داستان تلخ و شیرین از لحظه مرگ
داستان تلخ و شیرین از لحظه مرگ
در قرآن، در آیه 16 سوره حشر مىخوانیم:
كمثل الشیطان اذا قال للانسان اكفر فلما كفر قال: انى برى منك انى اخاف اللّه رب العالمین.
كار منافقان، همچون شیطان است كه به انسان گفت: كافر شو (تا مشكلات تو را حل كنم) هنگامى كه او كافر شد، شیطان گفت: من از تو بیزارم، من از خداوندى كه پروردگار عالمیان است، ترس دارم.
بعضى از مفسران مىگویند:این آیه بیانگر برخورد شیطان با انسان در لحظات آخر عمر است، شیطان سعى مىكند تا انسان را در حالت كفر از دنیا ببرد، و به خصوص هنگام مرگ، كه یك حالت ضعف شدید است، شیطان به انسان نزدیك مىشود و اشیاء مورد علاقه او را به او نشان مىدهد، و به انسان همان اشیاء او را تا سر حد كفر مىكشاند، آنگاه از او بیزارى جسته و از نزد او فرار مىكند.
جمعى از مفسرین شیعه و اهل تسنن، داستان عجیب برصیصاى عابد را ذیل این آیه ذكر كردهاند و مىگویند: منظور از انسان در این آیه برصیصا است، در این باره احادیثى نیز نقل شده است.
توجه امام خمینى (رحمة الله علیه) به لحظات سخت مرگ
یكى از بستگان امام خمینى (اعلى اللّه مقامه) نقل مىكرد: امام خمینى (رحمة الله علیه) به نوهاش على آقا (فرزند خردسال حجت الاسلام و المسلمین احمد آقا)علاقه وافر داشت، و همواره با او مانوس بود و به او اظهار علاقه مخصوص مىنمود،
و چون از روایات اسلامى بدست آورده بود كه شیطان در لحظات آخر عمر، انسان را به وسیله اشیاء مورد علاقهاش فریب مىدهد، در روزهاى آخر عمر، على آقا را از خود دور مىكرد، و مىفرمود نگذارید او به اتاقم بیاید، تا علاقه هر چیزى از امور دنیا، از او دور گردد تا در لحظات آخر عمر، مبادا شیطان از همان راه وارد شود و موجب انحراف گردد.
آرى مردان خدا، و بیداردلان وارسته، كاملا دقت و مراقبت مىكنند، و بهانه به دست شیطان نمىدهند، و زبان حالشان این است:
چهره عزرائیل براى مومن و غیر مومن، هنگام مرگ
حضرت ابراهیم (علیه السلام) روزى شخصى را دید از او پرسید تو كیستى؟
او گفت: عزرائیل هستم.
ابراهیم گفت: از تو مىخواهم خودت را به آن صورتى كه مومنین را قبض روح مىكنى، به من بنمایانى.
ابراهیم به دستور او، روى خود را برگردانید، و سپس به او نگاه كرد، جوانى بسیار زیبا و خوشرو و شاد دید، گفت: اگر مومن پس از مرگ، چیزى (پاداشى) غیر از این چهره زیبا را نبیند، همین دیدار براى او كافى است، و پاداش خوبى براى كارهاى نیكش خواهد بود.
سپس ابراهیم، به عزرائیل گفت: اگر مىتوانى، خودت را در آن چهرهاى كه گمراهان را با آن، قبض روح مىكنى، به من بنمان.
نشكن، نمىگویم!!
یكى از علماء نقل مىكرد: در مشهد به تحصیل علوم دینى و حوزوى اشتغال داشتم، یكى از طلبهها كه از دوستان من بود بیمار شد و به قدرى بیماریش شدید گردید كه به حالت مرگ افتاد، در این هنگام ما او را تلقین مىكردیم، به او مىگفتیم: بگو لا اله الا اللّه، اللّه اكبر، و...، او در پاسخ مىگفت: نشكن نمىگویم.
ما تعجب كردیم، از این رو كه او طلبه خوبى بود، راز چیست كه پاسخ ما را نمىدهد و به جاى آن، سخن بى ربطى به زبان مىآورد؟ تا اینكه لحظاتى حالش خوب شد، تا از او پرسیدیم چرا در برابر تلقین ما، مىگفتى: نشكن نمىگویم؟ رازش چیست؟
در پاسخ گفت: اول آن ساعت مخصوص من را بیاورید تا بشكنم، و بعد ماجرا را براى شما تعریف كنم. ساعتش را نزدش آوردند و به او دادند، او گفت: من به این ساعت علاقه بسیارى داشتم، هنگام احتضار، شنیدم شما به من مىگوئید:
بگو: لا اله الا اللّه و...
ولى شخصى (شیطانى) در برابرم ایستاده بود و همین ساعت مرا در دست داشت، و در دست دیگرش چكش بود و آن را در بالاى سر ساعت من نگاه داشته بود، مىخواستم جواب شما را بگویم، و هم نوا با تلقین شما، ذكر خدا به زبان بیاورم،
آن شخص به من مىگفت : اگر اللّه اكبر و لا اله الا اللّه بگویى ساعت تو را مىشكنم، من هم چون آن ساعت را بسیار دوست داشتم، به او مىگفتم: نشكن نمىگویم.
تهیه و تنظیم : جواد دلاوری ، گروه حوزه علمیه تبیان