کوچه پس کوچههای غربت
کوچه باغهای تنگ و تاریک مدینه، در زیر نور بیرمق ماه، در هالهای از تاریکی فرو رفته است. دیوارهای گلی، با آن درهای چوبی که از شدّت اشعههای خورشید، رنگ باختهاند، چهره خسته و قدیمی شهر را، جلوه خاصّی بخشیدهاند. شهر در بستر شگفتانگیز شب، به شهر مردگان میماند. تنها گاه، نجوای مرغی، در دل نخلستانهای اطراف مدینه، پیکر این سکوت وهمانگیز را میخَلَد.
در میان این کوچههای تنگ و تاریک، مردی خسته از گذر ایّام، با کولهباری از خاطرات و تلخ کامیها، امّا استوار و مصمّم، گام بر میدارد. در پی او بانویی بر مرکبی نشسته، خاموش و آرام روان است. از دور میپنداری سالهای بیشماری از بهار زندگی را پشت سر دارد. از نزدیک به راحتی میتوان خطوط دَر همِ رنج و غصّه را در چهرهاش خواند؛ امّا بر سراسر وجودش آمیختهای از بزرگی و عظمت سایه افکنده است. دو کودک زیبا و دلربا نیز آنان را همراهی میکنند. در چشمهای کوچک و درخشانشان، خواب لانه کرده است. به زحمت پیکر خود را به پیش میرانند. دست در دست یکدیگر دارند و مهربان و صمیمیاند.
مرد با چشمان نافذش، یک یک درهای چوبی و کهنه را از نظر میگذراند. به هر دری که میرسد، لحظاتی میایستد. با دقّت به آن نگاه میکند و سپس به راه خود ادامه میدهد. ناگهان در برابر درِ خانهای میایستد. آن را به خوبی میشناسد. خانه معاذ بن جبل است. مدّتها در رکاب پیامبر شمشیر زده است؛ امّا اکنون رنگهای درهمِ مظاهر دنیا، بوم قلبش را سیاه کردهاند. مرد، نگاهی به زن میافکند. به سادگی میتوان تردید را در چشمهایش یافت. با دو دلی دست دراز میکند و کوبه در را چند بار بر پیکر کهنه و رنگ و رو رفته در میکوبد. پس از لحظاتی صدایی از آن سو، غرق خواب و بیحوصله، پاسخ میدهد و در را میگشاید. در با نالهای جانخراش به روی پاشنه میچرخد. معاذ از روبه رو شدن با چنین صحنهای، دلش میلرزد. توان سخن گفتن را از دست داده است. حالت مظلومانه این گروه کوچک، قلبش را میآزارد.
زن با صدایی لرزان و شکسته، خود را معرفی میکند. در آهنگ صدایش، غمی جانکاه موج میزند. از رنجها میگوید. از ظلمها و نامردمیهایی که در حقّش روا داشتهاند. میگوید که چگونه همانها که از نزدیکی و قرابت به پدرش دم میزدند، پس از رحلت او، از هیچ ظلمی در حقّ او دریغ نکردند و حکم خدا را نادیده گرفتند و بر مسند رسول خدا تکیه زدند.
زن، عنان از کف داده است. گویی در وجودش، زخمی دیرینه سر گشوده است. آهنگ صدایش، دل سنگ را آب میکند. معاذ همچنان ایستاده است و چشم به خاکهای تیره و تفتیده دوخته است. زن در برابر این همه ظلم و ستم، از او یاری میطلبد و در پی آن، اشک امانش نمیدهد.
معاذ که قربانی دنیاطلبی و تن پروری خود شده است، میگوید: آیا به جز من، کس دیگری به حمایت شما پرداخته است؟
این سؤال خاطرات تلخی را بر ذهن زن مینشاند. آهی از ته دل میکشد و پاسخ میدهد: «خیر! کسی دست یاری به سوی ما دراز نکرد!»
پس چه کاری از دست من، به تنهایی، ساخته است؟!
زن دیگر تحمّل ندارد. چگونه ممکن است، کسانی که خود را صحابی پیامبر معرفی میکنند، او را در اوج غربت و تنهایی، یاری نکنند. مگر معاذ جایگاه او را در نزد پیامبر نمیداند؛ در حالی که به شدّت میگرید، با آهنگی محکم میگوید: «ای معاذ! با تو دیگر سخن نخواهم گفت، تا بر پیامبر خدا وارد شوم!»
مرد مأیوسانه چشم از معاذ میگیرد و به دوردستها، خیره میشود. آهسته، امّا ناامید و دل شکسته حرکت میکند. زن، بیتاب و مضطرب است و آثار خستگی از سر و روی کودکان میبارد؛ امّا نمیتوانند به خانه بازگردند؛ چرا که مرد رسالتی خطیر را بر دوش میکشد. باید تا آنجا که میتواند، در هدایت این مردم بکوشد تا بهانهای برای آنها باقی نماند. میداند که اگر اسلام از همین ابتدا منحرف شود، در آیندهای نه چندان دور، فساد و تباهی آن را در بر خواهد گرفت.
