رباعیاتی از خیام
خورشید رخی زهره جبینی بودست | هر ذره که بر خاک زمینی بودست |
کان هم رخ و زلف نازنینی بودست | گرد از رخ نازنیـن به آزرم فشــان |
چون آب به جویبـار و چون باد به دشت | این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت |
روزی که نیامدست و روزی که گذشت | هـرگـز غــم دو روزه فــرا یـاد نگشــت |
یک ذره خاک با زمین یکتا شد | یک قطره آب بود و با دریا شد |
آمـد مـگسی پـدیـد و ناپیـدا شـد | آمد شدن تو اندرین عالم چیست |
بیهـوده نه ای غمان بیهـوده مخـور | ای دل غم این جهان فرسـوده مخـور |
خوش باش غم بوده و نابوده مخور | چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید |
یک دم زدن از وجود خود شاد نیم | یـک روز ز بنـد الـم آزاد نیـم |
در کــار جهـان هنــوز استـاد نیـم | شاگردی روزگار کردم بسیـار |
جز خوردن غصه نیست تا کندن جان | چون حاصل آدمی دراین شورستــان |
وآسـوده کسی که خود نیـامد به جهـان | خرم دل آن که زین جهان زود برفت |
فردا که نیـامـدست فریـاد مکن | ازدی که گذشت هیچ ازو یاد مکن |
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن | بر نـامده و گـذشتـه بنیاد مــکن |
هم رشته خویش را سری یافتمی | بر شاخ امید اگر بـری یافتمی |
ای کاش سوی عدم دری یافتمی | تا چند ز تنگنای زندان وجود |
وز بردن مـن جاه و جمالش نفـزود | زآوردن من نبود گردون را سود |
کآوردن و بردن من از بهر چه بود | وز هیچ کس نبود و گوشم نشنود |
بی باده ی گلرنگ نمی باید زیست | ابـر آمد و باز بر سر سبزه گریست |
با سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست | این سبزه که امروز تماشاگه ماست |
سرمـایه ی دادیـم و نهاد ستمـیم | ماییم که اصل شادی وکان غمیم |
آیینه ی زنگ خورده و جام جمیم | پستیم و بلندیم و فزونیم و کمیـم |