مظلومه ی بی حرم
این روزها پائیز عمر مادرم بود
باران این پائیز چشمان ترم بود
از زخم تلخی ؛سینه اش می سوخت اما
چادر نمازش سقف بالای سرم بود
هستی ما غارت شد اما بین خانه
شمع وجود مادری اش گوهرم بود
زانو بغل كرده حسن یك كنج خانه
درچاه های شهر آه رهبرم بود
چیزی نمانده بعد مادر از وجودم
این ذره مانده فقط خاكسترم بود
فضه كنار بستر او بود اما
زیر سرش بالش دراین شبها پرم بود
هرشب بجای چشم،دستم خواب می رفت
بر روی پیشانیش دست دیگرم بود
آنقدر شستم جامه های خونی اش را
تنها امیدم گفتن یك دخترم بود
مأمور بودم كربلا باشم و گرنه
با مادرم دیروز روز آخرم بود
می سوختم می ریختم اشك از دودیده
بر مادر مظلومه ای كه بی حرم بود
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
مهدی نظری