از آن 200 نفر فقط من زنده بودم
یکدفعه آن جوان ارتشی که بعداً فهمیدم از تکاورهای لشکر «21 حمزه» بود گفت: «دهانشان را ببند.» چفیهام را درآوردم. هر دو را روی زمین خواباندم و بینشان نشستم. دو سر چفیه را کردم توی دهانشان و با کف دستم محکم فشار دادم. ده دقیقهای به همین وضعیت گذشت. آن دو زیر دستم هی تقلا میکردند و من به هیچچیز فکر نمیکردم، جز اینكه...
متن حاضر واگویههای «مهدی طحانیان»، آزادهی ثابت قدمی است که در سن سیزده سالگی به اسارت نیروهای عراقی درآمد و ده سال از بهترین سالهای زندگیاش را در عاشقی و سیر و سلوک مطلق سپری کرد. او کمسنترین اسیر ایرانی در بند عراقیها بود.
افرادی که قرار بود بمانند مستقر شدند. شاید حدود دویست نفری میشدیم. عراقیها خط آتش طولانیای درست کرده بودند، اما چارهای نبود؛ همین دویست نفر حاضر به ماندن شده بودند و باید با همین تعداد جلویشان را میگرفتیم. اصلا فرصتی نبود که سنگر درست کنیم. البته زمین هم خیلی سفت بود. یادم هست كه یک نفر گفت: «بیایید حداقل گودالهایی بکنیم تا جانپناهمان باشد.»
اما سرنیزه هم در زمین فرو نمیرفت. به ناچار در همان دشت باز، روبهروی عراقیها که در مواضع بالا قرار داشتند و کاملاً مشرف به ما بودند، حالت پدافندی گرفتیم. بچهها بهسرعت عقبنشینی کردند. ما هم با عراقیها درگیر شدیم تا فکر نکنند كه همه عقبنشینی کردهاند. یک درگیری کاملاً نابرابر. هشتاد درصدمان حتی ژ 3 هم نداشتیم و با کلاشینکف تیراندازی میکردیم؛ درحالیکه عراقیها از سه خط بالای خاکریز، وسط خاکریز و انتهای خاکریز با کاتیوشا ما را میزدند.
در دو متریام یك جوان بیستوسه، چهار ساله بود كه لباس سبز تنش بود، آرم سپاه را به سینه داشت و با ژ3 تیراندازی میكرد. به من گفت: «شما آنطرف را بزن، من روبهرو را میزنم.»
هنوز چیزی از گفتن این حرف نگذشته بود که ناگهان نور قرمز شدیدی از جلوی چشمانم گذشت، شعله کشید و خاموش شد. سر چرخاندم. سپاهی جوانی که در دو متریام بود، همانطور كه نیمخیز شده بود و حالت تدافعی به خود گرفته بود، ذغال شده بود؛ سیاه، سیاه. فقط کاسههای چشمش كه بخار غلیظی از آنها بیرون میآمد، برایم قابل تشخیص بود. ظرف چند دقیقه همهی آدمهای اطرافم تبدیل شدند به کُندههای سوختهای که هیچ چیز از بدنشان قابل تشخیص نبود.
عراقیها تیرهای فسفری شلیک میکردند و من هرلحظه منتظر بودم كه بدنم سوراخسوراخ بشود. زمانی که میخواستم خشاب عوض کنم، تیرهایی را كه از لای انگشتانم عبور میکردند، بهخوبی حس میكردم. معجزه بود که هنوز سالم بودم.
دیگر از راست و چپم صدای تیراندازی نمیآمد. معلوم بود كه همه شهید شدهاند. از آن دویست نفر فقط من زنده مانده بودم. هوا روشن شده بود و بچههایی که عقبنشینی کرده بودند، کاملاً دور شده بودند. یارای بلند شدن نداشتم. اگر برمیخواستم، عراقیها كه تمام دشت را با دوربینهایشان زیر نظر داشتند، مرا میدیدند. به عراقیها خیره شده بودم و با خودم فکر میکردم، «خدایا! چه اتفاقی قرار است برایم بیفتد؟»
هنوز چیزی از گفتن این حرف نگذشته بود که ناگهان نور قرمز شدیدی از جلوی چشمانم گذشت، شعله کشید و خاموش شد. سر چرخاندم. سپاهی جوانی که در دو متریام بود، همانطور كه نیمخیز شده بود و حالت تدافعی به خود گرفته بود، ذغال شده بود؛ سیاه، سیاه
به خدا توکل کردم و در همان وضعیت ماندم. یکدفعه صدای شلیک گلولهی کاتیوشا را ازسمت جبههی خودمان شنیدم. عراقیها را دیدم که مواضعشان را رها کردند، از خاکریز پایین ریختند و پا به فرار گذاشتند. بهسرعت از زمین کنده شدم و در میان دود غلیظی که از انفجار گلولههای کاتیوشا در دشت پراکنده شده بود، با تمام توان به جلو دویدم. بیامان میدویدم و احساس میکردم كه نزدیك است قلبم از سینهام بیرون بزند. هنوز چیزی نگذشته بود که باران تیرها بهسمتم باریدن گرفتند. میدانستم عراقیها مرا دیدهاند. خودم را روی زمین انداختم. تیرها قطع شدند. ایستاده، نیمخیز و سینهخیز به حرکت خود ادامه دادم. دیگر صدای عراقیها را میتوانستم بشنوم.
آنقدر جنازه روی زمین ریخته بود که مجبور میشدم پا روی شهدا بگذارم.
یك بار دیگر بلند شدم و شروع به دویدن كردم. یکدفعه شنیدم كه کسی مرا صدا میزند؛ «مهدی... مهدی...»
بهسمت صدا رفتم. یک نفر روی زمین افتاده بود و موها، صورت، لباسها و حتی پوتینهایش پر از خون بودند. نفهمیدم كدامیک از بچههاست. تا مرا بالای سرش دید، تندتند و بهزحمت شروع به صحبت کرد.
- مهدی! تو چرا اینجوری میدوی؟ خودت را سبک کن، حمایلت را باز کن. اسلحه میخواهی چهکار؟... تو باید سبک باشی تا بتوانی راحتتر فرار کنی... فقط کلاهت را نگهدار.
همینطور که حرف میزد، بلند شدم. حمایلم را باز کردم و کولهپشتیام را روی زمین گذاشتم. او ادامه داد: «الآن گردان پاکسازی عراقیها میآیند. آنها به همهی مجروحها تیر خلاص میزنند. اگر دستشان به تو برسد، اسیرت میکنند. تو کوچکی و از تو میتوانند استفادهی تبلیغاتی بکنند؛ هرجور شده، فرار كن.»
بهتزده شده بودم. بدون اینكه یک کلمه حرف بزنم، برخاستم و به او پشت کردم تا بروم؛ ولی او باز صدایم زد و گفت: «مهدی! یکی از آن چفیهها را بنداز روی صورتم. آفتاب خیلی اذیتم میکند.»
من دوتا چفیه داشتم. یکی را محکم بسته بودم به حمایلم که موقع دویدن راحت باشم و حمایلم تکان نخورد. همان را انداختم روی صورتش. چفیه سفیدرنگ مثل اینكه انداخته باشیاش توی آب، شروع کرد به خیس شدن و چند دقیقه بعد، از خون قرمز شد. یکدفعه تکان شدیدی خورد. چفیه را کنار زدم و دیدم شهید شده است.
یك بار دیگر بلند شدم و شروع به دویدن كردم. یکدفعه شنیدم كه کسی مرا صدا میزند؛ «مهدی... مهدی...» بهسمت صدا رفتم. تا مرا بالای سرش دید، تندتند و بهزحمت شروع به صحبت کرد.- مهدی! تو چرا اینجوری میدوی؟ خودت را سبک کن، حمایلت را باز کن. اسلحه میخواهی چهکار؟... تو باید سبک باشی تا بتوانی راحتتر فرار کنی... فقط کلاهت را نگهدار
شروع کردم به دویدن. تانکهای عراقی در طول دشت به حرکت درآمده بودند و روی دشت آتش میریختند. تمام منطقهای که شب قبل آمده بودیم، حالا زیر آتش بود و تبدیل به جهنم مجسم شده بود. با این آتش سنگین، من فقط میدویدم و حرفهای آن شهید توی گوشم بود. همه جا پر از مجروحهایی بود که از دیشب جا مانده بودند. بیشترشان زیر لب دعا و قرآن میخواندند و بعضیها هم عکس بچههایشان را به دست گرفته و با آنها حرف میزدند. توقف نکردم تا به هر قیمتی شده، از این معرکه بیرون بروم و اسیر نشوم. در میان راه به چهار، پنج بسیجی رسیدم. هیچکدامشان بیشتر از نوزده سال نداشتند. ظاهراً از عقبنشینی دیشب جا مانده بودند. تشنه و گرسنه بودند و رمق حرکت نداشتند. من هم یکجورهایی زمینگیر شده بودم و آب و غذایی نداشتم به آنها بدهم. با یکیشان مشغول صحبت بودم كه یکدفعه گفت: «آه!»
