تق تق عصا به شیرینی لالایی
كاش میدانستی پدر یعنی چه، مادر یعنی چه؟ البته روزی خواهی دانست كه دیگر نه از «تاك نشانی خواهد بود و نه از تاك نشان.
من هستم، جوان دیروز، همان كه روزی درختان به احترامم ایستاده میمردند، آسمان بر شانههایم مینشست و خورشید پشت سرم حركت میكرد.
این منم. همان كه روزی تمام ابرها فقط به خاطر من میباریدند و زمین گسترده شده بود تا من خرامان خرامان روی آن راه بروم. فكر میكنی هذیان میگویم پسرم؟ نه من امروز توام كه دیروز رسیده بودم. من هم مثل تو بودم با همین ستبری سینه و شیرینزبانی.من دیروز، امروز تو بودم مغرور و سركش، سربلند و سینه ستبر. بیقرار، ناآرام، شوریدهسر و جوان. امروزم را میبینی كه جوانیام را در كوچهها با پشت خم جستجو میكنم.
نشنیدهای كه میگویند:
خمیده پشت از آن گشتند پیران جهاندیده / كه اندر خاك میجویند ایام جوانی را من پشتم خم نیست، قامتم رساست، گوهر گرانبهایی به نام جوانی را در مسیر بزرگ شدن تو گم كردهام. در همین كوچههایی كه رد پایت را به یادگار قاب گرفتهاند، در همین خیابانهایی كه تو فكر میكنی درختانش به احترام تو ایستادهاند، زیر همین بارانهایی كه دوست داری دو نفره بدون چتر در آن راه بروی، روزنامه بخوانی، اساماس بفرستی، خاطره تعریف كنی و سیاست ببافی. من در همین جاهایی كه گفتم دارم دنبال جوانیام میگردم. خم شدهام تا ببینم در كدام پیادهرو، گمشدهام را میتوانم پیدا كنم.
این منم. همان جوان دیروز و پیر امروز، من زندگی را به بازی نگرفتم، در زندگی بازی كردم تا تو شاد بمانی، تا تو بزرگ شوی تا تو جدی زندگی كنی.
من روزی كودكی سرحال بودم كه فقط آسمان را به خاطر بادبادكهایم دنبال میكردم. بعد جوان شدم، دوست داشتم رد پرندگان را در آسمان تماشا كنم و فردایم سرشار از آفتاب و امید بود. بزرگسال شدم، پدر شدم، تمام شادیهایم در لبخند تو خلاصه میشد و صدای جغجغهات مرا تا رویا میبرد، تا آن سوی ابرها تو را بر شانههایم میگذاشتم تا بزرگتر دیده شوی و از آن بالا جهان را بهتر ببینی.
من پدر بودم. پدر تو كه امروزم را فدای فردایت میكردم، در شب راه میرفتم تا به صبح سپید تو برسم. یادت نمیآید ولی من یادم هست كه گاهی نصف بیشتر غذایم را به تو میدادم و از سیر شدنت لبریز از شادی میشدم.
من آن روز پدر تو بودم در خیال خودم و خودت و امروز پدر توام در خیال خودم. روزی تمام آرزوی من دست كشیدن به موهای تو بود و دیدن اولین دندانت، جهان را برایم آنقدر شیرین كرد كه ولیمه دادم.امروز فقط از نظر تو موقع عطسه كردن متوجه آفتاب میشوم.
كاش میدانستی پدر یعنی چه، مادر یعنی چه؟ البته روزی خواهی دانست كه دیگر نه از «تاك نشانی خواهد بود و نه از تاك نشان.»
من سینهام درد میكند، چشمم كم میبیند، دندانهایم دارند میریزند و زبانم دارد سكندری میخورد، اما عشق به فرزندانم هر روز جوانتر و جوانتر میشود.این منم، همان كودك دیروزهای دور، پدر دیروز و پیرمرد امروز كه شاید خندههایم هم برایت شیرین نباشد. ولی باور كن فرزندم، عـشق تو هر روز جوان و جوانتر میشود.
من نه شایسته ترحمم نه لایق دیده نشدن، من را همین گونه كه هستم، بپذیرید، من دارم دنبال فردایم میگردم، از خدا میخواهم صدای عصایم شما را اذیت نكند و از شما میخواهم مرا ببخشید كه تقتق عصایم مثل لالاییهای سالهای پیشم شیرین نیست.
منبع : چهاردیواری
مطالب مرتبط: