاند و از سرو کول آن بالا میروند. جوانان ما با درایت خاصی موانعی که سربازان متجاوز بعثی در مسیر حرکت سربازان مدافع اسلام قرار داده بودند را نگاه میکنند و برخی هم راههایی را برای مقابله با این موانع پیدا میکنند. مطمئن هستم اگر این جوانان بار دیگر مورد آزمایش قرار گیرند، چون آموزگاران دیروزشان برای نسل بعد از خود معلمانی شجاع خواهند بود.

صبح روز هشتم فروردین- ایستگاه آخر
به طرف منطقه عملیاتی فتحالمبین حرکت میکنیم. در آنجا پس از بازدید از منطقه و قرائت فاتحه برای شهدا در گوشهای بهنام قتلگاه، نماز ظهر و عصر را میخوانیم. این آخرین نماز ما در جایی بود که فرشتگان الهی به خاکش تبرک میجستند. این مکان بر خلاف اسمش که فتح بود این بار برای ما کلیدی برای بسته شدن درهای آسمانی منازل شهدا در جنوب کشور میشود.
باید به سمت تهران حرکت میکردیم، در مسیر بازگشت زائر شوش دانیال شدیم. ازدحام جمعیت مانع از زیارت ما میشود. نماز ظهر را اقامه میکنیم. در مسیر حرکتمان از شهر دزفول ، شهری که آماج بیشترین حملات موشکی عراق بود میگذریم تا اینکه غروب ،برای بار دوم وارد دوکوهه میشویم. بعد از نماز مغرب و عشاء که به جماعت در حسینیه شهید همت برگزار میشود با تصمیم مسئولین کاروان به ستون میشویم و همچون گردانی از سربازان در جلوی یکی از ساختمانها تجمع میکنیم. متنی که گردان حمزه در سالهای دفاع مقدس هنگام عزیمت به جبههها میخواندند را زمزمه میکنیم؛ باید گذشت از دنیا به آسانی...»
در محل صبحگاه یکی از یادگاران دفاع مقدس بار دیگر به معرفی این مکان و سرداران شهید آن میپردازد و مداح کاروان با سوزی که در سینه دارد حالت معنوی خاصی را به جمع میبخشد. دل کندن از این همه صفا و معنویت به راستی سخت است.
با کمی دقت به این نتیجه میرسم که دراین شبها دوکوهه دیدنیترین لحظات را تجربه و شاید هم تجدید خاطره میکند. پس از سالها مردم ایران بار دیگر میآیند تا سکوت غمزده او را بشکنند. مردمی که خواهران، مادران، برادران، پدران و نوادگان شهدا هستند از جنس آنان و عاشق راهشان؛ کاش دوکوهه ما را به معرفت آنها هم برساند. وقت خداحافظی به کنار حوض حسینیه حاج همت میرویم. این حوض با شعر زیبایی که در آن نوشته شده برای بچههای رزمنده خاطرهانگیز است.
هبوط
هنگام رفتن است چهرهها دو حالت دارد. در قاب رخسار، نقاب شادی موج میزند از حضور معنوی در این مکان و تجربیات شیرین و خاطرات دلپذیر و اتفاقات جالبی که در طول این مسیر افتاده است و درپس آن نقاب، دلخوری از ترک دوستان آسمانی، ترک خاکی از تبار آسمان. خداحافظ کربلای ایران، جنوب همیشه جاویدان. با تکان دادن دستها با دوکوهه رسما خداحافظی میکنیم و به شهدا التماس دیدار مجدد میگوییم.
ساعت 9 صبح نهمین روز از سال جدید دوباره در تهران هستیم. بالاخره ساختمان ناحیه شهید بهشتی از دور رخ مینمایاند. اتوبوس با طمأنینه ترمز میکند. ساکها از اتوبوس بیرون میآیند. مسافران خاکآلود، صحنه زیبایی را خلق کردهاند. دور هر ساک یا چمدان گروهی حلقه زدهاند و فارغ از دنیای پرهیاهوی اول سال شهر بزرگ تهران، در حال خوش و بش و خداحافظی هستند. کودکان دنیای شادتری دارند و دوستان بسیاری پیدا کردهاند. بزرگترها همه معتقدند؛ سفری روحانی و پرفیض را به پایان رساندهاند و همه برای هم دعا میکنند که ادامه دهنده راه شهدا باشند.
راهی خانه میشوم. احساس میکنم چیزی را در این سفر جا گذاشتهام... دلم را در جنوب.
کلیپ دیدنی با موضوع فراموشی معنویت و صفای دوران جنگ و درگیر روزمرگی دنیا شدن :
برای مشاهده کلیک کنید .
منبع:
هفته نامه یالثارات الحسین(ع)