تیر به وسط پیشانیاش خورده بود. تا سر چرخاندم، دیدم كه چهار نفر دیگر هم افتادهاند روی زمین. فقط یکیشان زنده بود و داشت بهسمت خودمان سینهخیز میرفت. خودم را بالای سرش رساندم. تیر از ساعدش داخل شده و از بازویش بیرون آمده بود. خونریزی شدیدی داشت. قدری باند توی جیبهایم داشتم. سریع دستش را باندپیچی کردم تا شاید جلوی خونریزی را بگیرم. بلند شدم و راه افتادم. او گفت: «نرو، صبر کن. شاید حجم آتش کمتر شود.»
اما من به راهم ادامه دادم. بهشدت تشنه و گرسنه بودم، اما نیروی بدنیام تحلیل نرفته بود و میتوانستم سرپا باشم. مطمئن بودم كه شب، ایران حتماً با نیروهای تازهنفس حمله خواهد کرد و من فقط باید تا شب خودم را به حفاظی میرساندم تا نیروها برسند.
عراقیها فهمیده بودند عدهای این وسط از عقبنشینی شب قبل جاماندهاند به همین دلیل دشت را به گلوله بسته بودند تا راه فرار بسته شود و همه را قتلعام کنند. کسی نمیتوانست جلودارم شود و متوقفم کند. فقط نالههای جانکاه بعضی از مجروحان که در گرمای چهل، پنجاه درجهی جنوب صدایم میکردند و از من آب میخواستند، پاهایم را سست میکرد. تلاش کردم تا قمقمهی پر آبی پیدا کنم، اما کار بیهودهای بود؛ چون فرماندهان شب قبل دستور داده بودند كه آب و غذا برنداریم و به جایش مهمات حمل کنیم. اما باز با خودم گفتم، شاید کسی ملاحظهی حال خودش را کرده باشد و قمقمهی آبی برداشته باشد. اجساد شهدا پراکنده بودند. فقط بعضی جاها جسدهای زیادی روی هم انباشته شده بودند. در میان شهدا گشتم و شاید صد قمقمه را باز کردم، اما هیچكدامشان آب نداشتند. بعضی از قمقمهها سنگین بودند. خوشحال میشدم که بالاخره آب پیدا کردهام، اما وقتی درشان را که باز میکردم، میدیدم پر از خون هستند. این صحنهها حالم را منقلب میکردند، اما کاری از دستم برنمیآمد. مجبور بودم همهچیز را رها کنم و به راهم ادامه بدهم. تمام روز راه رفتم و شب را در گوشهای از دشت به صبح رساندم. در کمال حیرت، هنوز سالم بودم و بدنم حتی یک خراش هم برنداشته بود. پشت سرم فقط دشت صافی وجود داشت. هر جا كه خاکریز یا حفاظی دیده میشد، صدای عراقیها از آنجا به گوش میرسید.
نزدیک غروب بود كه رسیدم به خط اصلی آتش عراقیها. انتهای خط پیدا نبود. گلولههای توپ و خمپاره به بدنهای شهدا میخورد و آنها را تکهتکه میکرد. موج انفجار جسدها را به هوا پرت میکرد و بر زمین میکوبید. آتش خودمان هم شروع شده بود و از هر دو طرف گلوله میریخت. عراقیها داشتند آمادهی پاکسازی میشدند. آنها مطمئن بودند با این حجم آتشی که روی سر ما ریختهاند، کسی زنده نمانده یا اگر زنده مانده، یارای مقاومت در برابر آنها را ندارد. 48 ساعت بود که هیچچیز نخورده بودم و نخوابیده بودم، اما اسیر نشدن به هر قیمتی تنها چیزی بود که به آن فکر میکردم.
