مسافرت به دریا
ما و دایی عباس و حسین و زندایی، با ماشین دایی عباس، رفتیم دریا.
پدربزرگ و مادربزرگ با ما نیامدند. مادربزرگ گفت که پاهایش درد میکند و بهتر است در خانه بماند. پدربزرگ پایش درد نمیکرد، اما پیش مادربزرگ ماند. گفتم: «شما بیایید برویم. شما که پا درد ندارید!» پدربزرگ خندید و گفت: «من بدون مادربزرگ هیچجا نمیروم!» گفتم: «مثل امام که بدون همسرشان غذا نمیخوردند؟!» پدربزرگ مرا بغل گرفت و گفت: «مثل امام که نوههایشان را خیلی خیلی دوست داشتند!»
ما به مسافرت رفتیم. مادرم و دایی عباس هر روز به پدربزرگ و مادربزرگ تلفن میزدند و حال آنها را میپرسیدند. من و حسین برای آنها یک عالمه سنگ رنگی و صدف از کنار دریا جمع کردیم. دایی عباس هم برایشان کلوچههای خوشمزه خرید. من پدربزرگ و مادربزرگم را به اندازهی همهی دریاها دوست دارم.
دوست خردسالان
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان
***************************************************