سرنیزه رو میخوای چهكار؟!
حاج عمران نعمتی از بچههای دژبان لشکر وقتی سرنیزه را بین وسایلم دید، گفت: بچه این رو میخوای چی کار؟
آماده عقب رفتن شدیم. بچهها باید به فاصله سه متر از هم حرکت میکردند، تا در صورت آتشبازی توپخانه و خمپاره اندازههای عراقی، صدمات و تلفات زیادی نداشته باشیم. بچهها به ستون یک راه افتادند. از کل گردان حدود پنجاه نفر شهید شده بودند و چندتایی هم زخمی که زخم بعضی ها سطحی بود و سرپایی پانسمان شده بودند.
راه که افتادیم به دلیل خستگی و ترکشی که خورده بودم عقب ماندم. سیمینف و کلاش هم همراهم بود. یکی از بیسیمهای سیار دست من بود، اکبر نسب، معاون دوم گردان تماس گرفت و گفت: چی کار میکنی برمکی؟ چرا موندی عقب؟
گفتم: خستهام و نمیتوانم پا به پای بچهها بروم.
گفت: از تو بعیده، زود خودت رو برسون. اکبری به او گفته بود زخمی هستم. در مسیر میدیدم که بچهها اسرای عراقی را به ستون میبرند.
ماشینها و آمبولانسها در حرکت بودند و بچههای اطلاعات عملیات هم در پاکسازی، کار خودشان را میکردند. کل منطقه در تقلا بود و هر کسی به کاری مشغول بود.
با اینکه از بچهها عقب مانده بودم، ولی هر طوری بود خود را به اروندکنار رساندم. بچهها رفته بودند روی اروند پل متحرک زده بودند. دو پل نفررو بود و پل ادوات و وسایل نقلیه سنگین.
یک پل نفربر سالم بود، ولی پل ادوات سنگین را هواپیماهای عراقی زده بودند. از روی پل رد میشدم که هواپیماهای عراقی پیدا شدند. آن طرف اروند دویدم و همراه بچههایی که آن طرف پیدا شد. آن طرف اروند دویدم و همراه بچههایی که آن طرف بودند خود را به زمین انداختیم. دستهایمان را روی سر گذاشتیم. یکی از بمبهای هواپیما پل نفربر را تخریب کرد و بچههایی که بعد از ما میخواستند رد بشوند، سوار قایقها شدند.
هوشیار محبی، خدمه مینی کاتیوشا را دیدم. پرسید: رضا کو؟
گفتم: شهید شد.
خود را در بغلم انداخت و گریه مجالش نداد. آنجا از دیدن یک صحنه خیلی ناراحت شدم. پشت یک تویوتا، جنازههای شهدای غواص را جمع کرده بودند. بدنهایشان مثل چوب خشک شده بود. جلو رفتم و گفتم: چرا شهدا را مثل الوار روی هم ریخته اید.
گفتند: امکانات و وسایل نقلیه نیست و نمیشود هر کدامشان را پشت یک ماشین گذاشت.
بغض گلویم را فشرد و از دست بچههای خودمان ناراحت بودم.
به اردوگاه شهید باکری( شهدای خیبر) رسیدیم. چند نفر از بچهها زودتر از من رسیده بودند. هم دیگر را بغل کردیم. میگفتیم چه گناهی کردهایم که خدا دوستان ما را از ما گرفت، ولی شهادت را نصیب ما نکرد.
جای بچهها خالی بود و سکوت نبودنشان را نمی شد تحمل کرد. غذا از گلویمان پایین نمیرفت. تعاون لشکر وسایل ما را تحویل داد.
وسایل شهید کوه کمری، شهید محمدزاده و بعضی از بچههایی را که شهید شدند، تحول گرفتم. یک هفته مرخصی دادند.
وقتی میخواستم از اردوگاه خارج شوم، حاج عمران نعمتی اجازه نداد سر نیزه غنیمتی را که مال مینیکلاش بود با خود بیاورم. حاج عمران از بچههای اردبیل بود و در حفاظت دژبان لشکر بود. وقتی سرنیزه را بین وسایلم دید گفت: بچه این رو میخوای چی کار؟
گفتم: غنیمتی است و از آن خوشم آمده است.
گفت: نمیتوانی از اردوگاه بیرون ببری. جزو وسایل نظامی است.
سرنیزه را از او گرفتم و گفتم به گردان خودمان میبرم. سرنیزه را در جعبه مهماتی که بچهها وسایلشان را در آن میگذاشتند، قرار دادم.
وقتی به اردبیل رسیدم نزدیک اذان صبح بود. در این فکر بودم که چه جوری خبر شهادت بچهها را به خانوادههایشان بدهم. دیدم نمیتوانم وسایلشان را دم در ببرم و بگویم که شهید شدهاند.
ساکها را به مادرم دادم و گفتم به کسی چیزی نگوید، تا در فرصت مناسب آنها را تحویل خانوادههایشان بدهم.
مرخصیام که تمام شد، به لشکر برگشتم ولی این بار نه کوهکمری بود نه محمدزاده و نه خیلیهای دیگر.
راوی: میرزاعلی برمکی