صبح فردا، توی روشنایی روز، چیزی توجهم را جلب کرد. از دور سیمخاردارهایی را دیدم که بلوكهای بتونیای در كنارش چیده شده بودند. به نظرم رسید برای پناه گرفتن مناسبند. سینهخیز و خمیده خودم را به آنجا رساندم. پشت بتونها گودالی بود كه سهتا مجروح تویش افتاده بودند. وضعشان خیلی وخیم بود. یکیشان که خیلی هم جوان بود، بدنش به دو نیم شده بود، درست مثل گوسفندی كه از وسط شقه شده باشد. یک طرف بدنش افتاده بود روی زمین، کنارش و خونمرده و سیاه شده بود. قفسهسینه و ریههایش را میدیدم.
در میان شهدا گشتم و شاید صد قمقمه را باز کردم، اما هیچكدامشان آب نداشتند. بعضی از قمقمهها سنگین بودند. خوشحال میشدم که بالاخره آب پیدا کردهام، اما وقتی درشان را که باز میکردم، میدیدم پر از خون هستند. این صحنهها حالم را منقلب میکردند
قفسهسینهی نفر دوم از رگبار سوراخسوراخ شده بود. سوراخهای عمیقی که با هر دم و بازدمی خون ازشان بیرون میزد. نیمخیز به دیوار بتونی تکیه داده بود و تکان نمیخورد.
نفر سوم یك درجهدار درشتهیکل ارتشی بود كه جمجمهاش شکسته بود و تمام سروصورتش غرق خون بود. هر دو پاهایش هم گلوله خورده بودند. این سه نفر تا چشمشان به من افتاد، شروع کردند به اصرار کردن که برادر! ما را بکش. به ما تیر خلاص بزن. ما را راحت کن. نگذار بیشتر از این عذاب بکشیم. به خدا ثواب میکنی.
واقعاً وضعیت بسیار بدی داشتند، اما این کار برای من غیرممکن بود. احساس میکردم در معرکهی بزرگی گیر افتادهام. آن بیرون عراقیها بودند و پشت این دیوار بتونی سه نفر که یک بند از من میخواستند بکشمشان. آنقدر شدت تیراندازی شدید بود که دیوار بتونی، سوراخسوراخ شده بود و مدام به آن تیر میخورد. کاری از دستم برنمیآمد، جز اینكه همان جا بمانم. تنها مکان امنی بود که وجود داشت. یواشکی سرک کشیدم ببینم چه خبر است. چند ستون عراقی در دشت پخش شده بودند و از دور پیدا بود دارند تیر خلاص میزنند و میآیند جلو. درجهدار پرسید: «آنطرف چه خبر است؟»
گفتم: «عراقیها دارند پاکسازی میکنند، اما هنوز از ما دور هستند.»
دو نفر دیگر، زمین را چنگ میزدند و ناله میکردند. ضجههای جانکاهی از ته دل میکشیدند. نمیدانستم چه کار کنم. نشنیده بودم در چنین وضعیتی کشتن جایز است یا نه. یک ساعتی به همین منوال گذشت. یک ستون عراقی تا نزدیک دیوار بتونی آمدند، اما اصلاً توجهشان به ما جلب نشد. من به مجروحان دلداری دادم و گفتم: «شب حتماً ایران حمله میکند و شماها نجات پیدا میکنید.»
و دوباره رفتم سمت دیوار و سرک کشیدم. زیر لب دعای توسل میخواندم که عراقیها سمت ما نیایند. همهچیز داشت خوب پیش میرفت که یکدفعه یک ستون عراقی توجهش به دیوار بتونی جلب شد. مجروحان با صدای بلند ناله میکردند. گفتم: «وای! تو را به خدا یواشتر! عراقیها دارند میآیند سمت ما.»
اما مجروحها توجهی به حرف من نكردند. آن قدر درد کشیده بودند که از خدایشان بود کسی بیاید و از این وضعیت خلاصشان کند. دستپاچه شده بودم. عراقیها خیلی نزدیک شده بودند. اسیر شدن خودم را بعد از اینهمه تلاش به چشم میدیدم. یکدفعه آن جوان ارتشی که بعداً فهمیدم از تکاورهای لشکر «21 حمزه» بود گفت: «دهانشان را ببند.»
