تبیان، دستیار زندگی
همیشه از خودم میپرسم سهم ما در قبال این شهدا که اسمشون روی اکثر کوچه ها و خیابانهاست، شهدایی که عکس شون روی دیوار بعضی از خونه هاست چیه؟یه جا خواندم که نوشته بود خدایا نرسان روزی که عکس شهدا را ببینیم اما عکس شهدا عمل کنیم
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : عاطفه مژده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرین بار که علی‌رضا به جبهه رفت


همیشه از خودم میپرسم سهم ما در قبال این شهدا که اسمشون روی اکثر کوچه ها و خیابانهاست، شهدایی که عکس شون روی دیوار بعضی از خونه هاست چیه؟یه جا خواندم که نوشته بود" خدایا نرسان روزی که عکس شهدا را ببینیم اما عکس شهدا عمل کنیم"


شهید علی رضا صافی

شهید علیرضا صافی

نام پدر : علی

متولد : 1343

شهادت : 28/6/1362

محل شهدت : بوکان

همیشه از خودم می پرسم سهم ما در قبال این شهدا که اسمشون روی اکثر کوچه ها و خیابانهاست، شهدایی که عکس شون روی دیوار بعضی از خونه هاست چیه؟یه جا خواندم که نوشته بود" خدایا نرسان روزی که عکس شهدا را ببینیم اما عکس شهدا عمل کنیم"

اولین بار که با دایی علیرضا آشنا شدم از روی عکسش بود. اون موقعه من 5 -6 سالم بود مامانم وقتی میخواست به سرکار بره منو صبح زود میگذاشت خونه مامان خدیجه( مادر بزرگم)، من ساعت ها در خانه مادر بزرگم بازی میکردم تا مادرم بازگردد و به دنبال من بیاید.وقتی یه روز داشتم روی تخت دایی حمزه ام  بپر بپر میکردم چشمم خورد به یه قاب عکس. پسر مهربونی با چهره ای مظلوم و نگاهی جادویی از توی عکس بهم چشمک میزد و میخندید.اشعه مرموز و جادوی نگاهش چنان منو تسخیر کرد که از رو تخت پریدم و عکسشو برداشتم و بردم پیش مادربزرگم و ازش پرسیدم این عکس کیه؟

مادر بزرگم یه نگاهی به عکس کرد و چند لحظه ای سکوت کرد و اشک تو چشماش حلقه زد.باز هم سکوت کرد و به سختی بهم لبخند زد و گفت این عکس دایی علیرضا شماست شهید شده و رفته پیش خدا.

با اون سن کم با این که دقیقا نمی دونستم شهید یعنی چی اما اینو خوب فهمیدم که باید مادر بزرگمو تنها بزارم و دیگه سوالی نکنم.

دوباره رفتم تو اتاق و از لای در یواشکی مادر بزرگمو نگاه کردم مادر بزرگم آروم گریه میکرد و آه میکشید با دستش روی عکس رو نوازش میکرد و با چهره داخل عکس به آهستگی صحبت میکرد گویی به گونه ای با او درد دل میکرد.

توی بازی های کودکانه ام هروقت از بازی کردن خسته میشدم مثل مادر بزرگم مینشستم و قاب عکس دایی علیرضا رو تو دستم میگرفتم و آه میکشیدم وبا او صحبت میکردم. این کار به من خیلی آرامش می داد.اینگونه شد که من با دایی که هرگز ندیده بودمش آشنا شدم و ایشون یه جورایی شد دوست خوب من و من از این که یه دایی مهربان دارم که ساعت ها بدون این که حرفی بزنه با مهربانی به صحبت های من گوش میده خوشحال بودم.

بعد ها که بزرگتر شدم از مادر بزرگم پرسیدم چرا هر وقت عکس دایی علیرضا رو میبینی آه میکشی و تو چشماتون اشک حلقه میزنه؟ ناراحتید که پسرتون شهید شده و جوان مرگ شده؟ مادر بزرگم این دفعه با غرور گفت:نه پسر من جوان مرگ نشده.این وعده ی به حق خداست که میگویند:" نپندارید که شهدا مرده اند بلکه آنها زنده اند و نزد ما روزی میخورند".

بعد ها که بزرگتر شدم از مادر بزرگم پرسیدم چرا هر وقت عکس دایی علیرضا رو میبینی آه میکشی و تو چشماتون اشک حلقه میزنه؟ ناراحتید که پسرتون شهید شده و جوان مرگ شده؟

مادر بزرگم این دفعه با غرور گفت:نه پسر من جوان مرگ نشده.این وعده ی به حق خداست که میگویند:" نپندارید که شهدا مرده اند بلکه آنها زنده اند و نزد ما روزی میخورند".