او یقین دارد که آیندگان نیز، او را در دل این کوچههای تنگ و تاریک، در حالی که همسر ناتوان و فرزندان خردسال خود را همراه دارد، خواهند دید و درخواهند یافت که علی علیه السلام در رسالت گرانبار خود، لحظهای کوتاهی نکرده است.
آن درِ چوبی و کهنه، درِ خانه یکی دیگر از صحابی رسول خدا است. او نیز زمانی نامش در زمره یاران پیامبر میدرخشید. دست علی علیه السلام به سوی کوبه در دراز میشود. خاطره تلخ معاذ، دستش را میلرزاند؛ امّا چارهای نیست، باید وظیفهاش را انجام دهد. در را میکوبد و پس از لحظاتی، صحابی در برابر در ظاهر میشود. فاطمه علیهاالسلام که دیگر کورسوهای امید، در وجودش، رو به خاموشی نهاده است، بار دیگر حقایق را برای وی مرور میکند.
او نیز در قلبش، نور ایمان مُرده است. پردههای خودپرستی و تیرگیهای بیتفاوتی بر سراسر قلبش خیمه زدهاند تا آنجا که بدون آنکه فکر کند، میگوید: ما با ابوبکر بیعت کردهایم، اگر علی زودتر میآمد، با او بیعت کرده بودیم!
سخن وی آنچنان جاهلانه است که دل علی علیه السلام میگیرد. مگر خلافت مسلمانان امری ساده است که به این سادگی معیّن گردد. علی علیه السلام که کوه صبر است با متانت پاسخ میدهد: «آیا من میتوانستم پیکر رسول خدا را در منزلش رها کرده و پیش از آنکه وی را به خاک بسپارم، از منزل بیرون آمده و با مردم بر سر حکومت نزاع نمایم؟!»
فاطمه علیهاالسلام که اوج مظلومیّت شوهرش را میبیند، که چگونه مردی این چنین با عظمت، مجبور است با مردمی فرومایه هم سخن شود، سخن علی علیه السلام را تأیید میکند و میفرماید: «ابوالحسن (علی) آنچه را که شایسته و سزاوار بود، انجام داد و آنان نیز اعمالی انجام دادند که تنها خدا به آن رسیدگی میکند و بر آن قضاوت خواهد کرد».
شب از نیمه گذشته است و کودکان در ژرفای چشمانشان خستگی موج میزند. فاطمه علیهاالسلام نیز خسته است. بی مهری های یاران پدرش، روحش را سخت میآزارد. علی علیه السلام به سوی خانه حرکت میکند تا فردا شب و شبهای دیگر نیز برای هدایت این خلق گمراه تلاش کند. چهل شب امام علی علیه السلام به همراه همسر غمدیده و فرزندان خردسالش، در تاریکی شب، مهاجران و انصار را به یاری فراخواند؛(1) امّا گویی تمامی قلبها زنگ زده بود.
نرود میخ آهنین بر سنگ بر سیه دل چه سود، خواندن وعظ
این غم، پس از آن، در گوشه دل علی علیه السلام خانه کرد و گاهی قلب دریاییاش را میآشفت. دشمنان آن حضرت نیز، به این نکته به خوبی پی برده بودند. معاویه که خطرناکترین دشمن اسلام بود، برای آنکه نمک بر زخم کهنه علی علیه السلام بپاشد، بعدها به او نوشت:
آیا گذشته را به یاد میآوری، که فاطمه علیهاالسلام را شبانه سوار بر اسب چهارپایی میکردی و دست حسن و حسین را گرفته بودی، پس از آنکه با ابوبکر بیعت شده بود. تمامی اهل بدر و سابقین در اسلام را به یاری خواندی و کسی نماند؛ مگر آنکه تو با همسرت، به سراغ او رفتی ... .(2)
آری! اینکه فاطمه علیهاالسلام میدید اکنون، روح متعفّن بیتفاوتی و خیانت، بر فضای مدینه خیمه زده است، اشک را بر دیدگانش مینشاند. آخر چه دردی به جان این قوم افتاده بود که این گونه آنان را پس از پیامبر از این رو به آن رو کرده بود؟ چرا آنان که تظاهر به دوستی رسول خدا میکردند، اینک اینگونه با عترت او رفتار میکردند؟
دلش به سان آسمان، پر از ابرهای تیره و تار و آبستن، باران گرفت. پدرش کجا بود که او را در چنین شرایط تاریکی ببیند؟ ابرهای آسمان دلش غرّشی کردند و سپس سیل باران از چشمان مبارکش سرازیر شد. گویی چشمانش سوراخ شده بود.
پی نوشت:
1) قزوینی، سیّد محمّدکاظم، فاطمه زهرا علیهاالسلام ، از ولادت تا شهادت، ترجمه به فارسی، صص 565 ـ 567.
2) ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج1، ص131.
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
منبع: مجله پاسدار اسلام، شماره 318.