تبیان، دستیار زندگی
قصه که تعریف می کرد ،چشم هایش برق می زد. از اول قصه تا آخرش، ذره ای از برق چشم هایش کم نمی شد. خاله زهرا را می گویم
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مهد کودکی که می رفتیم

بادبادک

قصه که تعریف می کرد ،چشم هایش برق می زد. از اول قصه تا آخرش، ذره ای از برق چشم هایش کم نمی شد. خاله زهرا را می گویم. مربی دوره ی مهد کودکمان . خاله زهرا از همه ی مربی های مهد جوان تر بود. از همه بهتر قصه می گفت. هنوز صدای آرامش را می شنوم. هنوز برق چشم هایش را می بینم، با آن لبخندی که از صورتش محو نمی شد. چرا، البته  فقط وقتی موهای دخترها را شانه می کرد یا لباس پسرها را مرتب می کرد. موقعی که وقت رفتنشان بود. آن وقت دیگر لبخند نداشت اخم هم نمی کرد. غصه دار هم نمی شد.

فکر می کرد ، یاد کسی یا چیزی می افتاد. وقتی لبخند نداشت نگاهش که می کردی انگار یکی با اُرف آهنگ می زد و هم زمان صدای تیک تاک ساعت می آمد. ساعتی که تند نمی گذشت.

خاله زهرا که قصه تعریف می کرد جیک کسی در نمی آمد. همه آرام می شدند و گوش می کردند اصلاً از کلاس های دیگر هم صدا در نمی آمد. خاله زهرا مربی چهار ساله ها بود ولی وقتی  قصه می گفت، همه آرام می شدند نه فقط بچه های کلاس خودش بچه های کلاس های دیگر، خاله های دیگر.

خاله زهرا زرنگ بود. همیشه بعد از ناهار قصه می گفت. بعد از ناهار قصه می گفت که شیرخوارها شیرشان را خورده باشند و خوابیده باشند. آخر شیرخوارها که با این چیزها آرام نمی شدند. شیر خوارها فقط شیر و پستونک را می شناسند و جای تمیز را .اصلاً قصه خاله زهرا به کارشان نمی آمد.

خاله زهرا زرنگ بود. قصه اش را بعد از ناهار، موقعی که مطمئن بود شیرخوارها خواب خوابند تعریف می کرد. بعد از ناهار تعریف می کرد که صدای اُرف میان گریه و ونگ ونگ شیرخوارها خراب نشود.

موقع خواب شیرخوارها تعریف می کرد که صدای تیک تاک ساعت ساعتی که کندتر از ساعت های دیگر می گذشت و می چرخید، گم نشود.

خاله زهرا که قصه می گفت، با آن لبخندی که محو نمی شد، با آن برق چشم هایش خیال می کردی خودش با همه ی قصه بوده است. اصلاً فکر می کردی قصه ی خودش را تعریف می کند قصه هایش غمگین نبود. نه کسی فقیر بود، نه کسی بی کس بود، نه کسی گناه می کرد، آدم بده و آدم خوبه نداشت. زمستان های قصه هایش برف داشت، اما خیلی سرد نبود. کولاک نداشت. برف زیادی که موقع خواب شبانه ی توآمده  و یکدست نشسته و آماده بازی تو باشد. تابستان های قصه هایش آنقدری گرم نبود که حرصت از عرق و آفتاب در بیاید، گرم بود که آب تنی های قصه، به تنت بچسبد.

قصه های خاله زهرا پر بود از عید،عیدی، لباس نو،آجیل و برگه ی هلو که اگر داخل جیبت می ریختی ، لباست نوچ و نمکی نمی شد.

بازی های قصه هایش اشکنک و سرشکستنک نداشت. بالابلندی هایش آنقدری بالا نبود که اگر افتادی چیزی، بلایی سرت بیاید یا از آن بالا سرت گیج برود.

نخ بادبادک های قصه های خاله زهرا پاره نمی شد که بادبادکت را باد با خودش جایی ببرد که از ندیدن بادبادک دلت تنگ شود و بغض کنی. قصه های خاله زهرا پر از عروسک و تفنگ بود. تفنگ های آب پاش. فقط تفنگ های آب پاش. قصه های خاله زهرا پراز مداد رنگی بود.پر از نقاشی، پر از خنده، پر از معلم های خوب و دلسوز، مادر بزرگ هایی که دست هایشان بوی شیرینی می داد و موهای حنا بسته و سفیدشان را مرتب بافته بودند و چارقد فیروزه ای سر می کردند. پر بود از پدر بزرگ هایی که گل می کاشتند. گل آب می دادند و بوی گلاب می دادند. قصه های خاله زهرا پر از پدر هایی بود که همه، سالم از سفرهای دور برمی گشتند. پر از مادرهایی که لالایی هایشان غمگین نبود. قصه های خاله زهرا پر بود از بوی بهار نارنج و نور مهتاب و معلق زدن ماهی ها وهرگز ماهی ها داخل تنگ نبودند.

قصه های خاله زهرا پر بود از عید و عیدی و لباس نو و آجیل و برگه ی هلو که اگر داخل جیبت می ریختی لباست نوچ و نمکی نمی شد.

قصه های خاله زهرا آخ قصه های خاله زهرا! حیف نمی دانم خاله زهرای من کجاست که بروم دوباره برایم قصه تعریف کند. نمی دانم دلم برای خاله زهرا تنگ شده یا برای قصه هایش. گیریم خاله زهرا را پیدا کردم ولی نخواست قصه تعریف کند باز هم دلم می خواهدش یا نه؟ یاشاید هم اصلا کسی را پیدا کردم که به قشنگی خاله زهرا برایم قصه تعریف کرد ،باز مثل گوش کردن به قصه ی خاله زهرا صدای آهنگ اُرف و تیک و تاک ساعت و برق چشم ها ...

از هم دوره ای های مهد کودک، جای هیچ کدام را نمی شناسم. آن مهد کودکی هم که می رفتم خانه ی اجاره ای بود و حالا که دلم تنگ شده، دلم برای خاله زهرا ام تنگ شده، رفتم و دیدم سال هاست که خانه ی اجاره ای، باشگاه ورزشی است. هیچ شباهتی به مهد کودکمان ، مهد کودک خودمان ندارد.

نمی دانم اگر هم دوره ای ها را پیدا کنم آن ها برق چشم ها را یادشان هست، صدای آهنگ اُزف وتیک تاک ساعت را چطور.

خدا کند خاله زهرا باز هم قصه بگوید. خوش به حال بچه های خاله زهرا. خوش به حال بچه های بچه های خاله زهرا .دلم می خواهد من هم قصه بگویم قصه هایی که خودم باشم. صدای اُرف خودش می آید.

دلم می خواهد من هم قصه بگویم، قصه بگویم و مثل خاله زهرا آخر همه ی قصه هایم به جای بالا رفتیم دوغ بود و پایین آمدیم ماست بود قصه ما راست بود بگویم بچه های من تنهایی فقط به خدا برازنده س.

مجتبی شاعری

بخش ادبیا ت تبیان