راز چفیه سیاه در عملیات بدر
سید محسن خوشدل» که در غیاب اکبر مصداقی با عنوان معاون اول واحد ضد زره، هدایت نیروها را برای شکست پاتک عراقی بر عهده داشت، با عصبانیت در بیسیم فریاد میزد: «سوروسات عروسی ته کشیده، شیرینی و شربت نداریم، به بچه ها بگید خسیسی نکنند، لااقل نقل و نبات و زیاد کنند! تعداد دامادهایمان زیاد شده، ساقدوش ها همه خستهاند. »
در آخرین ساعات سال 63، عملیات بدر با رمز «یا فاطمه زهرا (س)» آغاز شد و در همان دقایق اولیه، کنترل جاده العماره ـ بصره به دست نیروهای ایرانی افتاد. پس از گذشت چند ساعت از آغاز عملیات، ارتش عراق با استعداد چند لشگر و تیپهای زرهی، تقریباً ده برابر نیروهای ما شد. حجم سنگین آتش و بمباران منطقه توسط هواپیما، بالگرد و توپخانههای سبک و سنگین دشمن، مانع پیشروی رزمندگان شد.
نیروهای واحد ضد زرهی لشکر 27 محمد رسول الله(ص)پس از دفع آخرین پاتک عراقیها، در تنها سر پناه موجود، داخل کانال مشغول استراحت بودند. عراقیها پس از هر شکست گلوله باران مواضع ایرانی را شدت میدادند.
واحد ضد زرهی، تنها یگان تخصصی ضد تانک در کل لشکر های سپاه و بسیج محسوب میشد. به همین منظور هر جا که لشکر 27 درگیر عملیاتی میشد، جهت دفع پاتک های دیوانه وار نیروهای مکانیزه ارتش عراق، به حضور واحد ضد زرهی نیاز حیاتی احساس میشد.
فرماندهان عالیرتبه ارتش عراق، این واحد را به خوبی میشناختند. زیرا علاوه بر آنکه بیشترین تلفات را توسط موشکهای هدایت شونده ضد تانک این واحد متحمل شده بودند، مزه دفاع جانانه نیروهای این واحد در بدترین شرایط دفاعی را بارها چشیده بودند.
«اکبر مصداقی» که فرمانده این واحد بود از اولین ساعات صبح برای تأمین مهمات به سمت هورالهویزه رفته بود، در تلاش بود تا از میان جهنم گلوله و موشک باران بالگردهای عراقی بتواند لااقل یک قایق کوچک موشک مالیوتکا را برای تیراندازان واحدش از روی هورالهویزه رد کند.
«سید محسن خوشدل» که در غیاب اکبر مصداقی با عنوان معاون اول واحد ضد زره، هدایت نیروها را برای شکست پاتک عراقی بر عهده داشت، با عصبانیت در بیسیم فریاد میزد: «سوروسات عروسی ته کشیده، شیرینی و شربت نداریم، به بچه ها بگید خسیسی نکنند، لااقل نقل و نبات و زیاد کنند! تعداد دامادهایمان زیاد شده، ساقدوش ها همه خستهاند. »
بهزاد نیا با نگرانی به سمت منصور رفت، ولی هر چه او را صدا زد، منصور جواب نمیداد! بهزادنیا با نگرانی منصور را برگرداند که ناگهان با چهره خندان منصور مواجه شد. با عصبانیت سر او داد زد: «در این گیرو دار، تو هم بازیت گرفته؟!»منصور که خوب میدانست اندکی درنگ باعث میشود تا در همانجا برایش جشن پتو بگیرند، در حالی که سعی میکرد فاصله اش را با بهزاد نیا زیاد کند، گفت: «به جون عمو بهزاد، دلم برای قیافه نگرانت تنگ شده بود. »
خوشدل خوب میدانست که اگر مهمات به اندازه کافی باشد، نیروهای مستقر در توپخانه برایش کم نمیگذارند، ولی کمبود مهمات و امکانات در تمام زمینهها گریبانگیر نیروهای ایرانی بود. داخل کانال، صدای ناله مجروحها به گوش میرسید. آنهایی که سالم مانده بودند سعی داشتند تا به هر نحو ممکن جلوی خونریزی بیشتر مجروحها را بگیرند.
نیروهای عراقی در چند ساعت گذشته فشار زیادی را برای باز پس گیری مواضع تصرف شده توسط رزمندگان ما انجام داده بودند و همین عامل، باعث خستگی زیاد نیروها شده بود. از طرف دیگر با تمام شدن جیره آب و غذا، نیروها شدیداً در تنگنا قرار گرفته بودند.
در دشت مقابل کانال، لاشه تانکهای نیم سوخته عراقی خودنمایی میکرد. فضا پر بود از دود و باروت. تنفس به سختی صورت میگرفت. بوی خون تمام کانال را در برگرفته بود.
در گوشهای از کانال، غلامرضا به لبهای خشک برادرش منصور خیره شده بود. غلامرضا بچه بزرگ خانواده محسوب میشد. به قول بچههای قدیمی ضد زره، غلامرضا از روز اول نور بالا میزد! کسی نمیدانست چرا از کمیته استعفا داده و چرا به محض استخدام در وزارت امور خارجه، داوطلبانه به جبهه آمده است. البته آمدن او به واحد ضد زره، دست گل برادر کوچکش منصور بود.
منصور به دلیل آنکه از نیروهای قدیمی بسیج بود، به عنوان منشی واحد شناخته میشد و طبعاً زمان عملیات را بهتر میتوانست حدس بزند. به همین دلیل، هر کسی را که در ذهن داشت در چنین مواقعی به جبهه فرا میخواند؛ از جمله برادرش غلامرضا. غلامرضا همچنان محو لبهای خشک و ترک خورده منصور بود. انگار در آن لحظه از تشنگی و گرسنگی خودش غافل شده و تنها نیاز برادر کوچکش را میدید!
غلامرضا تا آمد حرکتی کند، صدای انفجاری در لبه کانال، دوباره او را زمینگیر کرد. منصور در بین گرد و غبار، خود را به غلامرضا رساند و گفت: «توی این شیر تو شیری کجا میخواهی بروی؟!»
غلامرضا در حالی که سعی میکرد از جایش بلند شود، پاسخ داد: «میرم قدری اطراف کانال را بگردم،شاید آب و غذایی پیدا کنم. »
منصور در حالی که با فشار دست راستش بر روی کتف غلامرضا او را به نشستن وادار میکرد، گفت: «من قبلاً با مصداقی برای شناسایی به این منطقه آمدهام و بهتر از تو این کانالهای پیچ در پیچ را میشناسم. تو همین جا باش، من میرم ببینم چی میتونم پیدا کنم. »
غلامرضا تا آمد مخالفت کند، منصور به سرعت از پیچ کانال گذشت. در گوشهای از کانال، میان انفجار گلوله و خمپاره عراقیها «امیر کرکآبادی» مثل همیشه برای حفظ روحیه نیروهای صفر کیلومتر، معرکه راه انداخته بود و با شیطنتی خاص میخواند: «باید به شط خون شنا کنیم، شالاپ شلوپ، شالاپ شلوپ / بایـد که با قـطـار سـفـر کنیم، تلق تلوق، تلق تلوق».
در آن طرف کانال، «بهزادنیا» به همراه کمکهایش (بابا شمس و جهانبخش سلطانی) در حال استراحت بودند. بهزاد نیا با دیدن منصور، او را صدا زد. در همین حین، انفجار گلولهای بر روی لبه خاکریز، جهنمی از گرد و خاک ایجاد کرد. با فروکش کردن نسبی گرد و خاک، بهزاد نیا نگاهش به منصور افتاد که بی حرکت بر روی شکم روی زمین افتاده است.
بهزاد نیا با نگرانی به سمت منصور رفت، ولی هر چه او را صدا زد، منصور جواب نمیداد!
