تبیان، دستیار زندگی
رفته بودیم به پارک. روی چمن ها، زیرانداز انداخته بودیم. مامان داشت خیار پوست می کند. بابا هم داشت چای می خورد. من حوصله ام سر رفته بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کبوتر و درخت
کبوتر و درخت

رفته بودیم به پارک. روی چمن ها، زیرانداز انداخته بودیم. مامان داشت خیار پوست می کند. بابا هم داشت چای می خورد. من حوصله ام سر رفته بود.

داداشی، چهار دست و پا راه می رفت. به من نگاه می کرد، جیغ می زد و می خندید.

مامان گفت: نگاهش کن. دوست دارد با تو بازی کند.

اما من دوست داشتم دوچرخه سواری کنم. یا این که از سرسره های بزرگ بالا بروم.

داداشی باز به من خندید. جلو آمد و دست کوچولویش را به صورتم مالید.

بابا به من گفت: پسرم، با داداشت بازی کن! گفتم: مگر من فسقلی ام؟ داداشی خیلی کوچولو است. من دوست دارم با بچه های هم سن خودم بازی کنم!

یک کبوتر آمد و روی شاخه ی درخت نشست. کبوتر از این شاخه به شاخه ی دیگر پرید.

داداشی به کبوتر نگاه کرد. بعد هم عطسه کرد.

من گفتم: وای... حالا باید منتظر یک اتفاق عجیب باشیم! در همان موقع کبوتر شروع کرد به حرف زدن.

من کبوترم! من و درخت با هم دوستیم. درخت، بزرگ است و من کوچکم. درخت ریشه دارد و من بال دارم. درخت روی زمین است و من در آسمانم. اما من و درخت هر روز با هم بازی می کنیم.

کبوتر ساکت شد. بعد هم پرید و روی یک شاخه ی دیگر نشست.

من داداشی را بغل کردم و گفتم: داداشی، بیا با هم بازی کنیم! من درخت می شوم، تو کبوتر!

با این ماجرا فهمیدم که: باید با خواهر یا برادر کوچولویمان دوست باشیم.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:رشد کودک

مطالب مرتبط:

یک فروشنده‌ی موفق می‌شوم

وقتی مامانم مریض شد

گریه ی نیلوفر کوچولو

به حق خودم می رسم

نوبتم را پس می گیرم

می توانم بهترین باشم

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.