پیری و دگردیسی عادتهای نویسندگی!
هشدار به نویسندگان جوان؛
نویسنده در جوانی، آنگاه که مینوشت، احساس گناه میکرد. دلیلش را نمیدانست. نوشتن همانی بود که میخواست و از کودکی با خود عهد بسته بود انجام دهد. با این حال احساس گناه میکرد. افکاری مغشوش در ذهن داشت: اینکه برای نوشتن چیزهای جدیتر، میبایست خود را پرورش دهد و مطالعه کند. اما او مطالعه نمیکرد و در عوض فکر میکرد که باید خود را پرورش دهد. ساعاتی که به نوشتن میگذراند، به نظرش ساعات دزدی میآمد.
وقتی مینوشت به نظرش میرسید که باید به سوی پایان بشتابد. بارها برایش پیش آمده بود که نوشتههایش را تمام نکند؛ بنابر این آرزوی اصلیاش شده بود تمام کردن. شاید در آن صورت از احساس گناه رهایی پیدا میکرد. مثل پسرکی بود که انگور دزدیده باشد. در شتاب سرگیجهآورش، افکار مزاحمی آزارش میداد: گویی سرش را توی کندوی زنبورها گذاشته باشد. تازه باید انگورش را برای آدمهای ناشناس، دور و مرموزی میبرد. تصوری که او از آنها داشت، بسیار با خودش و با همهی کسانی که با آنها زندگی میکرد تفاوت داشت. ازشان میترسید. تازه از ریزش خاک و زلزله هم میترسید مبادا راهش را سد کنند؛ میترسید که وقتی برسد هیچکس را پیدا نکند چون احتمالا زمینی که آن آدمها رویش بودند، منفجر میشد.
وقتی نوشتن به پایان میرسید، سالهای متمادی را به ننوشتن میگذراند. به عبارتی راههایی را که به نوشتن رهنمونش میکرد، گم و فراموش کرده بود. دستهایش زنگزده و افکارش سردرگم بود. گاهی در آشوب افکارش، به یاد میآورد که درگذشته چیزهایی نوشته بود؛ به نظرش میرسید که اهداف کهنش را زیرپا گذاشته است. آنوقت به خود اعلام میکرد که وظیفه داشت باز بنویسد؛ و این عقیدهی جدی، احساسی از گناه را در زندگی غرق در مشغلههای دیگرش میپاشید. گاهی فکر میکند که-به دلایلی مخالف آنها-برای تمام طول عمر بهانهای برای احساس گناه پیدا کرده.
حالا که پیر شده، خیلی آهسته مینویسد. ده دفعه میایستد تا بسازد و خراب کند. حالا صبر و حوصلهی فوقالعادهای پیدا کرده است.
حالا دیگر فکر نمیکند که باید نوشتههایش را به آدمهای دور و مرموز بدهد. عادت کرده نوشتههایش را به سه چهار نفری نشان دهد که اغلب میبیند.
دیگر ترس از آن ندارد که زلزله بیاید. عادت کرده در وضعیتهایی ملس و ناراحت و تحت فشار رنجهایی که لهاش میکنند، بنویسد؛ همانند کسی که یاد گرفته زیر فشار تلی از آواز نفس بکشد.
در جوانی از نعمت تخیل برخوردار بود. تخیل کمی داشت اما یک کمی تخیل داشت. دغدغهاش همین کمی تخیل بود. از آنجا که از کودکی تصمیم گرفته و امید بسته بود که نویسنده و رماننویس شود، این تخیل کم خیلی به نظرش عجیب میآمد. همچنین به نظرش میرسید که میلش به مشاهده و دقت بسیار کم است. در واقعیتهای اطراف خود، شماری از جزئیات بسیار کوچک را قاپ میزد و با جان و دل در یادش حفظ میکرد؛ که تازه همهی آن نیز در نظرش غرق در ابری از بخار میآمد. خیلی حواسپرت بود.