بهزادنیا با نگرانی منصور را برگرداند که ناگهان با چهره خندان منصور مواجه شد. با عصبانیت سر او داد زد: «در این گیرو دار، تو هم بازیت گرفته؟!»
منصور که خوب میدانست اندکی درنگ باعث میشود تا در همانجا برایش جشن پتو بگیرند، در حالی که سعی میکرد فاصله اش را با بهزاد نیا زیاد کند، گفت: «به جون عمو بهزاد، دلم برای قیافه نگرانت تنگ شده بود. »
بهزادنیا در حالی که نیم خیز شده بود، گفت: «اگر مردی واستا تا قیافه نگرانم را نشانت بدهم!»
تا بهزادنیا خواست بجنبد، منصور در پیچ کانال گم شد. درون کانال پر بود از پیکر شهدا و مجروحینی که دیگر نای ناله کردن برایشان باقی نمانده بود.
بهدلیل شدت گلولهباران عراقیها، مجروحین هنوز به پشت خط منتقل نشده بودند و امدادگران سعی میکردند با پانسمانهای موقت، آنان را تا زمان انتقال، زنده نگه دارند.
پس از یکساعت، شدت عقده پراکنی عراقی ها قدری کمتر شده بود و منصور با چهرهای خسته و لبی خشک تر از قبل با دو قمقمه آب و یک قوطی کمپوت گیلاس، سروکلهاش از پیچ کانال پیدا شد.
منصور هر دو قمقمه آب را بین مجروحین تقسیم کرد و پیش برادرش غلامرضا برگشت. غلامرضا که از تأخیر منصور نگران شده بود، با دیدن برادر کوچکش نفس راحتی کشید.
منصور کمپوت را باز کرد، ولی نگاه غلامرضا به گونهای بود که مجبور شد خودش اولین نفری باشد که لبهای خشکش را با شربت کمپوت تر کند. غلامرضا هم پس از سر کشیدن جرعهای، قوطی کمپوت را به فراهانی داد و او هم به بغل دستی اش.
قوطی کمپوت، تمام کانال را دور زد و دوباره به دست منصور رسید. منصور که توقع برگشت قوطی خالی کمپوت را هم نداشت، نگاهی به داخل آن انداخت، شربت کمپوت تازه به نیمه قوطی رسیده بود!
همه فقط لبهای خشکشان را تر کرده بودند.
چند بار دیگر هم قوطی کمپوت چپ و راست کانال را طی کرد، تا دانههای گیلاس آن نمایان شد.
دوباره گلولهباران عراقیها با شدت بیشتری شروع شده بود، ولی زاویه اصابت گلولهها به گونهای بود که نشان میداد گلوله ها از پشت سر نیروهای خودی دارد شلیک میشود! وقتی خوشدل موضوع را با بیسیم جویا شد، فهمید عراقیها وقتی نتوانسته بودند از سمت آنان نفوذ کنند، با تمام قدرت به سمت راست حمله کرده و نیروهای واحد ضد زرهی را دور زده اند.
در شرایطی که مهمات و موشکهای ضد تانک تمام شده بود، تنها راهکار ممکن، عقب نشینی به سمت هورالهویزه بود.
نیروهای گردان تخریب لشکر برای تأخیر در پیشروی نیروهای زرهی عراق و ایجاد فرصت بیشتر برای عقب نشینی بچهها، سیل بند سمت چپ را منفجر کردند. آب تمامی دشت را در بر گرفت. تنها جاده مواصلاتی که ارتفاع آن از سطح زمین بالاتر قرار داشت، قابل استفاده بود که آن هم زیر آتش شدید عراقی ها قرار داشت.
عراقیها که گرای ثبتی دقیق محل استقرار نیروهای واحد ضد زرهی را به دست آورده بودند، داخل کانال را با انواع گلوله های توپ و خمپاره مورد هدف قرار میدادند. تعداد زخمی ها هر لحظه بیشتر میشد و راه فرار نیروها به سمت هورالهویزه هم هر لحظه بستهتر.
