تبیان، دستیار زندگی
چند غزل از سعید بیابانکی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از مرمر حسرت تراشیدند ما را

شعر

چند غزل از سعید بیابانکی:

نه ترنجی، نه اناری

نه از این کوه صدایی، نه در این دشت غباری

نه به این روز امیدی، نه از آن دور سواری

آن‌قدر لاله وارونه در این کوه نشسته‌ست

که نمانده‌ست به پیراهنت ای دشت، غباری

بس که خون و غزل و خاطره پاشیده به دیوار

بر نمی‌آید از طبع پریشان شده کاری

شب و خرناس گرازان، نه کلیدی نه چراغی

باغ عریان و هراسان، نه ترنجی نه اناری

دم مسموم که پیچید در این کوچه بن‌بست

که نی افتاد کناری، قلم افتاد کناری

آی خورشید تباران همه فانوس بیارید

تا بگردیم پی آینه‌ای، آینه‌داری

سبدی واژه بیارید و بهاری گل و افسوس

تا بکاویم برای غزلی ناب، مزاری

چه شد آن یار سفر کرده که چون موج رها بود

زیر پیراهن باران‌زده‌اش تازه بهاری

مانده زان یار که چون خاطره پر ریخته در باد

قلمی بی‌سر و ته مانده چشمان خماری

برس ای عشق به داد دل ما چشم به راهان

نه از این کوه صدایی، نه از آن دور سواری

خروس‌خوان

چه ببرها که در این کوه، ناپدید شدند

چه سروها که در آغوش من شهید شدند

نیامدند سفر کردگان این کوچه

چه چشم‌های سیاهی به در سفید شدند

در انتظار مرام رفیق‌های قدیم

هزار مرتبه تقویم‌ها جدید شدند

هنوز پنجره‌مان تا خروس‌خوان باز است

خبر دهید به آن‌ها که ناامید شدند

برآمدند شبی با هزار دست دعا

هزار قفل فروبسته را کلید شدند

دو واژه از دو لبی را کنار هم چیدند

دو بیت ناب سرودند و بوسعید شدند

سیاهی از همه جا روسیاهی از همه سو

خوشا به حال شهیدان که رو سفید شدند

دارالسلام

امشب چراغ غم را بر دوش بام بگذار

دست مرا بگیر و در دست جام بگذار

زنهار نشکند دل این آبگینه ناب

در خواب مرمرینم آهسته گام بگذار

یک سو بریز زلفی، سویی به کار چشمی

جایی بپاش بویی، هر گوشه دام بگذار

آرامشی‌ست یکدست، تلفیق خواب و مستی

نام دو چشم خود را دارالسلام بگذار

تا فاش گردد امشب رسوایی من مست

داغی ز بوسه‌هایت بر گونه‌هام بگذار

دار و ندار من سوخت آتش مزن دلم را

این بیت را برای حسن ختام بگذار

یک شیشه می‌بیاور، یک جام عطر و لبخند

لختی برقص امشب، سنگ تمام بگذار!

ستاره‌ها همه روشن

ستاره‌ها همه روشن، چراغ‌ها خاموش

نشسته‌ام به تماشای روستا خاموش

تنم در آتش شعری نگفته می‌سوزد

عجیب این‌که تمام اجاق‌ها خاموش

سکوت می‌وزد از لابه‌لای هشتی‌ها

به بوی این‌که کند نغمه مرا خاموش

چراغ و جام و سه تار و من و شب و آتش

فتاده‌ایم کناری جدا جدا خاموش

هر آن چه شعله پیه‌سوز اشک من روشن

چراغ خانه آن یار آشنا خاموش

کجاست آن که مرا مثل لاله روشن کرد؟

و بر فروخت چنین در شب عزا، خاموش

هم که او رفت و سراغ از نسیم هم نگرفت

که شمع خانه ما روشن است یا خاموش

«چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد»(1)

که خواست آتش آلونک مرا خاموش

چراغ

شب مانده است و شعله بی‌جان این چراغ

شب شاهد فسردن تنهاترین چراغ

چشم انتظار بوی تو بیدار مانده‌ام

شب‌های بی‌شمار، کنار همین چراغ

این کلبه شاهد است که من دود خورده‌ام

در لحظه لحظه رویش طبعم از این چراغ

تا یک نظر به کوچه خوشبخت بنگرم

می‌آوری برای من ای نازنین، چراغ؟

امشب حدیث عشق تو را شرح می‌دهم

این‌جا کنار پنجره یا هشتمین چراغ

یادش به خیر در نفسش نوبهار داشت

در دست‌ها شقایق و در آستین چراغ

امشب شب نزول بهار است و آفتاب

روییده است از همه جای رفتن، چراغ

مادر! چراغ‌ها همگی رنگ شب شدند

روشن بمان برای من ای آخرین چراغ

محشر

از مرمر حسرت تراشیدند ما را

عمری نشستند و پرستیدند ما را

ما خشت‌هایی خام بر دیوار بودیم

نادوستان آیینه نامیدند ما را

بدمستشان کردیم و چون ته مانده جام

بر سینه دیوار پاشیدند ما را

ما را به خاک تیره افکندند چون گل

با آن‌که بوییدند و بوسیدند ما را

پنهان و بی‌آزار، گرم بوسه بودیم

از روزن دیوارها دیدند ما را

دیدند و چون آیینه‌ای زنگاربسته

بر سنگ‌های سرد کوبیدند ما را

ذلت ببین کز بین صدها بام کفتر

کفتارها ما را پسندیدند، ما را

محشر شد و پا در میانی کرد مستی

بردند و سنجیدند و بخشیدند ما را!

پی‌نوشت:

1 -حافظ

بخش ادبیات تبیان


منبع: تهران امروز