همانگونه كه می خواست شهید شد
«محمّد افضلی» پس از دو سال تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی و ساعتها پرواز، و پس از یک سال و نیم آموزش و فعالیت پروازی در آمریکا، تنها به اتهام نماز خواندن و تذکر به دوستانش دربارهی رعایت حدود شرعی، از نیروی هوایی اخراج شد
شهید محمد افضلی تاریخ تولد: سال 1329 تاریخ شهادت: 12/1/1361 محل شهادت: دشت عباس - عملیات فتح المبین محل خدمت: مجتمع مس سرچشمه
این خلبان اخراجی از ارتش، مسیر پرواز را با مبارزه با خفاشانِ هراسانِ رژیمِ پهلوی هموار کرد و دست آخر در عملیات «فتحالمبین» در دشت عباس، راه آسمان را به روی خود گشوده و برای همیشهی تاریخ، آسمانی شد.
*****
همراه پدرش میرفت و تعزیه اجرا میکرد. همین بود که همهی اهالی روستا میشناختندش و بهش احترام میگذاشتند. یک بار در مراسم تعزیه گفته بود، وقتش است مردم همّت کنند و برای روستا مسجد بسازند.
آنقدر استقبال شد که حتی زنها مهرهاشان را میگرفتند و خرج مسجد میکردند. من هم پنجاه تومان مهریهام را از پدرش گرفتم و دادم به محمّد که برای ساخت مسجد استفاده کند. میگفت: «حتی اگر غذا نداشته باشید که بخورید، ولی همّت کنید تا مسجد ساخته شود.»
*****
از میان همکلاسیهایش با دو نفر بیشتر رفتوآمد میکرد. خیلی وقتها آنها را با خودش به خانه میآورد و به من سفارش میکرد بهشان محبّت کنم. خودش هم هر چیزی که نیاز داشتند، برایشان تهیه میکرد. میگفت: «اینها مادر ندارند، غمخوار ندارند؛ ما باید تا جایی که میتوانیم، کمکشان کنیم.»
*****
یک ساک کوچک با خودش برد. توی ساک فقط وسایل مورد نیاز برای مسیر مسافرت به آمریکا بود و یک قاب عکس کوچک؛ نقاشیای که منتسب به حضرت رسول(ص) بود؛ همان که امام هم توی اتاقشان داشتند. وقتی برمیگشت، پرسیدم: «برای چی فقط این قاب عکس را با خودت بردی؟»
خواب دیدم در یک دشت وسیع افتاده و دارد ناله میکند. در عالم خواب خیلی ناراحت شدم و گفتم: «مادر، خاک بر سرم! الآن میروم برایت دکتر میآورم.» قبول نکرد و گفت: «فقط به پدر چیزی نگو.» آنچه را که در خواب دیده بودم، برای کسی نگفتم. سالها بعد که رفتم خوزستان و محل شهادت محمّد را دیدم، یاد آن خواب افتادم. آنجا، همان دشتی بود که توی خواب دیده بودم؛ دشت عبّاس
گفت: «آمریکا که بودم، هر روز به این عکس نگاه میکردم تا تحت تأثیر فضای فاسد آنجا قرار نگیرم و خودم را حفظ کنم. برای این نگاهش میکردم که فراموش نکنم کی بودم و از کجا آمدهام و اصالتم چیست. برای اینکه یادم نرود شغل من و پدرم، نوکری درِ خانهی خاندان حضرت رسول بوده و هست.»
*****
از آمریکا که برگشت، علناً علیه رژیم شاه موضع مخالفت میگرفت. میگفت: «من از این رژیم و نظامش بدم میآید؛ دیگر نمیخواهم در ارتش شاهنشاهی باشم، نمیخواهم برای این رژیم کار کنم.»
مخالفتهایش باعث شد خیلی زود فراخوان شود برای سربازی. بااینکه نزدیک به چهار سال در نیروی هوایی ارتش خدمت کرده بود، مجبورش کردند دورهی سربازی را نیز بگذارند.
*****
قرار بود چند نفر از پاسگاه شهر بیایند به روستا و از خانهمان بازدید کنند. با توجه به اوضاع بد اقتصادی و کهولت سن پدرش، محمّد میتوانست از سربازی معاف شود. یک روز داییاش با عجله آمد و گفت: «امروز برای بازدید میآیند خانهتان. هر وسیلهی گرانقیمتی که دارید، از جلوی چشم بردارید؛ حتی فرش اتاقها را هم جمع كنید تا خیال مأمورها از بابت خرابی اوضاع مالیتان راحت بشود.»
وقتی این مطلب را با محمّد در میان گذاشتم، ناراحت شد و گفت: «مادر! اگر وقت نماز بشود و مأمورها توی خانه باشند، من میروم از همسایهها فرش میگیرم و میاندازم توی خانه تا نماز بخوانیم. من نه از این کارها بلدم و نه منّت میکشم که سربازی نروم. من با افتخار میروم سربازی.»
*****
تعدادی کتاب داشت که آنها را در یک صندوقچه مخفی میکرد. گاهی وقتها یکی از کتابها را بیرون میآورد و میخواند، و دوباره آن را در صندوقچه میگذاشت.
چند ماه مانده به بهمن 57، یکی از این کتابها را به یکی از اقوام هدیه داده بود. او هم رفته بود پیش پدرزن محمّد و گفته بود: «اگر مأمورهای شاه یکی از این کتابهایی را که محمّد میخواند، ازش بگیرند، اعدامش میکنند.»
موضوع را به محمّد گفتیم و خواستیم آن کتابها را نخواند. گفت: «کسی نباید از خواندن این کتابها ناراحت بشود. من به خواندن این کتابها افتخار میکنم.»
گفتم: «اگر به خاطر یکی از این کتابها گرفتند و اعدامت کردند، آنوقت چه میشود؟»
یکی از کتابها را برداشت، بوسید و گفت: «خوش به سعادت کسی که به خاطر این کتاب کشته بشود. من به این کتابها افتخار میکنم و کاش به خاطر اینها من را میکشتند.
بعدها فهمیدم رسالهی امام و کتابهای شهید مطهّری را میخوانده.
گفتم: «مادر! توی این کتابها چی نوشته؟ من سواد ندارم، تو برایم بخوان.» صفحهی اول کتاب را باز کرد و گفت: «شاه باید برود.»
*****
گفتم: «مادر! توی این کتابها چی نوشته؟ من سواد ندارم، تو برایم بخوان.» صفحهی اول کتاب را باز کرد و گفت: «شاه باید برود.»
صفحهی دوم را هم که باز کرد، همین را گفت. تا آخر کتاب را ورق زد و گفت: «شاه باید برود.» ترس برم داشت. گفتم: «این حرفها چیه مادر؟! تمام قدرت این مملکت به دست شاه است، آنوقت تو میگویی باید برود؟» گفت: «میرود... إنشاءالله میرود.»
گفتم: «اگر هم رفتنی باشد، این روزها نیست؛ بعد از مرگ ماست. ما رفتن شاه را نمیبینیم.»
خندید و با آرامش گفت: «انشاءالله و به یاری خدا، به همین زودی شاه از این مملکت میرود و ما میبینیم.»
چند ماه بعد که شاه فرار کرد، از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. دست میزد و با هیجان میگفت: «دیدی مادر؟ دیدی گفتم خودمان رفتنِ این ملعون را میبینیم؟»
*****
مقالهای نوشته بود به نام «شراب عشق». هیچکس فکرش را هم نمیکرد مقالهای به این نام، دربارهی ابعاد شخصیت حضرت علی(ع) باشد. بعد از خواندن آن مقاله در مسجد، موجی در بین جوانهای روستا بهوجود آمد و تعدادی از آنها به نوشتن مقالات مذهبی و عرفانی روی آوردند. من هم که بهشدّت از رفتار و کردار محمّد تأثیر میگرفتم، یک مقالهی سیاسی نوشتم و در کرمان توزیع کردم. بعد از پخش آن مقاله، ازسوی ساواک تحت تعقیب قرار گرفتم. وقتی محمّد از این موضوع با خبر شد، با من تماس گرفت و گفت: «از هیچچیز نترس. اول اینکه آنها هیچ کاری نمیتوانند بکنند، بعد هم اینکه اگر قرار باشد ما بچّهشیعهها توی کارهامان سختی نکشیم و آسیبی نبینیم، هیچوقت نمیتوانیم موفق باشیم.»
*****
میخواست برود سرکار که چشمم به شلوارش افتاد. خیلی ساده و حتی رنگورورفته بود. سر پاچههایش هم کمی ریش شده بود. با تعجّب پرسیدم: «کجا میروی؟» گفت: « معلوم است، سرِ کار.» پرسیدم: «با این شلوار؟ تو اینهمه شلوار خوب و سالم داری، آنوقت با این یکی که رنگورورفته است میخواهی بروی سرِ کار؟»
بغض گلویش را گرفت و با ناراحتی گفت: «مادر! کسانی که توی اداره به من مراجعه میکنند، همه کارگرند. یا مرخّصی میخواهند، یا برای استخدام یا گرفتن حقوقشان آمدهاند. من این لباس ساده و غیررسمی را میپوشم تا آنها احساس نكنند كه من ازشان بالاترم. با این لباس، کارگرها حس میکنند كه من هم یکی مثل خودشان هستم و باهام راحت برخورد میکنند.»
*****

میدانستم رفته در تظاهرات شرکت کند. وقتی برگشت، پاچههای شلوارش را بالا زد و یکسره رفت حمام. ازش پرسیدم: - چیه؟ چه خبر شده؟ - امروز واقعاً انقلاب کردیم. دوتا از ساختمانهایی را که پُر بود از مشروبهای آمریکایی، خراب کردیم.
آن روز عکسهای شاه و فرح را هم پاره کرده و از بالای ساختمانهای مرتفع پایین ریخته بودند. تا مدّتها بعد، محمّد صحنهای را که باد، پارههای عکس شاه و فرح را با خود میبرد، برای من تعریف میکرد و به کارشان افتخار میکرد.
*****
دربارهی علت اخراجش از نیروی هوایی با کسی صحبت نمیکرد. یک روز که باهم صحبت میکردیم، حرفمان کشید به دانشگاه و نیروی هوایی و اخراجش. آن روز وقتی علت اخراجش را پرسیدم، گفت: «قرار بود توی دانشگاه کنفرانس بدهیم. وقتی صحبتم را برای دانشجوها شروع کردم، برایشان از احکام شرعی گفتم؛ از پاکی و نجسی و اینکه مراقب باشند زیاد با آمریکاییها رفتوآمد نکند و مشروب نخورند. آن روز یکی از دوستانم به من گفت، اینجا، جای این حرفها نیست و من سریع مطلب را خاتمه دادم. کمکم متوجه تغییر رفتار اطرافیانم شدم، تااینکه یک ماه بعد ازطرف فرمانده دانشگاه به من گفته شد اخراج شدهام. من به خاطر دینم و به بهانهی ضعف پرواز اخراج شدم.»
*****
سال 50، اولین دفعهای بود که میدیدمش. بیتوجه به اطراف، کتابش را جلوی صورتش گرفته بود، قدم میزد و درس میخواند. نمیخواستم مزاحم درس خواندنش شوم؛ برای همین صبر کردم تا سرش را از روی کتاب بلند کند. همینکه نگاهش را از کتاب برداشت، طوری که متوجه شود روی صحبتم با اوست، گفتم: «چه خبر است که اینقدر درس میخوانی؟»
نگاهم کرد، لبخندی زد و تنها گفت: «تا خدا چی بخواهد.»
لبخند و اسم خدا، تنها چیزهایی بود که همیشه همراه محمّد بودند.
*****
کتاب «ولایت فقیه» امام را با خودش آورده بود. وقتی کتاب را دیدم، ترس برم داشت که اگر مأمورهای رژیم با آن دستگیرش کنند، خیلی اذیتش میکنند. گفت: «این کتاب را بهسختی پیدا کردهام. خیلی سریع هم باید برش گردانم به صاحبش.» دنبال راهی بود که بتواند یک نسخه از کتاب تهیه کند. دست آخر چند نوار کاست آورد و گفت: «من شروع میکنم به خواندن کتاب، تو هم گفتههای من را ضبط کن تا بتوانیم اینطوری یک نسخه از کتاب داشته باشیم.»
*****
همهی کارهایش را کرده بود که برود جبهه. گفتم: «خدا پشت و پناهت. دعا میکنم فقط اسیر نشوی.» گفت: «چرا همچین دعایی کردی؟» گفتم: «آخر شنیدم اسرا را اذیت میکنند؛ کتکشان میزنند و بدنشان را میسوزانند.» گفت: «هرقدر که ما را اذیت کنند، به اندازهی یک روز آزار و اذیتی که بر «بلال» روا داشتند، نمیشود.»
میگفت: «دوتا آرزو دارم؛ یکی اینکه موقع شهادت روزه باشم و دیگری اینکه بدنم سه روز توی بیابان بماند و مثل مولای غریبم حسین(ع) باشم.» سالها بعد در دشت عبّاس که رسیدیم، حاج «قاسم سلیمانی» برایمان روایتگری کرد. گفت: «خدا خواهش سه نفر از شهدای ما را همانطور که خواسته بودند، برآورده کرد. یکی از آنها محمّد افضلی بود که در حالت روزه شهید شد و جنازهی مطهّرش پس از سه روز در دشت عبّاس پیدا شد.»
بغضش ترکید و با اشک گفت: «این جنگ، جنگ امام حسین(ع) در صحرای کربلاست. ما آن زمان نبودیم تا در رکاب امام حسین(ع) باشیم، اما الآن باید کاری کنیم که لیاقت خدمتگزاری و نوکریشان را پیدا کنیم.» ما سعادت نداریم مثل شهدای کربلا بشویم؛ شما هم صبور باشید و برای رزمندهها دعا کنید.»
*****
باهم رفته بودیم اطراف روستا که قدم بزنیم. وقتی به قبرستان رسیدیم، محمّد رفت و کنار چند قبر نشست. برایشان فاتحه خواند و چند لحظه با آرامش به قبرها خیره شد. بعد به یکی از قبرها اشاره کرد و گفت: «خدایا! این فرد خیلی فقیر بود و توی زندگیاش چیز زیادی نداشت و رفت زیر خاک.» بعد به قبر کناری اشاره کرد و گفت: «این بندهی تو هم که مال و ثروت زیادی داشت، حالا مُرده و کنار این مرد فقیر دفن شده است.» دستهایش را بهسوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! هرچی بوده، حالا گذشته. اگر گناهی کردهاند، تو آنها را ببخش و بیامرز.» موقع برگشت، محمّد بهم گفت: «بدان که دنیا هیچ ارزشی برای دل بستن ندارد؛ برگشت همهی ما بهسوی خداست...»
*****
رفتیم مسجد تا نماز جماعت بخوانیم. مسجد بزرگ بود و پردهی بین قسمت خانمها و آقایان تا وسط آن میرسید. از انتهای مسجد که وارد شدیم، هر دو طرف پرده دیده میشد. هفت، هشت نفر در قسمت آقایان بودند، اما قسمت خانمها خالی بود. بعد از نماز، وقتی بهطرف خانه حرکت کردیم، محمّد پرسید: «ناراحت شدی که تنهایی ایستادی به نماز؟»
گفتم: «نه، اصلاً! تمام ناراحتی من برای این است که مسجد به این بزرگی داریم، اما کسی در آن نماز جماعت نمیخواند.»
گفت: «نگران نباش خواهر. جایی که رضای خدا هست، بحث کم و زیاد جمعیت نیست. درست است که تو تنها بودی، اما ممکن است همین قدمی که برداشتی، مقدّمهای بشود برای دیگران که بیایند توی مسجد. در کاری که برای رضای خداست، نباید فکر کنی تنهایی و ناراحت بشوی.»
*****
گرم صحبت بودیم که موضوع جبهه رفتنش را مطرح کرد. دخترش تازه بهدنیا آمده بود و همین باعث تعجّب من شد که چرا میخواهد با این اوضاع به جبهه برود. وقتی دلیل رفتنش را پرسیدم، گفت: «چند روز دیگر عملیات است. صدام هم به پشتیبانی آمریکا و اسرائیل به ما حمله کرده. اگر من و امثال من نرویم جبهه و آنها پیروز بشوند، به ما میخندند و میگویند، کشور نگهدار نیستیم. میخندند و میگویند، مردم، رهبرشان را تنها گذاشتند. اصلاً از شجاعت و مردانگی به دور است که ما رهبر و اماممان را تنها بگذاریم.»
گفت: «پیش از انقلاب، محمّد، راهپیماییها و تظاهرات علیه رژیم شاه را سازماندهی میکرد. یک روز گفتم: محمّد! بس است، این کارها را نکن. حیف جوانیات نیست؟ اگر مأمورهای حکومت بگیرندت، مدّتها شکنجهات میکنند.
در جوابم گفت: نگران من نباش. من اولین کسی هستم که توی این روستا اللهاکبر گفتم، اولین کسی هم هستم که از این روستا شهید میشوم.»
*****
خواب دیدم در یک دشت وسیع افتاده و دارد ناله میکند. در عالم خواب خیلی ناراحت شدم و گفتم: «مادر، خاک بر سرم! الآن میروم برایت دکتر میآورم.» قبول نکرد و گفت: «فقط به پدر چیزی نگو.» آنچه را که در خواب دیده بودم، برای کسی نگفتم. سالها بعد که رفتم خوزستان و محل شهادت محمّد را دیدم، یاد آن خواب افتادم. آنجا، همان دشتی بود که توی خواب دیده بودم؛ دشت عبّاس.
