12 خاطره از فرمانده اطلاعات گردان
کوچک بودم. با یک دوربین توی دستش آمد توی حیاط. گفت:«عمو! برو روسری قشنگ سرت کن، عطر بزن، بیا ».گفتم:« عطر برای چی؟». گفت:« برای این که عکست همیشه بوی عطر بده. »من هم که فکر کردم راست میگوید، این کار را کردم. موقع عکس گرفتن آنقدر بالا و پایین کرد...نیم ساعت سرکار بودم. بعد از چند سال، با نگاه کردن به آن عکس به یاد شوخیهایش میافتم

شهید زمان رضا کاظمی ،فرمانده اطلاعات عملیات گردان امام حسین(ع) لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)
هشتم دی 1341 در سمنان به دنیا آمد. تا هفت سالگی تحت تربیت مستقیم پدر و مادر قرار داشت.کوچک بود که سایه پدر را از دست داد. مادر و برادر بزرگش، علیاصغر، او را زیر چتر حمایتی خود داشتند. زمستان را با هزار سختی میگذراندند. تا سالها پای چراغ نفتی درسش را خواند. شش برادر و یک خواهر دیگرش هم با سختی بزرگ شدند. پدرش یک کارگاه کوچک گچ با زحمات زیاد از خود باقی گذاشته بود. زمان اوقات بیکاری و ایام تعطیل تا سالها به همراه برادرش سنگ گچ را به انبار کارگاه میبرد. هیزم تنور نان را هم برای مادر آماده میکرد. کُنده و تنه درخت را برایش خرد میکرد.
به تحصیلش ادامه داد تا این که دیپلم را در رشته مکانیک از هنرستان شهید عباسپور سمنان گرفت.
همراه با تحصیل و حرکت انقلابی مردم در تظاهرات ضد رژیم پهلوی شرکت میکرد و با گروههای حزبالله محله جهادیه همکاری فکری و عملی داشت. با تاسیس بسیج به فرمان امام، به عضویت بسیج در آمد. برای مدتی به قم رفت و درس حوزوی خواند. در آذرماه سال شصت به عنوان معلم امور تربیتی در آموزش و پرورش سمنان مشغول به کار شد و تا نیمه خرداد 61 ادامه داد. با اصرار بعضی دوستان استعفاء داد و به سپاه پاسداران رفت.
در این فاصله، دو بار به عنوان بسیجی به جبهه رفت که یک بار از ناحیه شکم مجروح شد. منطقه حضورش سومار بود. با ورود به سپاه در بخش فرهنگی و تعاون سپاه مشغول به خدمت شد. فردی فرهنگی و مربی قرآن و آشنا به مسائل دینی بود. دوباره ترجیح داد به جبهه برود. این بار به شهر مرزی مهران رفت و در آن جا به عنوان مسؤول اطلاعات و عملیات گردان مشغول شد. بعد از تحمل زحمت طاقت فرسا عاقبت در عملیات والفجر سه، در هجدهم مرداد 62، در اثر برخورد ترکش خمپاره، به دست و پهلو به شهادت رسید. به دلیل وضعیت منطقه، پیکرش سه روز در منطقه زیر آتش ماند. سپس برای دفن در جوار امامزاده یحیی و دوستان شهیدش به سمنان انتقال یافت. مجرد بود و در طول این مدت پنج بار به جبهه رفت. در مجموع بیست و دو ماه در دود و باروت و خاک جبهههای غرب و جنوب زندگی کرد. برادرش عسکر هم در عملیات والفجر هشت، بهمن سال 64 به شهادت رسید.
وصیت نامه شهید زمان رضا کاظمی :
بسم الله الرحمن الرحیم
اِنّ الذّینَ قالُوا رَبُّناَ اللهُ ثُمَّ استَقَموُا تَتَنَزّلُ عَلَیهِمَ المَلَئکَه...
آنان که گفتند خدای ما فقط الله است و سپس بر این آرمان مقدس خود پافشاری کردند فرشتگان برآنان فرود آیند...
