تبیان، دستیار زندگی
من اعتقادی به رسالت ندارم. گاهی واقعا نیاز روحی‌ام این است که چیزی عام‌تر درمورد دنیا بگویم و گاهی چیزی شخصی‌تر. من معمولا برای خوانندگان خاص و منفردی می‌نویسم، هر‌چند دلم می‌خواهد که خوانندگان زیادی از این دست داشته باشم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

به‌ تنهایی نیاز دارم


من اعتقادی به رسالت ندارم. گاهی واقعا نیاز روحی‌ام این است که چیزی عام‌تر درمورد دنیا بگویم و گاهی چیزی شخصی‌تر. من معمولا برای خوانندگان خاص و منفردی می‌نویسم، هر‌چند دلم می‌خواهد که خوانندگان زیادی از این دست داشته باشم.


شیمبورسکا

گفت‌وگوی لس‌آنجلس تایمز با شیمبورسکا

مدتی پیش، «ویسلاوا شیمبورسکا» آپارتمان دوخوابه و محقرش در جنوب شهر «کراکو» را ترک کرد تا از سر و صدا و هیاهوی ناشی از نوسازی شهر بگریزد.

او به ساختمانی کوهستانی و دنجی نقل مکان کرد که مطلوب یک نویسنده و هنرمند لهستانی‌ست و در طبقه دوم آنجا اتاق کوچکی اجاره کرده که نه حمام دارد و نه تلفن و معمولا توسط نویسندگان رزرو می‌شود. «شیمبورسکا» زنی سالخورده است با موهایی جو‌گندمی که قدر این عزلت‌نشینی را می‌داند و روزهای آرامی را می‌گذراند و روی تازه‌ترین شعرهایش کار می‌کند. او می‌گوید: «همه‌چیز آرام و معمولی بود، تا سوم اکتبر که دنیا بر سرم خراب شد.» سوم اکتبر، روزی است که آکادمی سوئد او را به‌عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1996 معرفی کرد.

چرا اینقدر خلوت‌تان برایتان مهم است؟

چون بدون آن قادر به نوشتن نیستم. نمی‌توانم تصور کنم که نویسنده‌ای نخواهد برای حفظ آرامش و خلوت خود بجنگد. متاسفانه، شعر در میان سر و صدا و شلوغی زاده نمی‌شود؛ مثلا توی اتوبوس نمی‌شود شعر گفت. باید یک چهاردیواری در اختیارت باشد و مطمئن باشی که تلفن زنگ نخواهد زد. خود نوشتن هم در مورد همین چیزهاست.

برخی از اشعار شما اندیشه‌ورز هستند، برخی دیگر بیانیه‌هایی سیاسی‌اند. آیا شما برای نوشتار خود رسالتی قائل هستید؟

من اعتقادی به رسالت ندارم. گاهی واقعا نیاز روحی‌ام این است که چیزی عام‌تر درمورد دنیا بگویم و گاهی چیزی شخصی‌تر. من معمولا برای خوانندگان خاص و منفردی می‌نویسم، هر‌چند دلم می‌خواهد که خوانندگان زیادی از این دست داشته باشم. شاعرانی هستند که برای جماعتی می‌نویسند که توی یک سالن بزرگ جمع می‌شوند، پس آنها می‌توانند در میان جمع به حیات خود ادامه دهند. اما من ترجیح می‌دهم که شعرهایم را نزد فردفرد مخاطبانی ببرم، که آن شعر خاص به آنها مربوط است.

آیا شعر شما بیان نوعی تفاخر و خود‌پرستی است؟

اگر منظورتان این است که در شعر من خود‌نمایی است، احتمالا درست می‌گویید. من حقیقتا به شکلی جدی در این مورد اندیشیده‌ام، اما ابراز احساسات یک فرد به آدم‌های ناشناس قدری به مثابه فروختن روح فرد است. از طرف دیگر، این بیانگری موجب مسرت زیادی می‌شود. همه‌ ما در طول عمرمان حوادث ناگواری را تجربه می‌کنیم. در عوض همه اینها، وقتی آن اتفاقات مهیب غم‌انگیز برای یک شاعر رخ می‌دهد، او می‌تواند لا‌اقل توصیف و تصویرشان کند. آدم‌های دیگر، به نوعی محکوم هستند که در مواجهه با چنین حوادثی، سکوت اختیار کنند.

برخی منتقدان شعر شما را سرد و نا‌منسجم و مغشوش می‌دانند، در حالی که خودتان آن را شخصی و خصوصی می‌دانید. ممکن است در آن واحد تمام این خصلت‌ها در شعر شما باشد؟

هر یک از ما طبعی بسیار غنی داریم و می‌توانیم از فاصله‌ای به چیزهای مختلف نگاه کنیم و از آنها به‌عنوان ابژه بهره بگیریم و در عین حال می‌توانیم نکاتی بسیار شخصی‌تر را درمورد آنها بیان کنیم. من می‌کوشم از منظرهایی مختلف و متفاوت به دنیا و به خودم نگاه کنم. بر این باورم که بسیاری از شاعران درگیر این دوالیته هستند.

آیا خصلتی در اشعار شما هست که کاملا «لهستانی» باشد؟ اگر اهل جای دیگری از دنیا بودید، آیا شعرتان حال و هوای دیگری می‌یافت؟

نظری در این مورد ندارم. اما واقعا دلم می‌خواهد که بتوانم به جای آدم‌های زیادی زیست‌شان را تجربه کرده و این زیست‌ها را با هم قیاس کنم.