*****
دعوتش کردم که بیاید به خانهمان و یک شب دور هم باشیم. قبول نکرد، ولی قول داد یک شب بیاید و مهمانمان بشود؛ اما رفت و مدتی بعد هم شهید شد. مدّتها بعد از شهادتش، یک شب در عالم خواب دیدم کسی در میزند. محمّد بود. با هیجان پرسیدم: «شما کجا، اینجا کجا؟!»
گفت: «من به شما قول داده بودم که یک شب مهمانِ خونهتان باشم؛ حالا هم آمدهام تا به قولم وفا کنم.»
*****
بالای قبر محمّد ایستاده بود. گفت: «اللهاکبر! واقعاً این شهید کی بود؟» وقتی علت حرفش را پرسیدم، گفت: «پیش از انقلاب، محمّد، راهپیماییها و تظاهرات علیه رژیم شاه را سازماندهی میکرد. یک روز گفتم: محمّد! بس است، این کارها را نکن. حیف جوانیات نیست؟ اگر مأمورهای حکومت بگیرندت، مدّتها شکنجهات میکنند.
در جوابم گفت: نگران من نباش. من اولین کسی هستم که توی این روستا اللهاکبر گفتم، اولین کسی هم هستم که از این روستا شهید میشوم.»
*****
میگفت: «دوتا آرزو دارم؛ یکی اینکه موقع شهادت روزه باشم و دیگری اینکه بدنم سه روز توی بیابان بماند و مثل مولای غریبم حسین(ع) باشم.»
سالها بعد از جنگ که مادران شهدا را به مناطق عملیاتی بردند، به دشت عبّاس که رسیدیم، حاج «قاسم سلیمانی» برایمان سخنرانی کرد. گفت: «خدا خواهش سه نفر از شهدای ما را همانطور که خواسته بودند، برآورده کرد. یکی از آنها محمّد افضلی بود که در حالت روزه شهید شد و جنازهی مطهّرش پس از سه روز در دشت عبّاس پیدا شد.»

وصیت نامه شهید محمد افضلی :
گوشت وپوست واستخوان وهمه اعضاء وروح وتك تك سلولهای بدنم گواهی میدهد كه خدایی نیست جز الله ومحمدبن عبدالله پیغمبر وفرستاده اوست كه ما را به راه راست هدایت فرمود تا از ظلمت های جهل ونادانی به سوی نور وبه طریق الله حركت كنیم وگواهی میدهم كه علی ویازده فرزندش جانشین پیغمبر وامام و راهنمای ما هستند وخدای را سپاسگزارم كه به من افتخار این را داد كه شیعه علی وفرزندان گرامی اش وپوینده را ه آنها ومتعقد به درستی راهشان هستم.
از خداوند بزرگ مسئلت می نمایم به امام زمان ولی عصر (عج)اجازه ظهور هر چه زودتر بدهد تا اینكه عدل جهانی را هر چه سریعتر در تمام جهان گسترش دهد وسپس حرفی دارم به مادرم.مادرجان این چند كلمه كه روی این كاغذ نوشتم پس از شهادتم به دست شما خواهد رسید.دوست دارم در شب جمعه روزه باشم یا تشنه بمیرم كه مثل مولایم حسین با لب تشنه شهید شده وپس از شهادت 3 روز بدنم در صحرا بماند كه مثل مولایم غریب باشم.پس مادر جان وصیت من به شما این است در انظار دشمنان انقلاب گریه نكنی،شاید با گریه تو خوشحال شوند،از خداوند برایتان صبر واستقامت آرزو می كنم.همسرم برای شما هم از خداوند صبر واستقامت آرزومندم.امیدوارم كه صدای شیون وگریه شما را نامحرم نشنود.با صدای بلند گریه نكن.آنچنان باش كه گویی امانتی ازخداوند در نزدت بوده وهم اكنون با كمال امانت داری همین كه خدا خواست به او تحویل دادی.سعی كن امین باشی.
خواهرهای عزیزم به شما بجز صبر وراضی بودن به رضای خدا چیز دیگری سفارش نمی كنم.
روحش شاد و یادش گرامی
فرآوری : زینب سیفی بخش فرهنگ پایداری تبیان
منابع :
امتداد
یادگاران
سایت کانون بازنشستگان صنایع مس ایران