این جانب اعتقاد قلبی به وحدانیت خدا و یگانگی وی و اعتقاد به فرستادگان خدا و ائمه اطهار و اعتقاد و علاقه به ولایت فقیه كه بیشک ادامه دهنده راه انبیاء و ... است دارم.
خدایا! تو را صد هزار مرتبه شکر که به بنده خویش که سر تا پا گنهکار است توفیق عطا کردی تا حضور خویش را در جبهه حفظ نماید.
خداوندا! ای خالق هستی! ای معبود من! ای کسی که آتشی را که در درونم مشتعل شده بود و لحظه به لحظه زبانه میکشید با به شهادت رساندنم خاموش نمودی. هم اینک من شهید شدم تا برای دیگران درسی باشد که درخت تشنه اسلام به خون نیازمند است.
امت شهید پرور! از رهبری چون امام و حضور خویش در صحنه حتی یک لحظه هم غفلت ننمایید و به طور کلی مطیع اوامر امام باشید.
عاقبت در عملیات والفجر سه، در هجدهم مرداد 62، در اثر برخورد ترکش خمپاره، به دست و پهلو به شهادت رسید. به دلیل وضعیت منطقه، پیکرش سه روز در منطقه زیر آتش ماند. سپس برای دفن در جوار امامزاده یحیی و دوستان شهیدش به سمنان انتقال یافت
ای مادر عزیز و ای مربی همیشگی که از دامان مطهر خویش فرزندی را تربیت نمودی که لیاقت شهادت را داشت و توانستی حاصل زحمات چندین سالهات را با کمال افتخار به نزد باری تعالی تقدیم نمایی، در روز قیامت با فاطمه زهرا سلامالله علیها محشور خواهی شد.
برادرانم! تقوای خدا را پیشه کنید. پولی که از من باقی مانده است به طلبکارانم بدهید.
نصف پول را در راه نشر و تبلیغ اسلامی صرف نمایید و نصف دیگر آن را به مادر عزیزم بدهید تا هر طوری که صلاح میداند، خرج کند.
دوستان عزیز! اگر در دوران جهالت و نادانی، از من بدی دیدهاید مرا ببخشید و هر روز در صدد این باشید که خودتان را اصلاح نمایید. زمان رضا کاظمی
خاطرات شهید زمان رضا کاظمی :
1- مادر شهید:سختیهای زیادی کشیدم تا بچهها را بزرگ کردم. دلم میخواست آنها به جایی برسند تا احساس بیپدری نکنند. بچههایم خودشان زحمت میکشیدند. کمک حالم بودند. پیش خودم میگفتم:« اگه شده فرش زیر پاهام رو بفروشم، نمیگذارم بیسواد بمونن. ».
همه شان را مدرسه فرستادم. خودشان هم خیلی شوق درس داشتند. زمان تابستانها میرفت سر کوره باباش کار میکرد و خرج مدرسهاش را درمیآورد. بزرگتر که شد، میرفت تهران پیش برادر بزرگش باطریسازی کار میکرد. معلم شده بود. به بچههای مسجد قرآن یاد میداد.
2- علی اصغر,برادر شهید: قبل از انقلاب تهران بودم و هر چند وقتی به سمنان میآمدم. چند شبی که خانه بودم، زمان دیر وقت به خانه میآمد و با دست پر؛ یک مشت اعلامیه و نوار سخنرانی. نوارها را به من میداد و میگفت:« داداش! این نوار سخنرانیها جدیده. ».
تشنه سخنرانی بودیم آن هم از امام یا روحانیون انقلابی. بعضی وقتها آخر شب میزد بیرون و اعلامیهها و نوارها را برای دیگر بچههای محله میبرد. آنقدر زیرکانه جابه جا میکرد و به بچهها میرساند که مأمورها بو نمیبردند.

3- حسن,برادر شهید: آماده شده بودم که بروم باشگاه کشتی. دیدم با موتور آمد. یک کم دیر شده بود و وقت هم برایم مهم بود. اگر میخواستم منتظر باشم تا وسیلهای گیرم بیاید دیر میشد. بهش گفتم:« زمان! یک دقیقه زحمت بکش من رو به باشگاه برسون، داره دیرم میشه. ».
