عروسی خاله حلزون
حلزون کوچولو صبح زود بیدار شد. دور خودش چرخید و شادی کرد. چون مامان می خواست گردن بند مرواریدش را به او بدهد. آنها می خواستند بروند عروسی؛ ولی مامان هر چه صندوقچه اش را گشت گردن بند را ندید. او ناراحت شد و تیک و تیک و تیک اشک ریخت.
حلزون کوچولو وقتی مامانش را ناراحت دید، غصه خورد. دنبال گردن بند گشت.
گل های باغچه را جا به جا کرد. بعد از پشت گلدون شمعدانی سرک کشید. کسی توی حیاط نبود. آهسته روی لبه ی حوض حرکت کرد. قار قاری تا او را دید، قارقار کرد.
پرید و حلزون را به نوکش گرفت و به لانه اش برد. قارقاری دهانش آب افتاد و گفت: «به به! چه خوش مزه!»
به آن نوک زد؛ اما نتوانست آن را بخورد، قارقاری خسته شد. چرتش گرفت، چشمانش را بست و خوابید.
حلزون کوچولو یواشکی سرش را بیرون آورد، توی لانه ی قارقاری پر بود از چیزهای براق و قشنگ. گردن بند مامانش هم آن جا بود، آن را برداشت و به گردنش انداخت. از لانه ی قارقاری بیرون آمد و آهسته از درخت پایین رفت. غروب به لانه اش رسید.
مامان تا حلزون کوچولو را دید، شاخک هایش را تکان داد. دخترش را بوسید.
بعد هر دو به طرف ساحل به راه افتادند، شاید هنوز به عروسی حلزون ها نرسیده باشند. وقتی کنار دریا رفتی، می توانی ردّ آن دو را روی ماسه ها ببینی.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:نشریه ماهک، نویسنده: زبیده حاجتی