ما و دایی عباس و حسین و زندایی، با ماشین دایی عباس، رفتیم دریا. پدربزرگ و مادربزرگ با ما نیامدند. مادربزرگ گفت که پاهایش درد میکند و بهتر است در خانه بماند. پدربزرگ پایش درد نمیکرد، اما پیش مادربزرگ ماند.

دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۰
مسافرت به دریا

مسافرت به دریا

ما و دایی عباس و حسین و زندایی، با ماشین دایی عباس، رفتیم دریا.

پدربزرگ و مادربزرگ با ما نیامدند. مادربزرگ گفت که پاهایش درد میکند و بهتر است در خانه بماند. پدربزرگ پایش درد نمیکرد، اما پیش مادربزرگ ماند. گفتم: «شما بیایید برویم. شما که پا درد ندارید!» پدربزرگ خندید و گفت: «من بدون مادربزرگ هیچجا نمیروم!» گفتم: «مثل امام که بدون همسرشان غذا نمیخوردند؟!» پدربزرگ مرا بغل گرفت و گفت: «مثل امام که نوههایشان را خیلی خیلی دوست داشتند!»

ما به مسافرت رفتیم. مادرم و دایی عباس هر روز به پدربزرگ و مادربزرگ تلفن میزدند و حال آنها را میپرسیدند. من و حسین برای آنها یک عالمه سنگ رنگی و صدف از کنار دریا جمع کردیم. دایی عباس هم برایشان کلوچههای خوشمزه خرید. من پدربزرگ و مادربزرگم را به اندازهی همهی دریاها دوست دارم.

دریا

دوست خردسالان

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

***************************************************

مطالب مرتبط

فرشته ها

پایان بهانه گیری های پارسا کوچولو

حرف های درگوشی

پیشی! پیشی!

عاقل و دانا یعنی چه؟

لیوان را چه کسی شکسته؟

گنج مادربزرگ

خداوند از همه قوی تر

مهمان خجالتی

شوخی تلفنی

برچسب‌ها

  • [placeholder]
  • [placeholder]