تخیلش نه ماجراجویانه بود و نه بخشنده. تخیلی خشک و خالی، پردرد و درمانده بود که بهسان نعمتی شکننده، ظریف و قیمتی به آن نگاه میکرد. گویی از زمینی خشک و بیآب و علف، چند شاخه گل پژمرده و غمگین بچیند.
بیشتر از آنکه صرفهجو باشد، حقیقتا خسیس شده بود. اندک چیزهایی را تصور میکرد و با کلامی سریع و بیشاخ و برگ بیانشان میکرد. از آنجا که میخواست نوشتههایش را دوست بدارد، اسم خستاش را گذاشته بود اعتدال. . . بس که عزمش بر نادیده گرفتن معایبش با تبدیل آنها به چیزی شریف، دوستداشتنی و فاخرانه بود.
اما گاهی هم حقیقت را به خود میگفت. به خود میگفت که از خستاش خوشش نمیآید. احساس میکرد برای دستودلبازی ساخته شده است. دلش میخواست رودخانهای پرآشوب و توفانی از کاغذ را سیاه کند و در عین حال شفاف و بینقص بنویسد. در حالی که او کاغذهایی خالص، سریع، منظم، تمیز و خسیس پیش رو داشت. چنین خلوصی، دروغی محض بیش نبود چرا که در حقیقت او دنیای پیش رویش را از پس ابری از بخار میدید. به این ترتیب فقط خسیس نبود بلکه دروغگو هم بود و خستش برآمده از ترسی بود که از برملا کردن آن دنیای عریان. نافرهیخته و مهآلود داشت. او هم تنها کورسویی خسیس به آن دنیای خود میگشود. دست در آن میبرد و آن چند گل پژمردهاش را دانهدانه میشمرد. آن هم با چه سرعتی! چون همان احساس گناه را داشت.
احساس میکرد دزد است: دزدی بسیار خسیس، حسابگر و عصبی. در برخی از لحظات شفافیت، احساس میکرد موجودی نفرتانگیز است.
با این حال به این اندیشه پناه میبرد که بعدها، در آینده، ناگهان سرشار از خیال و دقت نظر خواهد شد و تخیل بیکران و سبزش بهسان بیشهزاری وحشی و در نداشت به رویش گسترده؛ و آنگاه که اندیشههایش بارور و شکوفا میشدند، ثروتهایش را سخاوتمندانه و بیمحابا میبخشید.
اینک آیندهی وی تکه راهی است شکاف برداشته و زیرورو که علفی در آن سبز نمیشود. تخلیش محو شده است. دیگر نه احساس گناه میکند و نه شتاب. حالا صبور شده و ساعتهای خود را با ساختن و خراب کردن میگذراند.
در جوانی نسبت به کتابهایی که قبلا نوشته بود، خیلی غبطه میخورد. گاهی در آنها کنکاش میکرد تا بفهمد چگونه آنها را نوشته است. بعد متوجه شد که چنین جستوجویی بیهوده است. کتابهایش هیچ نمیآموخت: وقتی به آنها خیره میشد گویی در مقابل دیوار سفیدی ماتش برده باشد.
قادر نبود رابطهی بیغلوغشی با کتابهایش داشته باشد. یا زیادی از آنها خوشش میآمد یا این که حالش را میگرفتند. میخواندشان و باز میخواندشان بیآنکه خسته شود و میخواست به هرقیمتی دوستشان داشته باشد.