طولی نکشید که عراقیها آمدند بالای سرمان. صد عراقی دورتادور گودال زل زده بودند به ما. هیچ کاری نمیکردند و حس میکردم از کوچکی من خشکشان زده است. صورتهایشان سیاه و سبیلهایشان پتوپهن و پرپشت بود. همگی لباس پلنگی به تن داشتند و فقط فرماندهشان یک کلاه قرمز به سر داشت
چفیهام را درآوردم. هر دو را روی زمین خواباندم و بینشان نشستم. دو سر چفیه را کردم توی دهانشان و با کف دستم محکم فشار دادم. ده دقیقهای به همین وضعیت گذشت. آن دو زیر دستم هی تقلا میکردند و من به هیچچیز فکر نمیکردم، جز اینكه صدایی از این سمت به گوش عراقیها نرسد. ناگهان صدای تیراندازی قطع شد. یك آن به خودم آمدم و گفتم، نکند اینها شهید بشوند. همینکه چفیه را برداشتم، یکیشان آه بلندی از ته دل کشید. با صدای نالهی او، دوباره تیراندازی شروع شد. زمین داشت زیرورو میشد. طولی نکشید که عراقیها آمدند بالای سرمان. صد عراقی دورتادور گودال زل زده بودند به ما. هیچ کاری نمیکردند و حس میکردم از کوچکی من خشکشان زده است. صورتهایشان سیاه و سبیلهایشان پتوپهن و پرپشت بود. همگی لباس پلنگی به تن داشتند و فقط فرماندهشان یک کلاه قرمز به سر داشت. فرمانده کلاه قرمز جلو آمد. موهای جوگندمیاش روی شانههایش افتاده بود. چشمهایش مثل کاسهی خون بود. دوتا کلت از دو طرف کمرش آویزان بود. یک جفت پوتین چرمی به پا داشت که هیچ شباهتی به پوتینهای ارتشی نداشت. پوتینها تا زیر زانوهایش میرسیدند و غرق خون بودند. او به من اشاره کرد و به فارسی گفت: «پاشو!»
از بین دو مجروح بلند شدم. اشاره کرد دستهایم را ببرم بالا. بعد به سربازها گفت: «بزنیدشان!»
دو سرباز خشابهایشان را روی مجروحها خالی کردند. بعد فرمانده رفت بالای سر درجهدار و به سربازها گفت كه بلندش کنند. سربازها او را بلند کردند و انداختند روی شانههای من. من كه حتی نسبت به هم سنوسالهای سیزدهسالهی خود، جثهی ریز و نحیفی داشتم، با پشت خمیده، شروع به حرکت کردم. دست و پای ارتشی روی زمین کشیده میشد و اصرار میکرد كه بگذارمش روی زمین. به هیچ قیمتی حاضر نبودم او را زمین بگذارم. میدانستم كه اگر نیاورمش او را هم به رگبار خواهند بست.
هنوز چند متر بیشتر نیامده بودم که یکدفعه درجهدار، خودش را از روی شانههایم انداخت روی زمین و من هرچه سعی کردم، نتوانستم نگهاش دارم. هردو پایش تیر خورده بودند و نمیتوانست راه برود، اما کار عجیبی کرد...
هنوز چند متر بیشتر نیامده بودم که یکدفعه درجهدار، خودش را از روی شانههایم انداخت روی زمین و من هرچه سعی کردم، نتوانستم نگهاش دارم. هردو پایش تیر خورده بودند و نمیتوانست راه برود، اما کار عجیبی کرد؛ کف دستهای بزرگ و قویاش را روی زمین گذاشت و شروع به راه رفتن کرد. پاهایش توی هوا بودند و خون مثل تکههای جگر گوسفند، لختهلخته از زیر فانوسقهاش روی زمین میافتاد. او بدون اینکه یک کلمه حرف بزند، تندتند دنبال ما میآمد. این حرکت او برای فرمانده عراقی گران آمد. به سمت ما دوید، مرا به یک طرف هل داد و دستور آتش داد. یکدفعه سه، چهار سرباز خشابهایشان را در تن آن چریک شجاع، خالی کردند. چند ثانیه بدنش مثل یک ستون میان زمین و هوا ماند. از اینكه شاهد این صحنه بودم و کاری از دستم برنمیآمد، احساس بدی داشتم. اصلاً فکرش را نمیکردم كه او را با این وضعیت به شهادت برسانند.
منبع :
ماهنامه امتداد