گفت:« مگه نمیدونی موتور مال سپاهه؟ من اجازه ندارم غیر از کار سپاه استفاده کنم. الآن هم که اومدم برای کار سپاه بوده. حاضرم یک تاکسی بگیرم تا تو رو بروسونه ».اولش ناراحت شدم، ولی بعد حق را به او دادم.
4- برادر شهید : بعد از عملیات محرم بود كه با ما تماس گرفت و گفت:« داداش! یکی از دوستانم سخت مجروح شده و به بیمارستان اهواز منتقلش کردن. شما که مسجد میرین به مردم بگین برای شفاش دعا کنن! ».
من هم بر حسب وظیفه این کار را کردم. وقتی از جبهه برگشت موضوع را سؤال کردم. گفت:« عملیات محرم یکی از دوستانم مجروح شد و خون زیادی از او رفته بود. وضعیت منطقه طوری نبود که به عقب انتقالش بِدَن. هوا سرد بود. پتویی پیدا کردم و سرش انداختم. محل و حدود جغرافیایی رو مد نظر داشتم. وقتی وضعیت منطقه آرومتر شد، با یکی از دوستان به سراغش رفتیم. تا آن جا برسیم هزار فکر و خیال به سرم میزد. نکنه این چند ساعت اونقدر خون ازش رفته كه شهید شده باشه. به هر حال رسیدیم بالای سرش. رمق نداشت اما زنده بود. با سختی او رو به اورژانس بردیم و از آن جا با آمبولانس به اهواز انتقال دادیم. بحمدالله با دعای مردم حالش خوب شد ».
5- علیاصغر,برادر شهید: وقتی از جبهه میآمد، برایمان تعریف میکرد. از صحبتها و خاطراتش خوشمان میآمد. دلمان میخواست بیشتر تعریف کند. میگفت:« جبهه همش اینهایی که گفتم نیست. خیلی چیزها رو نمیشه زبانی گفت. آدم باید بیاد از نزدیک ببینه. نترسیدن بچهها از آتش سنگین دشمن رو که نمیشه زبانی بگم. طاقت بچهها در مقابل نرسیدن آب و غذا رو که نمیشه به زبان آورد. ».
تا کوچکترین وقتی پیدا میکرد، خودش را به بر و بچههای توی کوچه و خیابان میرساند. با آنها گرم میگرفت و با هر کدام یک جوری رفیق میشد. قصدش این بود بچهها را جذب انقلاب و علاقهمند به جبهه بکند. مخصوصاً بچههایی که بیتفاوت یا منحرف بودند.
یک روز گفتم:« زمان! چیه دنبال بعضی از این بچهها میری که تموم هیکلشون دو ریال نمیارزه؟ مغز خودت رو برای اینها خالی میکنی؟ ».
گفت:« داداش! اونی رو که انقلابی و مسجدیه اگه تا دم در سینما هم ببری، وقتی رهاش کنی میره به طرف مسجد، اما کسی که اهل سینما و الواتیه باید با او دوست بشیم تا از این طریق پاشون رو به مسجد باز کنیم. اون وقت کمکم با بچههای جبهه اخت میشن. ».
6- محمدعلی صفائیان وغلامعلی مثبت شاهجوئی: اوایل انقلاب گروههای التقاطی از جمله تودهایها، مارکسیستها و منافقین برای اظهار وجود خود در هر گوشه خیابان و چهار راهها بساط کتاب و نشریه پهن میکردند. زمان برای مقابله با آنان بحث میکرد و با اطلاعات خوب و مطالعاتی که در زمینه افکار آنان داشت، خیلی خوب از پس آنان برمیآمد. سعی میکرد با زبان نرم و خوش آنان را متقاعد کند. اگر برای افراد لجوج تأثیر نداشت، برای کسانی که در آن جمع بودند، اثر مثبت میگذاشت.
بهش گفتم:« خودت میدونی که اینها اجیر دیگران هستن و حرف حساب هم سرشون نمیشه، برای چی بحث میکنی؟ ».
خداوندا! ای خالق هستی! ای معبود من! ای کسی که آتشی را که در درونم مشتعل شده بود و لحظه به لحظه زبانه میکشید با به شهادت رساندنم خاموش نمودی. هم اینک من شهید شدم تا برای دیگران درسی باشد که درخت تشنه اسلام به خون نیازمند است
گفت:« ما وظیفه داریم اونها رو از انحراف فکری برگردونیم. اگه روی تماشاچیها هم اثر بگذاریم ما کار خودمون رو کردیم. ».
7- محمدعلی صفائیان: نسبت به انقلاب بیتفاوت بودم. یک روز آمد کنارم و به کنایه، طوری که بهم برنخورد، گفت:« این بنیصدر لعنتی با سخنرانی و کلمات قلمبه و سلمبهاش که هیچ چیز از اقتصاد نمیدونه به خورد مردم بیچاره و بچههای ساده میده. بعضیها هم که از نظر بینش سیاسی ضعیفن حرفش رو قبول میکنن. در صورتی که تشخیص حق و باطل کار خیلی سختی نیست. ».
بعد هم یکی دو تا نوار سخنرانی به من داد و خواست که زودتر گوش کنم و برگردانم. از همین طریق با هم رفیق شدیم و رفاقتمان هم ادامه پیدا کرد. الآن خودم را مدیون او میدانم.
8- فاطمه,برادرزاده شهید:کوچک بودم. با یک دوربین توی دستش آمد توی حیاط. گفت:«عمو! برو به خودت برس و روسری قشنگ سرت کن، عطر و ادکلن به خودت بزن، اون قاب عکس امام هم که توی خونهتون است بیار. ».
گفتم:« عطر برای چی؟ ». گفت:« برای این که عکست همیشه بوی عطر بده. ».
من هم که فکر کردم راست میگوید، این کار را کردم. موقع عکس گرفتن آنقدر بالا و پایین کرد. هی من را از حالتی به حالت دیگر تغییر میداد. گاهی هم میگفت:« عموجان! این طوری نه، یک کم بچرخ یا به این شکل بایست. ».
وقتی میایستادم، میگفت:« بشین. ».
نیم ساعت برای یک عکس گرفتن سرکار بودم. بعد از چند سال، با نگاه کردن به آن عکس به یاد شوخیهایش میافتم.
9- مرضیه تدینفر,همسربرادرشهید: زمان توی عملیات محرم با برادرم بودند. برادرم در آن عملیات شهید شد. چند ماه بعد به خانهمان آمد و گفت:« آمادگی دارین تعدادی از دانشآموزها رو بیارم این جا، هم شما براشون صحبت کنین و هم من از عملیات محرم بگم؟ ».
ده پانزده تا از جوانها را آورد. زیارت عاشورایی به یاد شهید خواندند و خانواده ما هم خوش آمد گفتند و چند کلامی صحبت کردند.
بعد هم زمان چند دقیقهای از عملیات محرم برایشان تعریف کرد. چون خودش اطلاعات گردان بوده و منطقه را شناسایی کرده بود، صحبتهایش بچهها را میخکوب کرد.

10- عباس,برادر شهید: ساکش را بست و هر چه میخواست با خودش برداشت. مادر هم چیزهایی توی ساکش گذاشت. وقتی خواست برود با همه خداحافظی کرد. به من الهام شد که:« بلند شو برو بدرقه کن و برای آخرین بار ببینش. ».
به مادرم گفتم:« میخوام تا سپاه برم و بر و بچهها رو ببینم و زود برمیگردم. » مادر هم آمد. اتوبوسها در خیابان سعدی ایستاده بودند. پیدا کردن زمان خیلی سخت بود. مادرم را توی میدان گذاشتم و رفتم پیدایش کردم. دوان دوان خودش را به مادر رساند و بغلش کرد و صورت و دستهایش را بوسید و گفت:« تا حالا اگه ناراحتت کردم من رو ببخش. شاید دیگه همدیگر رو ندیدیم و دیدار به قیامت کشید. ».
همین هم شد.