کدام‌یک از اشعارتان را بیش از بقیه دوست دارید؟

شعر مورد علاقه من هر شعری‌ست که در همان لحظه در حال سرودنش هستم. باید آن شعر را دوست داشته باشم تا بتوانم بنویسمش. وقتی در یک کتاب قرار می‌گیرد و به دنیا عرضه می‌شود، رهایش می‌کنم و می‌گذارم تا خودش گلیمش را از آب بیرون بکشد.

نمی‌توانم تصور کنم که نویسنده‌ای نخواهد برای حفظ آرامش و خلوت خود بجنگد. متاسفانه، شعر در میان سر و صدا و شلوغی زاده نمی‌شود؛ مثلا توی اتوبوس نمی‌شود شعر گفت. باید یک چهاردیواری در اختیارت باشد و مطمئن باشی که تلفن زنگ نخواهد زد. خود نوشتن هم در مورد همین چیزهاست.

چهار شعر از شیمبورسکا

ساعت چهار صبح

ساعتی میان شب و روز.

ساعتی میان شیر یا خط.

ساعت سی ساله‌ها.

ساعتی که برای بانگ خروس جارو شده

است.

ساعتی که زمین آغوش گرمش را

باز پس گرفته است.

ساعتی که سرما از ستارگان خاموش شده بیرون می‌زند.

ساعتی که ما هم بی‌ردپایی

گم می‌شویم.

ساعتی خالی،

تهی، بیهوده.

نازل‌ترین تمام ساعت‌ها.

هیچ‌کس حال و روز خوشی ندارد در ساعت چهار صبح.

اگر مورچگان حال‌شان خوش باشد در ساعت چهار صبح،

خشنودیم برایشان. اما بگذار برسد ساعت پنج صبح،

اگر بناست که ما همچنان زندگی کنیم.

ویتنام

«ای زن، نامت چیست؟» «نمی دانم. »

«چند سال داری؟ اهل کجایی؟» «نمی‌دانم.»

«چرا این گودال را کنده‌ای؟» «نمی‌دانم.»

«چند وقت است که پنهان شده‌ای؟» «نمی‌دانم.»

«چرا انگشتم را گاز گرفتی؟» «نمی‌دانم.»

«نمی‌دانی که ما آزارت نخواهیم داد؟» «نمی‌دانم.»

«کدام طرفی هستی؟» «نمی‌دانم.»

«زمان جنگ است، باید انتخاب کنی.» «نمی‌دانم.»

«هنوز دهکده‌ات پابرجاست؟» «نمی‌دانم»

«اینان فرزندان تو اَند؟» «آری.»

نقش

خیال می‌کنم امتحان فارغ‌التحصیلی‌ام را می‌دهم:

دو بوزینه زنجیری بر پنجره‌ای می‌نشینند

بیرون پنجره آسمان معلق است و

دریا مواج.

از تاریخ نوع بشر امتحان پس می‌دهم:

زبانم گیر می‌کند و دست و پایم را گم می‌کنم.

یکی‌شان، خیره به من

پرکنایه گوش می‌کند

دیگری انگار چرت می‌زند.

و وقتی سوالی

با سکوت مواجه می‌شود

راهنمایی‌ام می‌کند

با زنگ آرام زنجیر.

شکنجه‌ها

هیچ چیز تغییر نکرده است.

بدن نسبت به درد حساس است،

باید بخورد، تنفس کند و بخوابد،

پوستی نازک دارد

و درست در زیر آن خون،

مقداری کافی دندان و ناخن،

استخوان هایش شکننده‌اند، مفاصلش کشیده می‌شوند.

در شکنجه، همین هاست

که به حساب می‌آید.

هیچ چیز تغییر نکرده است.

بدن به همان شکل به رعشه می‌افتد که می‌افتاد

پیش از پایه‌گذاری روم و بعد از آن،

در قرن بیستم، پیش از مسیح و بعد از آن.

شکنجه‌ها همانند که بودند، فقط دنیا کوچک‌تر شده است،

و هر آنچه اتفاق می‌افتد

انگار که در سوی دیگر  دیوار

اتفاق می‌افتد.

هیچ چیز تغییر نکرده است. فقط تعداد آدم‌ها بیشتر شده است،

در کنار گناه‌های قدیم، گناه‌هایی جدید

ظهور کرده است،

واقعی، موهومی، موقتی

و هیچ‌یک از اینها،

اما فریادی که بدن به آن پاسخ می‌دهد،

به استناد معیار قدیم و آوای کلام

فریاد معصومیت بوده و هست و خواهد بود.

هیچ چیز تغییر نکرده است. شاید تنها رفتارها، ضیافت‌ها، رقص‌ها.

اما حرکت دست برای مراقبت از سر همان است که بود.

بدن به خود می‌پیچد، منقبض می‌شود و می‌کوشد خود را به عقب بکشد،

پاها ول می‌شود، فرو می‌افتد

زانوها بیرون می‌زند کبود می‌شود

متورم می‌شود

ترشح می‌کند، خونریزی می‌کند.

هیچ چیز تغییر نکرده است.

جز مسیر مرزها

سر حد جنگل‌ها، ساحل‌ها، صحراها و رودخانه‌های یخ.

در میان این منظره‌ها

روح سرگردان است،

ناپدید می‌شود، باز می‌آید،

نزدیک‌تر می‌آید، دور می‌شود،

بیگانه از خود، گریزان، در اوقاتی مشخص،

در باقی اوقات، با نظری نامشخص

به هستی خود،

در حالی که بدن هست و هست و هست

و هیچ جایی برای خود ندارد.

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منبع: روزنامه فرهیختگان