در کتابهایش، واژگان و جملاتی هست که سالهاست از آنها نفرت پیدا کرده است. اما حتی به مخیلهاش هم خطور نمیکند که آنها را پاک و بازنویسی کند. حالا دیگر آدمهای زیادی آن جملات را خواندهاند و خراب کردنشان کاریست عبث. تازه، دست زدن حتی به یکی از واژههای آن کتابها باعث چندشش میشود؛ به نظرش میرسد که جملات و واژگان در آن کتابها گویی در تکه یخی سنگی فرو افتادهاند. حقیقت این است که حتی حالا هم رابطهی بیغلوغشی با کتابهایش ندارد. بنابر این آنها را فورا میبندد و کنارشان میگذارد. دیگر هیچ میلی به خلق کردن ندارد. نمیداند به دلیل خستگی است یا این که تخیلش -که همیشه ضعیف، شکننده و بیمار بوده-حالا مرده است، یا شاید هم فهمیده که او برای خلق کردن ساخته نشده بلکه برای نقل کردن آنچه از دیگران یا خود فهمیده یاچیزیهایی که واقعا برسرش آمده بود، ساخته شده است.
نمیداند که مرگ تخیل را شکست قلمداد کند و حسرتش را بخورد یا اینکه همچون حس رهایی بداند و با آن وداع گوید.
روح چنین دگردیسیای را یا دیگر نمیتواند زنده کند یا اینکه از زنده کردناش ابا دارد. حالا وقتی میخواهد از زندگی واقعیاش بخشهایی را جدا کند، ورز دهد و دستکاری کند-چنانکه زمانی انجام میداد-به نظرش میرسد که هربخشی پشت همهاش قایم میشود. ترازوهای کوچکش واژگون و سروته میشوند. دیگر نه احساس داروساز بودن میکند و نه آشپز بودن. حتی احساس دزد بودن هم نمیکند چون میلی به فرار ندارد. تازه کجا فرار کند؟ احساس میکند خودش است.
حقیقت خاطراتی را پیش پایش میآورد که عذابش میدهند. این صحیح که عادت کرده تحت فشار تابی از خرابه بنویسد؛ اما ترس از آن دارد که با دستزدن به آن همه خاطره، دستها و چشمهایش بسوزند. از این گذشته میترسد که خاطراتش به کسانی نیز آسیب برساند که اینک در زندگیاش حضور دارند و او دوستشان میدارد. در مقابل گفتن حقیقت، خلق کردن در نظرش به سان بازی با چند تا بچه گربه میآید؛ در حالی که از حقیقت گفتن، مثل حرکت کردن در میان دستهای از ببرهاست. گاهی به خود میگوید: برای یک نویسنده همه چیز مشروع است به شرط آنکه بنویسد: حتی آزاد کردن ببرهایی و بردنشان به گردش. اما در حقیقت به نظرش نمیرسد که نویسندهها حقوقی غیر از حقوق دیگر مردم داشته باشند. به این ترتیب خود را در مقابل مشکلی میبیند که قادر به حل آن نیست. نمیخواهد چوپان گلّهی ببرها شود. فکر میکند که از همان اول که در جوانی شروع به نوشتن کرد، در اشتباه بوده است. میبایست خیال را دوست میداشت چنانکه حالا حقیقت را دوست دارد. حال آنکه عشقی که نثار خیال کرده، اندک و به سردی بوده است. او در پاسخ به آنها جز تصاویر خسیس و یخی چیزی ارزانی نکرده است.
اینکه از حقیقت چیزی میخواهد که خیال هرگز به او ارزانی نکرده است. در حالی که این را میخواهد، متوجه است که امری محال را میخواهد. در لحظهای که میخواهد حقیقت را بگوید، غرق تماشای خشونت و عمق آن میشوند. فکر میکند که هرگز کاری نکرده جز این که اشتباه روی اشتباه انبار کند. چه ابله بوده است، تازه مشتی سؤال ابلهانه هم از خود پرسیده است. از خود پرسیده که آیا نوشتن برای او تکلیف بوده یا لذت. ابله. نه این بوده و نه آن. در بهترین لحظهها برای او حکم سکونت بر روی این کرهی خاکی را داشته است.
اکتبر 1970
منبع:مد و مه- ناتالیا گینزبورگ/ ترجمهی آنتونیا شرکا