تبیان، دستیار زندگی
پروانه هایی که سال پیش از باغ عمه خانم، گرفته بودیم، نرسیده به تهران همه مرده بودند. هر پنج تایشان را زیر سبد انداخته بودیم که جایی نروند
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پروانه های باغ

داستان:

پروانه های باغ

پروانه هایی که سال پیش از باغ عمه خانم، گرفته بودیم، نرسیده به تهران همه مرده بودند. هر پنج تایشان را زیر سبد انداخته بودیم که جایی نروند. جایی نرفتند. همان جا زیر سبد بال بال زدند و لابد آنقدر سرهایشان به سقف سبد خورده بود که زنده نماندند. برای امسال دیگر خیال پروانه گرفتن نداشتم. اصلاً همان پارسال که پروانه ها را گرفتیم، دیدم که به قشنگی که فکر می کردم ،نیستند.

انگار از تلویزیون قشنگ تر بودند یا شاید پروانه های باغ عمه خانم مثل آن هایی که در تلویزیون می دیدم نبودند. پروانه های تلویزیون از دور هم رنگ های جور واجور روی بال هایشان معلوم بود. ولی پروانه های باغ عمه خانم را در دستم هم که می گرفتم رنگشان بی حال بود. سکه دار نبود. رنگ بال پروانه های عمه خانم مثل پارچه هایی بود که مادرم ازشان برای پدربزرگ پیژامه می دوخت و پروانه های تلویزیون مثل پارچه هایی که مادرم از بازار برای خودش می خرید و می برد پیش خیاط خانوادگی شان. پارچه های سکه دار. رنگ و وارنگ. ساتن و حریر. نه مثل پارچه ی پیژامه ای پدربزرگ چیت و چلوار بی مک و موک. امسال که می رفتیم، می دانستم که هوس پروانه گرفتن ندارم. هر قدر هم بیایند و برقصند و جولان بدهند، حرصم در نمی آید که بپرم یکی یکی را بگیرم و زیر سبد پلاستیکی که مادرم استکان نعلبکی های سفر را داخل آن می گذاشت، بیندازم. همان پارسال یادم هست نرسیده به تهران وقتی دیدم که پروانه ها بال بال می زنند، سبد را برداشتم و راحت پروانه ها را دستم گرفتم. همان رنگ خفیف هم از بال هایشان پریده بود مثل پارچه های چیت و چلوار نبودند. عینهو کرباس شده بودند. پارچه ی کرباس که دیده اید؟ همه یک روزی می بینند. نگران نباشید. این ها را عمه خانم می گوید. عمه خانم، عمه ی بزرگ مادرم است. از پدربزرگ هم بزرگترند. کسی نمی داند چند سالشان است. گمانم سنشان آنقدری بالاست که وقتی تعارف می کنند که من دیگه آفتاب لبه بومم یا من عمر خودم رو کردم دیگه کسی نمی گوید ای بابا این چه حرفیه؟ ان شاءالله 120 ساله باشید. البته ای بابا و این چه حرفیه؟ را می گویند. 120 ساله بشید را نمی گویند. برای همین هم فکر می کنم 120 را کلی وقت است که رد کرده اند.

پروانه های تلویزیون از دور هم رنگ های جور واجور روی بال هایشان معلوم بود. ولی پروانه های باغ عمه خانم را در دستم هم که می گرفتم رنگشان بی حال بود. سکه دار نبود. رنگ بال پروانه های عمه خانم مثل پارچه هایی بود که مادرم ازشان برای پدربزرگ پیژامه می دوخت و پروانه های تلویزیون مثل پارچه هایی که مادرم از بازار برای خودش می خرید و می برد پیش خیاط خانوادگی شان.

ولی هنوز قبراق و سرحال و به هوش است. باغ عمه خانم زمستان های سختی دارد. با این حال عمه خانم زمستان هم از جایش تکان نمی خورد در همان باغ می ماند. زمستان دلش به چه خوش یا گرم می شود خدا می داند. عمه خانم تنها نیست، حالا چند سالی می شود که مرد و زن جوانی که 3 تا بچه ی قد و نیم قد دارند، هم کارهای باغ را می کنند هم، همدم عمه خانمند ولی تا قبل از آن عمه خانم تنها بود. این که این مرد و زن آمدند، هم به اصرار پدربزرگ بود. گفتم که زمستان های باغ سرد و یخ زده است و ما هیچ وقت زمستان ها به باغ نمی رویم. فقط بهار. بهارهای باغ دیدن دارد. میوه های باغ عمه خانم از همه ی باغ ها زودتر می رسد و تا آخر فصل هر میوه ای به درخت هایش، میوه هست. درخت گردویی دارد که هم سال عمه خانم است آنقدر بزرگ است و بار می دهد که برایش به تنهایی سند درست کرده اند.

هیچ وقت آخر  تابستان یا اول پاییز باغ را ندیده ام که ببینم درخت گردو چقدر بار می دهد ولی یادم هست سه سال پیش که رفتیم باغ، عمه خانم به پدربزرگ سفارش کرد کاغذی بنویسند که شد، سند درخت گردوی هم سال عمه خانم . یک دونگ هم به نام من شد. بنچاق درخت گردو را  پدربزرگ، داخل صندوقچه ی آهنی خودش نگه داشته و به مادرم سفارش کرده که اگر باغ را هم روزی فروختند این درخت گردو را نگه دارند. با خودم قرار گذاشتم که وقتی بزرگ شدم سهم یک دونگ از درخت گردو را  بفروشم. نه  می بخشم نه حتی یک دانه اش را  می گذارم کسی بخورد. همه اش را می خواهم بکارم تا نهال گردو بشود، بعد باغ گردوی من مثل باغ عمه خانم پر از پروانه می شود نه پروانه هایی که بال هایشان مثل چیت و چلوار باشد همه ساتن و حریر.

 

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان