تو را با کهنه بزرگ کردم(طنز)

این روزها مادرم زیاد غر میزند دایم صدایش از توی اتاق یا آشپزخانه بلند است که چراغها را خاموش کنید آب را ببندید. یا یکبند میگوید سبزی خریدهام فلان تومان، پودر شده فلان تومان، نانها کوچک شده است، فلان چیز را دیروز خریدهام فلان قیمت امروز خریدهام بهمان قیمت و… میگویم مادر با غر زدن که مشکل حل نمیشود به هر حال اجناس کمی گران شده است این نیز بگذرد. میگوید اولا کمی گران نشده است خیلی گران شده است بعد هم تو و برادرهایت خیلی ولخرجی میکنید میگویم مادر من که خرجی ندارم صبح میروم سر کار تا شب، نه سفر داخل کشوری، نه سینمایی، نه تئاتری، نه سفر خارج کشوری، نه سفر کن و سولوقانی، خرجم کجا بود؟ میگوید همین است دیگر، فکر میکنی خرج کردن یعنی سفر خارج رفتن، نخیر خرج تو از آنهایی که سفر خارج میروند بیشتر است مثلا همین روزنامهها که میخری میدانی ماهانه چقدر پول همین روزنامهها میشود؟ میگویم مادر جان این جوری نگو من اگر روزنامه نخوانم میمیرم بعد هم مگر چقدر میشود پول روزنامه؟ ماهی سی چهل هزار تومان نهایت. میگوید کم است؟ سی چهل هزار تومان کم است میدانی راستهی گوساله کیلویی چند است؟ گوسفندی چه؟ میگویم چه ربطی دارد، نکند میخواهی بگویی چون گوشت گران است نباید روزنامه بخریم؟ توی چشمانم نگاه میکند میگوید بله و ادامه میدهد: آن روزها که جنگ بود من تو را با همین روش بزرگ کردم از همه چیز زدم تا بدهم تو بخوری الان تو هم باید از همه چیز بزنی تا بتوانی بخوری، قوت بگیری. من از سر و لباسم زدم تا بتوانم به تو سرلاک خارجی بدهم و کهنههایت را ماه به ماه عوض کنم. آن موقع که پوشک و این چیزها نبود. تو را با کهنه بزرگ کردم پسر. با پارچه متقال اصل. حالا تو هم باید از سر و لباست بزنی و به فکر زندگیات باشی. حالا خوب بود آن موقع کوپن میدادند حالا کوپن هم نیست. میگویم سهام عدالت که هست. عیدی 350 تومانی که هست. میگوید: آن چندر غاز را به رخ من نکش!
همیشه همین طور است یعنی کافی است من با یک پیرهن دههزار تومانی وارد خانه بشوم تا مادر شروع کند: باز رفتی لباس خریدی؟ میخواهی چه کنی با این زندگی؟ چرا آتش به زندگی خودت میزنی. همسالان تو دارند کرور کرور پول پسانداز می کنند بعد تو میروی لباس میخری؟ میگویم مادر لباسهایم کهنه شدهاند باید، دیگر نمی توانم آنها را بپوشم، برهنه هم که نمیشود از خانه بیرون رفت. میگوید اینها خرج نیست بَرج است. میگویم مادر لباس آن هم لباس دههزار تومانی که از بازار دستفروشها خریدهام بَرج است؟ میگوید بله که برج است حتما که نباید چند تا پیرهن داشته باشی، این همه پیرهن داری آنها را بپوش به جای این که بخری. میگویم حرف شما درست ولی من پیرهن کرم نداشتم نمیتوانم با کفشهای قهوهای پیرهن سبز تنم کنم یا آبی. میگوید از این روشنفکری بازیهای برای من درنیار تو اگر بپوش باشی با همان یک لباس میسازی. ناشکری مادر و زیادهخواه.
این داستانی است که با ورود یک لباس ده هزار تومانی به خانه اتفاق میافتد حالا فکر کنید من یک روزی زبانم لال با یک موبایل جدید تا کفش نو یا کیف نو بخواهم وارد خانه بشوم. یعنی وضعی شده که آدم نمیتواند برای خودش لباس ده هزار تومانی بخرد. چند روز پیش بدن درد گرفته بودم و میخواستم تا بیماری پیشرفت نکرده و سرما نخوردهام بروم دکتر. مادر اما مانع شد و گفت بَرج است بیا خودم برایت شلغم بار میگذارم. دکترها الکی پول میگیرند بعد چیزی مینویسند که همان شلغم شیمیایی است. یکی دو روز شلغم بخوری خوب میشوی.
بخش ادبیات تبیان
منبع: «چلچراغ» شمارهی 463 شنبه 6 اسفند/ رضا ساکی