«حسین نظری» در حالی که به صورت خمیده از جلوی منصور و برادرش میگذشت، با خنده گفت: «برادران طالبپور اردکانی میل ندارند پشت به دشمن و رو به میهن پیشروی کنند؟!»
منصور در حالی که دستگاه ساگر را روی دوشش جابهجا میکرد، با نیشخندی پاسخ داد: «دارم اطرافم را نگاه میکنم ببینم میان این همه داماد، حوریهای هم برای من و این داداشم باقی مانده یا نه!»
حسین نظری در حالی که از آنان دور میشد، گفت: «اگر دیر بجنبی به جای حوری، بعثیها نصیبت میشوند. »
گلوله خمپارهای که سر کانال خورد، همه را وادار کرد تا سریعتر برای مهیای برگشتن شوند. منصور به برادرش غلامرضا نگاهی کرد و گفت: «من میروم پیش خوشدل، تو هم با عمو بهزاد و کرکآبادی زودتر حرکت کنید. من هم خودم را به شما میرسانم. »
از هر طرف گلولهای به سمت آنان میآمد. وضعیت بدی بود.
نیروهای قدیمی واحد، هر چند که از این عقب نشینی ناراحت بودند، ولی برای آنکه به سایر نیروها روحیه بدهند، همانگونه که سعی میکردند میان آنهمه آتش و گلوله راهی برای فرار از محاصره عراقی ها پیدا کنند، با حالتی کنایه آمیز و طنز میخواندند: «کربلا کربلا ما داشتیم میاومدیم / تانکهای عراقی نذاشتن بیاییم / کربلا کربلا نصف راه بر گشتیم / الان هم داریم جیم میشیم، در میریم
نیروهای قدیمی واحد، هر چند که از این عقب نشینی ناراحت بودند، ولی برای آنکه به سایر نیروها روحیه بدهند، همانگونه که سعی میکردند میان آنهمه آتش و گلوله راهی برای فرار از محاصره عراقی ها پیدا کنند، با حالتی کنایه آمیز و طنز میخواندند: «کربلا کربلا ما داشتیم میاومدیم / تانکهای عراقی نذاشتن بیاییم / کربلا کربلا نصف راه بر گشتیم / الان هم داریم جیم میشیم، در میریم. »
منصور هنوز پیچ کانال را برای رسیدن به خوشدل رد نکرده بود که او را به همراه جهانبخش سلطانی دید که به سمتش میآیند. شرایط منطقه به صورتی بود که فرصت هیچ حرفی را باقی نگذاشته بود. حرکت از روی پیکر شهدا که هر کدامشان دنیایی خاطره را در ذهن نیروها زنده میکرد، بزرگ ترین عذاب این عقب نشینی بود. هر کس تا جایی که توان برایش باقی مانده بود، سعی میکرد با خود، مجروحی را به عقب ببرد.
تشنگی، گرسنگی و بیخوابی روزها و شبهای گذشته، قوای جسمی نیروها را تحلیل برده بود؛ به گونهای که لباس هم در تن آنان سنگینی میکرد. آب رها شده نیز زمین را به باتلاقی تبدیل کرده بود که برداشتن هر قدم، انرژی دهها قدم را هدر میداد!
منصور از دور، غلامرضا را میدید و همین امر باعث میشد به سرعت قدمهایش اضافه کند تا به او برسد.
ناگهان چند انفجار نزدیک به هم، او را به هوا بلند کرد و چند متر آن طرفتر به زمین کوبید و همزمان، باران خاک و سنگ بر روی او شروع به باریدن کرد.
منصور از شدت موج انفجار و افتادن روی زمین، تمام بدنش درد میکرد. او پس از مدتی با شنیدن صدای خس خسی، توجهش به سمت چپ جلب شد. دستی به بدنش کشید. علیرغم درد، ولی ظاهراً، نه زخمیشده بود و نه جایی از بدنش شکسته بود. به هر زحمتی بود، سینه خیز خود را به صاحب صدا رساند. خون، تمام صورتش را پوشانده بود و ترکش، گلوی او را نشانه گرفته و از دو ناحیه سوراخ کرده بود. منصور وقتی با چفیهاش خون های صورت او را پاک کرد، فهمید «فراهانی» است که زخمیشده است. صورت او کاملاً کبود شده بود و راه تنفسش بند آمده بود.
