تبیان، دستیار زندگی
روزی سه مرد بر پیرزنی گذشتند که در چادر حقیرش نشسته بود. به او گفتند: «مادرجان، چیزی نمانده که از گرسنگی و تشنگی بمیریم! آیا چیزی برای خوردن داری؟»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آن همه در برابر یک گوسفند
آن همه در برابر یک گوسفند

روزی سه مرد بر پیرزنی گذشتند که در چادر حقیرش نشسته بود. به او گفتند: «مادرجان، چیزی نمانده که از گرسنگی و تشنگی بمیریم! آیا چیزی برای خوردن داری؟»

پیرزن تنگدست بود و به جز گوسفندی کوچک چیزی نداشت. با این همه به مردها گفت: «شیر این گوسفند را بدوشید و آن را بنوشید.»

مردان چنین کردند، آن گاه پرسیدند: «آیا طعامی هم داری؟»

پیرزن پاسخ داد: «یکی از شما گوسفند را ذبح کند تا برایتان طعامی فراهم کنم.»

یکی از مردان گوسفند را ذبح کرد و پیرزن برای آن ها غذایی تهیه کرد. همه خوردند و سیر شدند. سپس به پیرزن گفتند: «ما عازم حج هستیم. اگر به لطف خدا با صحت و سلامت باز گشتیم، روزی به مدینه نزد ما بیا تا پاداش لطف و سخاوت تو را بدهیم.»

مدتی گذشت و روزی پیرزن همراه با همسرش به مدینه رفت. یکی از آن سه مرد پیرزن و پیرمرد را دید و آن ها را به خانه اش برد و هزار گوسفند و هزار دینار به آن ها بخشید. سپس او را نزد مرد دوم فرستاد. او هم به پیرزن و پیرمرد پاداشی برابر با پاداش مرد اول بخشید. سپس مرد دوم آن ها را نزد نفر سوم فرستاد و او دوهزار گوسفند و دوهزار دینار به پیرزن هدیه کرد.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:101 حکایت اخلاقی

مطالب مرتبط:

معلّم و امیر

خیاط هم در كوزه افتاد

جمله ها و نكته ها

انگار از دماغ فیل افتاده!

مرد و فرشته ی مرگ

مستمند و ثروتمند

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.