عکس یادگاری خانم مارمولک
در خانه ای قدیمی، فرید کوچولو و پدر و مادر و مادربزرگش زندگی می کردند. در آن خانه به جز آن ها، خانم مارمولکی هم زندگی می کرد. افراد خانه نمی دانستند که در انباری گوشه اتاقشان یک مارمولک است؛ ولی خانم مارمولک از همه چیز آن خانه با خبر بود.
خانم مارمولک وقتی کسی متوجه نبود. از زیر در بیرون می آمد. توی خانه می گشت تا سوسکی یا غذای دیگری برای خوردن پیدا کند.
یک روز خانه خیلی شلوغ بود. سر و صدا بود و رفت و آمد. آن روز جشن تولد فرید بود. خانه پر از مهمان بود. روی میز پر از میوه و شیرینی بود. خانم مارمولک از زیر در همه چیز را نگاه می کرد. کیک را آوردند و رویش هشت تا شمع گذاشتند. در این موقع مادر فرید کوچولو دوربینی آورد و شروع کرد به عکس گرفتن. فرید کیک می پرید. شمع فوت می کرد. کنار دوست هایش می ایستاد و مادرش تند و تند از او عکس می گرفت.
خانم مارمولک از این کار خیلی خوشش آمد. او گفت: چه جالب! کاشکی از من هم عکس می گرفتند!»
خانم مارمولک قبلاً هم دیده بود که مادر فرید از او عکس می گرفت. بعد هم عکس ها را می آورد و به همه نشان می داد. بعضی از عکس ها را هم به دیوار آویزان کرده بود. خانم مارمولک گفت: «کاشکی من هم یک عکس داشتم و آن را گوشه انباری آویزان می کردم!»
هر چه مادر فرید بیشتر عکس می گرفت. خانم مارمولک بیشتر دلش می خواست که از او هم عکس بگیرند. دیگر به فکر شیرینی های روی میز و سوسک های توی انباری نبود. فقط به عکس گرفتن فکر می کرد. دلش می خواست مثل فرید کوچولو این طرف و آن طرف بایستد و از او عکس بگیرند. او آهی کشید و باز گفت: «کاشکی می شد بروم و به فرید کوچولو بگویم. حیف که از من می ترسد و فرار می کند؛ و گرنه کنار هم می نشستیم و عکس می گرفتیم! اصلاً کاشکی می شد برای من هم جشن تولد بگیرند!»
خانم مارمولک گوشه ای نشسته بود و در این فکر و خیال ها بود تا بالاخره جش تولد تمام شد و همه رفتند.
آن شب گذشت. فردا شب شد. همه دور سفره نشسته بودند و داشتند شام می خوردند. مادر فرید گفت: «راستی... فیلم دوربین تمام نشده. هنوز چند تا عکس مانده. بیایید امشب عکس ها را تمام کنیم تا فردا ببرم ظاهر کنم.»
مادر فرید رفت و دوربین را آورد. بقیه مشغول شام خوردن شدند و مادر عکس گرفت. چند تا عکس هم از مادربزرگ گرفت. در این موقع فرید گفت: «مامان، می روم جلوی در انباری می ایستم و یک عکس از من بگیر!»مادر خندید و گفت: «چرا جلوی در انباری؟ خیلی خب، برو»
فرید گفت: «همه جا عکس انداخته ایم. جز آنجا!»
فرید رفت و جلوی در انباری ایستاد. در این موقع خانم مارمولک هم به سرعت از زیر در بیرون خزید و دوید کنار فرید روی دیوار. مادر فرید متوجه مارمولک نشد و از آن ها عکس گرفت. خانم مارمولک از خوشحالی دمش را تند و تند تکان می داد. او ذوق می کرد و می گفت: «آخ جون، عکس گرفتم! بالاخره من هم عکس گرفتم!»فردا ظهر مادر فرید عکس ها را از عکاسی آورد. آنها را جلوی مادربزرگ گذاشت و گفت: «بی بی، ببین عکس ها چقدر قشنگ شده! خودم فقط دو سه تایشان را دیدم.»
بعد کنار مادربزرگ نشست و با هم شروع کردند به دیدن عکس ها ناگهان مادر فرید زد: «وای... این مارمولک اینجا چه کار می کند؟! کنار فرید! چطور ندیده بودمش!»
بی بی عکس را از دست مادر فرید گرفت. عینکش را جا به جا کرد. با دقت نگاه کرد و گفت: «راست می گویی ننه... چه مارمولک قبراقی!»
مادر فرید و بی بی همه عکس ها را نگاه کردند. بعد هم آن ها را همان جا روی زمین گذاشتند و به آشپزخانه رفتند. خانم مارمولک همه چیز را دیده بود. او دوید و به سرعت به طرف عکس ها رفت. با سر و دمش عکس ها را این طرف و آن طرف کرد. بالاخره عکس خودش را پیدا کرد و گفت: «وای... چه عکسی! چقدر خوب افتادم! چه قد و قواره ای! چه سری! چه دمی!»او مدتی محو تماشای عکسش بود. بعد هم آن را به دهانش گرفت و کشان کشان از زیر در به انباری برد. آن را در گوشه ای تاریک و پشت مقداری اسباب و اثاثیه، جلوی دیوار گذاشت و گفت: «حالا من هم روی دیوار اتاقم، یک عکس از خودم دارم.»
خانم مارمولک هیچ وقت آن قدر خوشحال نبود. از آن به بعد هر وقت عکس خودش را می دید، ذوق می کرد.
مادر فرید و فرید و بی بی هیچ وقت نفهمیدند که عکس فرید و مارمولک چه شد. هر قدر هم این طرف و آن طرف گشتند. پیدایش نکردند.
فرید کوچولو آن شب گفت: «حیف شد! کاشکی عکس خودم را با مارمولک می دیدم! کاشکی یک عکس دیگر گم می شد!»
و خانم مارمولک از زیر در ریز ریز می خندید.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:365 قصه برای شب های سال