11- مادر شهید: جمعه بود و ناهار را گذاشتم روی چراغ و رفتم نماز جمعه. تشییع جنازه چند تا شهید بود. بعد از آن به خانه آمدم. پشت سر من بر و بچهها آمدند، حسن و خانمش هم بودند. یک خرده برنج آورده بود. غذا را کشیدم و خواستم حالا که دور هم جمع هستیم بخوریم. هر چه اصرار کردم سر سفره نیامدند. انگار بیاشتهایی آنها از روی سیری یا خوردن غذا نبود، بلکه از چیزی بود که آنها میدانستند ولی من خبر نداشتم. سفره را که جمع کردم، کمکم سر صحبت را باز کردند:« چند روز پیش که عملیات بوده چند تا از بچههای سمنان شهید و مجروح شدن. ».
یک دفعه مثل این که آب سردی روی سرم بریزند، پرسیدم:« زمان طوریش شده؟».
گفتند:« نه! ».
آنها که رفتند دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. دیگر حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم. رفت و آمدها بیشتر شد تا این که...
شهدا را كه آوردند، زمان من هم بود. شب بردند مسجد ابوالفضل. رفتیم به دیدنشان. شب وداع بود. قیامت بود. فردا هم تشییع کردند.
12- منصور فرخنژاد: در اطلاعات و عملیات پیش ما بود. معمولاً در كار شناسایی با هم میرفتیم. در یكی از شناساییها كارمان كه تمام شد برگشتیم. با فاصله كمی به عراقیهایی برخوردیم كه از طرف منطقه ما برمیگشتند. متوجه شدیم آنها هم برای شناسایی رفته بودند و از نیروهای اطلاعاتی هستند.
عكسالعمل خاصی نشان ندادیم. وظیفه ما درگیر شدن نبود. مثل این كه آنها هم قصد درگیری نداشتند و طوری وانمود كردند كه ما را ندیدهاند. مسیرشان را كج كردند. زمان گفت:« منصور! نارنجكت رو به دست بگیر و آماده باش اگه خواستن كوچكترین حركتی از خود نشون بدن حسابشون رو برسیم. تو از اون طرف برو و من از این طرف. ».
بعد هم اسلحهاش را آماده كرد و با حالت چریكی از معركه دور شدیم.
امت شهید پرور! از رهبری چون امام و حضور خویش در صحنه حتی یک لحظه هم غفلت ننمایید و به طور کلی مطیع اوامر امام باشید
وقتی رهبری به خانه شهید آمدند
- عباس,برادر شهیدان رضاکاظمی:
در روز چهارشنبه (17/8/1385) مقام معظم رهبری حضرت آیتالله خامنهای برای دیدار با مردم استان سمنان تشریف آوردند. صبح آن روز دیدار عمومی با مردم در محل استادیوم ورزشی بود که با استقبال بینظیر مردم انجام شد. بعدازظهر دیدار با خانواده معظم شهدا و ایثارگران در محل سالن سرپوشیده ورزشی الغدیر داشتند. به همراه مادر به دیدار خورشید آمدیم. بعد از سخنرانی آقا تا وقت نماز مغرب فرصتی بود. مادرم را سوار ماشین کردم و از او خواستم شب را به منزل ما بیایند. قبول نکردند. از ما اصرار و از او انکار. هر شب جمعه برنامهمان این بود که بعد از نماز و دعای کمیل پیش مادر میرفتیم و خواهران و برادران نمیگذاشتیم او تنها بماند.
گفت:« مادر! مگه نمیدونین که شب جمعه است؟ شهدا به دیدن من مییان. من رو ببرین خانه خودم. ».
به خانه که رسیدیم متوجه شدیم کلید منزلش دست یکی از برادرزادههایم است. بهانهای شد تا دوباره از او بخواهم به منزل ما برویم. همان حرفش را تکرار کرد. با تلفن زنگ زدیم و فوری کلید را آورد. ما رفتیم نماز و بعد از مراسم دعای کمیل برادرها و برادرزادهها با خانواده به منزل مادر آمدند. گرم صحبت بودند که زنگ در به صدا در آمد:«منزل شهیدان رضاکاظمی؟».
ـ بله بفرمایید.
ـ مهمان نمیخواین؟
داخل که شد و پس از حال و احوال گفت:« ما چند نفریم، اجازه هست اونها هم بیان؟ ».
برادرم دوباره دم در رفته و آنها را به خانه دعوت کرد.
با من تماس گرفتند:« ما منزل مادر هستیم و شام حاضره. هر چه زودتر خودت رو برسون. ».
پیش خودم فکر کردم حتماً حال مادر بد شده.
سرکوچه رسیدم خبری نبود و زنگ در را زدم. یک نفر غریبه در را باز کرد. از من خواست بیسر و صدا داخل شوم. فهمیدم باید خبرهایی باشد. عکاس، فیلمبردار، تعدادی هم غریبه. اصول حفاظتی از نظر تلفن، رفت و آمد، سر و صدا کاملاً تحت کنترل بود، طوری که هیچ کس متوجه ورود مقام معظم رهبری به محل نمیشد. طبقه فوقانی منزل مادر را حسینیه شهیدان کرده بودیم. مهمانها را به آن جا دعوت کردیم. با اعضاء خانواده در همان اتاق نشستیم. در همین لحظه صندلی مخصوص آقا را آوردند. چند لحظه بعد خورشید در آن شب همه خانه را روشن کرد؛ به روشنی قلب و دل خودش.
همگی صلوات فرستادیم و از شوق گریه کردیم.

آقا با همه اهل مجلس حال و احوال کردند، از کوچک تا بزرگ. ایشان را حاجآقا شاهچراغی امام جمعه و آقای عبدالوهاب استاندار و چند نفر از مسؤولین همراهی میکردند. همه را مورد تفقّد خود قرار دادند.
افراد حاضر در منزل را به حضور ایشان معرفی کردم. در ادامه توضیح دادم که پدر و مادرم با چه مشکلاتی ما را بزرگ کردند و بعد از فوت پدر، مادرمان چه سختیهایی را متحمل شدند. برادرمان زمان در عملیات والفجر سه در منطقه مهران شهید شد و عسکر در عملیات والفجر هشت در منطقه شلمچه.
بعد هم مقام معظم رهبری از تکتک اعضاء خانواده در خصوص کار و زندگی سؤال کرد.
از مادرم پرسید:« شما با کی زندگی میکنین؟ ».
مادرم گفت:« من تنها نیستم، با شهیدانم هستم و با اونها زندگی میکنم. خدا شما رو نگهداره. شما رو که داریم هیچ غصه نداریم. ».
آقا در صحبتهایشان فرمودند:« این شهیدان هستن که همه جا حضور دارن. اونها هستن و ما نیستیم. ».
به استحضار ایشان رساندیم که مادر شهید امیر دهرویه هم همسایه ما است. فرمودند:« بگویید به این جا بیایند. ».
ضمن معرفی ایشان توضیح دادم:« زمانی که این مادر شهید همسرش رو از دست داد و حتی قبل از اون با چه سختی بچهها رو بزرگ کرد. برای مردم نان میپخت تا خرجی زندگی رو تأمین کنه. ».
رهبر عزیز فرمودند:« از همین خانوادهها بودند که تنور جبهه را گرم نگه داشتند و جنگ را به پیروزی رساندند. ».
وقتی از جبهه میآمد، برایمان تعریف میکرد. از صحبتها و خاطراتش خوشمان میآمد. دلمان میخواست بیشتر تعریف کند. میگفت:« جبهه همش اینهایی که گفتم نیست. خیلی چیزها رو نمیشه زبانی گفت. آدم باید بیاد از نزدیک ببینه. نترسیدن بچهها از آتش سنگین دشمن رو که نمیشه زبانی بگم. طاقت بچهها در مقابل نرسیدن آب و غذا رو که نمیشه به زبان آورد
در ادامه فرمودند:« وحدت داشته باشید. یک دل و یک صدا باشید. شما الحمدالله حامی انقلاب و نظام هستید و در مسیر شهدا قرار دارید. ».
وقتی مردم متوجه شدند که مقام معظم رهبری به منزل ما آمدند و توفیق زیارت ایشان را پیدا کردهایم تبریک میگفتند.
روحشان شاد و یادشان گرامی
فرآوری : سیفی بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع:سایت جامع دفاع مقدس