تبیان، دستیار زندگی
محمدرضا عبدالملکیان از شاعران ِ نوجوی  ِ معاصر است که در سال 1336 در نهاوند به دنیا آمد. او  فارغ التحصیل مقطع دکترا از دانشگاه کشاورزی تهران است. از او مجموعه های مه در مه، ریشه در ابر، مهربانی، رد پای روشن باران، ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زندگی نامه محمدرضا عبدالملکیان

محمدرضا عبدالملکیان از شاعران ِ نوجوی  ِ معاصر است که در سال 1336 در نهاوند به دنیا آمد. او  فارغ التحصیل مقطع دکترا از دانشگاه کشاورزی تهران است.

از او مجموعه های مه در مه، ریشه در ابر، مهربانی، رد پای روشن باران، آوازهای آبادی و رباعی امروز انتشار یافته است.

با آن نگاه روشن مواج

دریا اگر سلام نگوید

نماندنی است

در ذهن هر کلام

اگر رد پای عشق

راهی نبرده است

کتابی نخواندنی است.

محمدرضا عبدالملکیان از شاعران نوگو و نوجوی عصر انقلاب است که از ابتدای کار ِ شاعری ، به شیوه های شعری نو روآورد. او در انواع قالب های شعر فارسی طبع آزمایی کرده است، اما اشعار مطرح او را عمدتا قالب های نونیمائی و اشعار منثور (سپید) او تشکیل می دهد. عبدالملکیان ، در ابتدا به قالب چهارپاره های پیوسته روی آورد و در این عرصه ، اشعار قابل توجهی سرود. او در زمینه سرایش رباعی و دوبیتی های با گویش نهاوندی نیز ابتکاراتی در ترکیب عرضه می کند. اشعار نوی ِ او به سبک نیمایی و منثور، حکایت از شاعری دارد که به دنبال زبانی مستقل و خاص است.

اغلب سروده های او ، رنگی عاشقانه با درون مایه ی اجتماعی دارد که با لحنی صمیمی و زبانی ساده و خوش آهنگ و به دور از ابهام ، بیان گردیده است. انسان و احوالات درونی او و عشق به تعالی، مضامین اصلی دورن مایه ی شعری او را تشکیل می دهند که از مشخصه های شعری او نیز هستند. در اشعار او گرایش به یافتن زبانی خاص کاملا هویداست و در موفق ترین اشعار او جلوه ای محسوس دارد. اشعار او غالبا روایی است ، تا تصویری که دارای ترکیبات و تعبیرات بدیع و ابتکاری باشد . در شعر او گرایش به ساده زیستن و عشقی پاک بازتاب دارد.

در مجموع  ، محمدرضا عبدالملکیان از شاعران با استعدادی است که با اشعاری عاشقانه و انسانی، با لحنی صمیمی و عاطفی و زبانی ساده و خوش آهنگ و درد آشنا، یکی از مطرح ترین شاعران عصر انقلاب به شمار می آید.

چند قطعه از اشعار وی:

«دست های تو»

با هر چه عشق

نام تو را می توان نوشت

با هر چه رود

راه تو را می توان سرود

بیم از حصار نیست

که هر قفل کهنه را

با دست های روشن تو می توان گشود

«تماشا»

آب و آبی

با تو می جوشد

آسمان

یا هر چه دریای است

سبز و سوری

با تو می روید-

- زمین

یا هر چه زیبایی است

ارغنون و عشق

با تو می ماند-

- لحن دل

یا آنچه لیلایی است

مهر و مینو

با تو می تابد

آنچه روشن

آنچه رویایی است

ماه و مه پیچیده در هم

فرصتی مانده است-

- پشت راز سبز جنگل

فرصتی بی  وهم

پای رفتن هست و شوق نورسی-

-  بامن -

- سمت و سویی تا سحرزایی است

چشم می چرخد تو را و باغ می چرخد

من می گویم

خیل شب بوهای شادابی که می چرخند و می جوشند و می رویند-

-   می گویند:

«در چه چشمی»

«با چه آیینی»

«چنین آیینه آرایی است »

من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت

من نمی گویم چنین

یا آنچنان

یا چون چرایی چند

از تو گفتن -

- پای دل در گِل

بالهای شعر من در بند

من نمی گویم

خیل بارانهای بار آور که می بارند و می پویند و می جویند-

- می گویند:

«تا نفس باقی است»

«فرصت چشمت تماشایی است»