آن همه در برابر یک گوسفند
روزی سه مرد بر پیرزنی گذشتند که در چادر حقیرش نشسته بود. به او گفتند: «مادرجان، چیزی نمانده که از گرسنگی و تشنگی بمیریم! آیا چیزی برای خوردن داری؟»
پیرزن تنگدست بود و به جز گوسفندی کوچک چیزی نداشت. با این همه به مردها گفت: «شیر این گوسفند را بدوشید و آن را بنوشید.»
مردان چنین کردند، آن گاه پرسیدند: «آیا طعامی هم داری؟»
پیرزن پاسخ داد: «یکی از شما گوسفند را ذبح کند تا برایتان طعامی فراهم کنم.»
یکی از مردان گوسفند را ذبح کرد و پیرزن برای آن ها غذایی تهیه کرد. همه خوردند و سیر شدند. سپس به پیرزن گفتند: «ما عازم حج هستیم. اگر به لطف خدا با صحت و سلامت باز گشتیم، روزی به مدینه نزد ما بیا تا پاداش لطف و سخاوت تو را بدهیم.»
مدتی گذشت و روزی پیرزن همراه با همسرش به مدینه رفت. یکی از آن سه مرد پیرزن و پیرمرد را دید و آن ها را به خانه اش برد و هزار گوسفند و هزار دینار به آن ها بخشید. سپس او را نزد مرد دوم فرستاد. او هم به پیرزن و پیرمرد پاداشی برابر با پاداش مرد اول بخشید. سپس مرد دوم آن ها را نزد نفر سوم فرستاد و او دوهزار گوسفند و دوهزار دینار به پیرزن هدیه کرد.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:101 حکایت اخلاقی