منصور دستش را در گلوی بریده شده فراهانی فروبرد و لختهای گوشت و خون را که منجر به بسته شدن شریان تنفسی فراهانی شده بود را خارج و بلافاصله با چفیه روی خرخره گلوی او را بست. فراهانی دیگر میتوانست کمی نفس بکشد، ولی مشکل اصلی باقی مانده بود که آن هم بستن زخم گلوی او بود؛ اگر چفیه را شل میبست، جلوی خونریزی گرفته نمیشد و اگر سفت میبست، باعث خفگی فراهانی میشد.
فکری به ذهن خسته منصور رسید؛ چفیه فراهانی را از دور گردنش باز کرد و آن را دو تکه کرد و هر کدام را درون حفره گلوی او قرار داد و با چفیه خودش آرام روی آن را بست. اوضاع بحرانی تر از آن بود که بشود بیشتر آنجا ماند. باید هر طور بود خود را از حلقه محاصره عراقی ها نجات میداد.
از دور، چهره «مؤمنی» که کنار کانال نشسته بود، جلب توجه میکرد. منصور زیر لب غرغر کرد: «تو این اوضاع، این هم دست از خواب بر نمیدارد!» نزدیک او رسید و دید ترکش قسمتی از سر و صورتش را برده و او به شهادت رسیده است.
منصور مؤمنی را رها کرد و زیر بغل فراهانی را گرفت و به سمت هورالهویزه به راه افتادند. راه زیادی نرفته بودند که به سه پیکر شهید رسیدند که صورت آنان با چفیه پوشانده شده بود.
فرصت شناسایی اجساد نبود. از کنار آنان گذشتند. حس غریبی منصور را به برگشتن به سمت آن سه پیکر دعوت میکرد. سرش را برگرداند و جنازهها را نگاه کرد. چیز آشنایی ندید. دوباره خواست با فراهانی به راهشان ادامه دهد، ولی نمیتوانست قدم از قدم بردارد. همان حس غریب، او را به سمت آن سه جنازه میکشید و منصور، فراهانی را خطاب قرار داد و گفت: «تو اگر تونستی سعی کن جلوتر بروی، من هم الان بر میگردم پیشت. »
فراهانی با آنکه به سختی نفس میکشید، خود را بر روی زمین کشید و جلو رفت. منصور به سمت سه جنازه برگشت.
درست بالای سه جنازه رسیده بود که چفیه سیاه رنگ روی یکی از جنازه ها توجه او را به خودش جلب کرد. انگار کسی او را از زیر آن چفیه سیاه رنگ صدا میزد!
منصور یادش آمد هنگام تقسیم چفیه، تنها کسی که در واحد ضد زرهی چفیه مشکی نصیبش شده بود، برادرش غلامرضا بود.
دیگر کنترل اعمال خودش را نداشت. به سرعت چفیه مشکی را از روی صورت جنازه کنار زد. چهره خندان غلامرضا قدری او را آرام کرد و احساس کرد که او هنوز زنده است.
دست انداخت دور گردن غلامرضا تا او را بلند کند، دید ترکش به پشت سرش اصابت کرده و ترکش دیگر به کشاله رانش، درست قسمت سفید ران را نشانه رفته است.
منصور حال عجیبی داشت. نمیدانست چه کار کند. میان آن همه گلولهباران عراقیها امکان ماندن و عزا گرفتن نبود. سعی کرد غلامرضا را روی دوش خود بگذارد و او را با خودش به عقب ببرد، ولی خستگی، گرسنگی و تشنگی برای او رمقی باقی نگذاشته بود؛ بخصوص آن که غلامرضا از او قوی هیکلتر هم بود.
به هر سختیای که بود، غلامرضا را به دوش کشید. هنوز چند قدمی نرفته بود که انفجار گلوله ای در نزدیکی اش او را به زمین کوبید و غلامرضا که بر دوش او بود، با تمام وزنش بر روی او افتاد.
چارهای نداشت. باید جنازه برادرش را همانجا میگذاشت و جان خود را در میبرد، و گرنه او هم کشته میشد. منصور با دوربین دیده بود، عراقی هایی که آنان را تعقیب میکنند، اصلاً اسیر نمیگیرند! سالم و مجروح را تیر خلاص میزدند! در همان لحظه که تصمیم گرفت جنازه برادرش را همانجا بگذارد و جان خودش را در ببرد، انگار کسی از درون به او نهیب زد که «جواب مادر را چه بدهد؟»
چارهای نداشت. باید جنازه برادرش را همانجا میگذاشت و جان خود را در میبرد، و گرنه او هم کشته میشد. منصور با دوربین دیده بود، عراقی هایی که آنان را تعقیب میکنند، اصلاً اسیر نمیگیرند! سالم و مجروح را تیر خلاص میزدند! در همان لحظه که تصمیم گرفت جنازه برادرش را همانجا بگذارد و جان خودش را در ببرد، انگار کسی از درون به او نهیب زد که «جواب مادر را چه بدهد؟». گفت: «چطور به مادر ثابت کنم غلامرضا شهید شده! چطور به او بگویم که جنازه اش را جا گذاشتم تا جان خودم را در ببرم! مادر اصلاً باور نمیکند که غلامرضا شهید شده باشد! همهاش با خود میگوید: شاید غلامرضا زخمی شده و تو در نجات او کوتاهی کردهای!»
منصور در بد مخمصهای گیر افتاده بود. عراقی ها داشتند نزدیک میشدند. به دلیل شکسته شدن سد و باتلاقی شدن منطقه، تانکهای عراقی قدرت پیشروی نداشتند، و گرنه تا حالا او نیز تیر خلاص را خورده بود.
عراقیها لحظه به لحظه نزدیکتر میشدند. منصور باید هرچه سریعتر از آن مهلکه خارج میشد.
پاهای غلامرضا را گرفت و همانگونه که چهار دست و پا خود را جلو میکشید، غلامرضا را هم به دنبال خودش روی زمین میکشید.
تمام حواس منصور به این بود که بتواند جنازه برادرش را به مادرش تحویل دهد و بگوید برای نجات او هیچ کوتاهی نکرده است.
******
منصور کنار در مسجد رضوان (تو محلشان) عین آدمهای گیج و منگ ایستاده بود. حالا که جنازه برادرش را به تهران رسانده بود، نمیدانست چه جوری به مادرش بگوید که برادر بزرگش به شهادت رسیده است.
شاید اگر منصور در آیینه نگاهی به چشمان سرخش میکرد، میفهمید که چشمانش زحمت زبانش را در مقابل مادرش میکشد. هرچه فکر کرد راهی به ذهنش نرسید. به ناچار راه منزل را در پیش گرفت. دقایق زیادی بود که پشت در ایستاده بود، ولی قدرت فشار دادن زنگ را نداشت. هوا رو به تاریکی بود و منصور پشت در منزل به دنبال راهی برای اطلاع دادن خبر شهادت برادرش.
منصور با خود فکر کرد بهتر است که اول به پدرش بگوید تا او مادر را مطلع کند. گرمای خفیفی در انگشتانش حس کرد و زنگ را فشار داد. هنوز دستش را از روی زنگ بر نداشته بود که در باز شد و هیکل نحیف سیاه پوش مادر در آستانه در ظاهر شد. انگار که ساعتهاست انتظار زنگ در خانه را میکشد! منصور قدرت نگاه کردن به چشمهای مادر را نداشت. سرش را پایین انداخت. زبان در کام خشکیدهاش یارای حرکت نداشت تا سلام کند.
پس از لحظهای مادر دستان منصور را در دست گرفت و او را به داخل خانه کشید و در همان حال گفت: «دیشب غلامرضا خودش خبرش را داد. »
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع :
ماهنامه امتداد