فصل ساغری
دل بیا و بزن تو فریادی كن تو از شورِ لحظهها یادی پرده را نازِ پنجههایت كن خوش بخوان نغمهای ز دلشادی با فرشته به آسمان پر زن تا بفهمی كه دل به حق دادی با تفكّر كمی تو نجوا كن تا كه عازم شوی بر این وادی تا ببینی چه كرده نورِ حق با رخِ حجتش به افرادی جمله عاشق صفت قلندوار ذكرِ لبها بود چه میلادی دستشان جام و قلبشان گوید جان فدای حسن گلِ هادی
ساقیا فصل ساغری آمد شیعیان وقت سروری آمد آدمی بر خودت تفخّر كن عاشقان شاهِ دلبری آمد یك حسن از تبارِ ثارالله نور چشمِ پیمبری آمد هر دو شهلا به شب زند طعنه ماه زیبای حیدری آمد خنده دارد حُدَیْثِه بر رویش چون گلِ یاسِ كوثری آمد بر سر كوچهی دلم دل را دیدم امشب قلندری آمد گفتم او را چرا تو سرمستی گفت میلادِ عسگری آمد
او كه جانِ همه جهان باشد هر نگاهش چو آسمان باشد
عالِمِ عالَمِ نهان باشد نورِ چشمانِ عاشقان باشد
گل رخش كرده دیدهها مجنون هر چه پیر از رخش جوان باشد
هر دو دستش گرفته بابایش اشك شوق از بَصَر روان باشد
خالِ زیبای هاشمی مَنظَر بر گلِ گونهاش نشان باشد
حیدر آرَد ملك ز سویِ حق هدیهاش شمس و كهكشان باشد
از شكوه و مقام او این بس پورِ او صاحب الزمان باشد
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
حسن فطرس