آه کشیدن من دلیل دیگه ای داره

- چه دلیلی داره برام جالبه میشه بهم بگید؟

"- آخرین بار که علیرضا اومد خونه لحظه آخر لباساشو پوشیده بود و منتظر دوستش بود که بیاد دنبالش قنداق حمزه رو گرفته بود تو دستش و با برادرکوچکش تو هوا بازی میکرد. وقتی امدم تو اتاق گفتم وای علیرضا نکن از دستت میفته بچه یه چیزیش میشه ها، علیرضا تبسم با مفهومی بهم زد و گفت:

"نترس مادر جان امثال من داریم میریم جبهه که بردارها و خواهرهامون چیزیشون نشه."

فهمیدم لبخندش یه معنای خاصی داره برا همین پریدم وسط حرفش نزاشتم حرف دیگه ای بزنه گفتم: علیرضا جان پاشو مادر پاشو دیرت نشه

علیرضا هم بلند شد وضوء گرفت وپس از چند دقیقه دوستش مجتبی با موتور آمد دنبالش و رفت . من علیرضا رو تا دم در راهی کردم و بعد سریع دویدم حمزه رو بغل کردم و رفتم لب پنجره ای که به کوچه مشرف بود و با نگاهم علیرضا رو بدرقه کردم علیرضا هم برگشت و تا آخرین پیچ کوچه منو با نگاه و تبسم زیباش همراهی کرد. و اون آخرین باری بود که من علیرضا رو دیدم

و علیرضا در روز28شهریور سال1362 در منطقه بوکان به درجه ی والای شهادت نائل شد، راستش، عکسشو که نگاه میکنم برا این آه میکشم که چرا آخرین جمله ای که به علیرضا گفتم این بود که پاشو بلند شو دیرت نشه. اما وقتی به این فکر میکنم که علیرضا نزد پروردگارش داره روزی میخوره دلم آروم میشه و با خودم میگم من پسرم رو ، پاره تنم رو برای رفتن هرچه سریع تر نزد پروردگار به تعجیل فرا خوندم"

شهید علی رضا صافی

حرف های مادر بزرگم منو بیشتر به فکر فرو برد که واقعا معنی جمله: " خدایا نرسان روزی که عکس شهدا را ببینیم اما عکس شهدا عمل کنیم" یعنی چی؟

مثل شهدا بودن یعنی چطوری بودن؟

واقعا شهدا از ما چه میخواهند؟ یکی مثل دایی علیرضای من که شاید خیلی کم بشه ازش حرف زد وخاطرات کمی ازش تو ذهن ها باقی مونده و شاید توجبهه فقط نقش یه بسیجی مخلص رو داشته از منه خواهر زاده اش چی میخواهد؟

و از همه مهم تر راه رفتن در مسیر راه شهدا چگونه است؟

چگونه میشه راه اونا رو ادامه داد و من چیکار میتونم بکنم که بعد از چند سال اگه مُردم خواهر زاده ام با دیدن عکس من همون قدر بهم افتخار کنه که من به دایی علیرضا افتخار میکنم.عکس من همون قدر برای خواهرزاده ام آرامش بخش باشه که، عکس دایی علیرضا برای من آرامش بخش بود.

به راستی رسیدن به نقطه ای که شهدا رسیده اند خیلی سخته،خیلی عزت نفس و دوری از گناه میخواهد.اما غیر ممکن نیست.

شاید من نتونم برای بقیه باعث افتخار یا آرامش باشم و شاید اصلا هیچ وقت لایق رسیدن به درجه ی بالای شهادت نباشم اما میتونم تو مسیر شهدا قدم بزارم حتی برای چند دقیقه.میتونم فریاد بزنم و بگم اون شهدا که رفتن و از جان خودشون مایه گذاشتن برای آرمانی رفتن که الان آرمان اون شهدا توی دستان منه توی رفتار منه توی دانش و تلاش و پشتکار منه و من ِ جوان در قبال این همه جان فشانی مسئولم

 و علیرضا در روز28شهریور سال1362 در منطقه بوکان به درجه ی والای شهادت نائل شد

درسته که وقتی به دنیا اومدم نه خبری از انقلاب بود نه از جنگ نه امام خمینی اما با این وجود چیزی از مسئولیت بزرگی که قطره قطره خون شهدا بر شانه های من گذاشته کم نمیکنه و من آنقدر این خون رو تازه نگه میدارم که سینه به سینه به فرزندانم بعد از من منتقل بشه.من آنقدر تلاش میکنم که مدیون خون شهدا نشم.

و میخواهم به جمله ی " خدایا نرسان روزی که عکس شهدا را ببینیم اما عکس شهدا عمل کنیم" یه جمله دیگه اضافه کنم "خدایا نرسد روزی که ما مدیون خون شهدا باشیم و در برابر ساحت مقدس آقا امام زمان شرمگین باشیم"

من این جملات رو کنار عکس دایی علیرضا که بالا سر تختم زدم نوشتم و هرروزش به این جملات و هزاران هزار جمله و سوال فکر میکنم

آیا هنوز وقت آن نرسیده که به این جملات و سوالات فکر کنیم و جوابی برایشان پیدا کنیم؟

عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان