تبیان، دستیار زندگی
بالاخره گفتم: “من، من چاره‎ی دیگری ندارم” . سردبیر نگاهش را از روی دست‎نویس برداشت، ابروهایش را بالا انداخت و گفت: “این حرف بزرگی است، همین حرف‎ را یک بار از بان یک سارق بانک شنیدم؛ قاضی از او پرسید که برای چه سرقت را طراحی و اجرا کرده است. او گفت، چاره‎ی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

«ریسک نوشتن» از نگاه هاینریش بل

خاطره‎ای خواندنی از هاینریش بل


بالاخره گفتم: “من، من چاره‎ی دیگری ندارم”‌ . سردبیر نگاهش را از روی دست‎نویس برداشت، ابروهایش را بالا انداخت و گفت: “این حرف بزرگی است، همین حرف‎ را یک بار از بان یک سارق بانک شنیدم؛ قاضی از او پرسید که برای چه سرقت را طراحی و اجرا کرده است. او گفت، چاره‎ی دیگری نداشتم. ”‌


هاینریش بل

هفت سال پیش به دیدن سردبیر مجله‎ی معروفی رفتم‎ که می‎خواستم نوشته‎ای را به او ارائه دهم؛ به محض این که‎ اجازه‎ی ورود گرفتم، دست‎نویس را تقدیم او کردم-یک‎ داستان بود-اما او اصلا به آن نگاه نکرد، آن را روی یکی‎ از کپه‎هایی که میز تحریر را پر کرده بود گذاشت، از منشی‎اش خواست برای من یک فنجان قهوه بیاورد، خودش یک لیوان آب نوشید و گفت: “داستان شما را خواهم خواند، دیرتر، شاید چند ماه دیگر. می‎بینید چه قدر این‎جا کار ریخته، اما لطفا به یک سؤال جواب بدهید. سؤالی‎ که هیچ‎کدام از مراجعین قبل از شما-امروز صبح من‎ هفتمین نفر بودم-نتوانستند به من جواب قانع‎کننده‎ای‎ بدهند؛ چه طور می‎شود که این همه-قصدم طعنه نیست‎ -این همه نابغه وجود دارد و فقط تعداد کمی مدیر، مثل‎ من که یکی از آن‎ها هستم. من مجله‎ای را که خودم تولید می‎کنم دوست دارم، اما نمی‎مردم اگر مجبور می‎شدم‎ شغل قبلی‎ام را دوباره انجام دهم: من مدیر تبلیغات یک‎ شرکت تیغ ریش تراشی بودم، و در ضمن نقد نمایش‎ می‎نوشتم، چون از این کار لذت می‎بردم. آیا شما به کاری‎ اشتغال دارید؟ چه کاری؟ ”‌

-در حال حاضر کارمند اداره‎ی آمار هستم.

-و شما از این کار بیزارید، انجام آن را یک تحقیر می‎دانید؟

گفتم، نه، از این کار بیزار نیستم، و به هیچ وجه انجام‎ آن را تحقیر نمی‎دانم؛ من با انجام این کار-ولو خیلی خوب‎ هم نباشد-شکم زن و بچه‎هایم را سیر می‎کنم.

-ولی این نیاز را احساس می‎کنید که با دست‎نویس‎های‎ مچاله شده و بد تحریر شده در منطقه به این طرف و آن طرف‎ بروید، یا آن را به پست بسپارید، و زمانی هم که همه‎ی آن‎ها باز می‎گردند همیشه مطلب جدید بنویسید؟

هاینریش بل

گفتم: “بله”‌ .

-و چرا این کار را می‎کنید؟ در مورد جواب‎تان خوب‎ فکر کنید، چون پاسخ شما در عین حال جواب سؤال اول‎ من نیز خواهد بود.

تاکنون هیچ‎گاه چنین سؤالی از من نشده بود، و زمانی که‎ سردبیر شروع کرد داستانم را بخواند، به آن فکر کردم.

بالاخره گفتم: “من، من چاره‎ی دیگری ندارم”‌ . سردبیر نگاهش را از روی دست‎نویس برداشت، ابروهایش را بالا انداخت و گفت: “این حرف بزرگی است، همین حرف‎ را یک بار از بان یک سارق بانک شنیدم؛ قاضی از او پرسید که برای چه سرقت را طراحی و اجرا کرده است. او گفت، چاره‎ی دیگری نداشتم. ”‌

گفتم: “احتمالا حق با او بود، این مانع آن نمی‎شود که‎ من هم حق داشته باشم. ”‌ سردبیر سکوت کرد و داستان مرا تا آخر خواند؛ چهار صفحه‎ی تحریر شده بود و در ده دقیقه‎ای‎ که برای خواندن نیاز داشت، به این فکر کردم که آیا جواب‎ بهتری برای سؤال او نداشتم، اما چیزی پیدا نکردم؛ قهوه‎ام‎ را نوشیدم و سیگاری کشیدم. ترجیح می‎دادم داستانم را در حضور من نمی‎خواند. بالاخره تمام کرد، تازه سیگار دومم را روشن کرده بودم.

او گفت: “از پاسخی که به سؤالم دادید خوشم آمد، اما از داستان شما خوشم نمی‎آید. باز هم دارید؟ ”‌

گفتم: “بله”‌ ، و از بین پنج دست‎نویس دیگری که در کیف‎ داشتم، یک داستان کوتاه انتخاب کردم و به او دادم. گفتم:  “ترجیح می‎دادم در این مدت می‎توانستم بیرون بروم. ”‌

او گفت: “نه بهتر است این‎جا بمانید”‌ .

در واقع به نظر من نویسنده از هر جهت با آن سارق‎ بانک قابل مقایسه است، که با مشکلات وصف‎ناپذیر سرقتی‎ را طرح می‎کند، و در تنهایی مرگبار شبانه، گاو صندوق را به‎ زور باز می‎کند، بدون این که بداند چه قدر پول، چه قدر جواهرات پیدا خواهد کرد: خطر بیست سال حبس، تبعید، مستعمره‎ی تأدیبی را می‎پذیرد، بدون این که بداند چه غنیمتی‎ به دست خواهد آورد.

داستان دوم کوتاه‎تر بود، فقط سه برگ تحریر شده، به‎ اندازه‎ای که نیاز داشتم تا سیگارم را تا ته بکشم. سردبیر گفت: “این داستان خوب است، به اندازه‎ای خوب، که‎ نمی‎توانم باور کنم هر دو را یک نفر نوشته باشد. ”‌

گفتم: “اما همین‎طور است، هر دو را من نوشته‎ام. ”‌

سردبیر گفت: “این را نمی‎توانم بفهمم، خیلی باور کردنی نیست؛ اولی، نوعی خودنمایی، و ازاین‎رو یک جور نوشته‎ی پر طمطراق و به خصوص به همین دلیل شرم‎آور و دومی- کوچک‎ترین دلیلی نمی‎بینم چاپلوسی کنم-دومی به نظر من عالی است. این را به من توضیح دهید! ”‌ من نتوانستم به‎ او توضیح دهم، و تا به امروز هیچ توضیحی برای آن پیدا نکردم. در واقع به نظر من نویسنده از هر جهت با آن سارق‎ بانک قابل مقایسه است، که با مشکلات وصف‎ناپذیر سرقتی‎ را طرح می‎کند، و در تنهایی مرگبار شبانه، گاو صندوق را به‎ زور باز می‎کند، بدون این که بداند چه قدر پول، چه قدر جواهرات پیدا خواهد کرد: خطر بیست سال حبس، تبعید، مستعمره‎ی تأدیبی را می‎پذیرد، بدون این که بداند چه غنیمتی‎ به دست خواهد آورد. من این‎گونه تصور می‎کنم، که‎ نویسندگان و شعرا، با هر کار جدیدی که شروع می‎کنند، همه‎ی آن‎چه را که تا به حال نوشته‎اند به مخاطره می‎اندازند؛ این همان ریسک خالی یافتن گاوصندق، در بند افتادن و برملا شدن همه‎ی سرقت‎های گذشته است. یقینا نویسنده از آن جهت ارزش می‎یابد که او همان کسی باشد که هست، با سبک خودش، با نشان خاصی که او را از بقیه متمایز می‎کند: نشان استادی او؛ اما به محض این که دیگران، خوانندگان او و منتقداتش، این نشان را به او اعطا کردند، امتحان اصلی‎ شروع می‎شود، چون در آن موقع نوشتن دیگر همیشه به‎ معنی “نداشتم چاره‎ی دیگر”‌ نیست، بلکه ممکن است به یک‎ کار روزمره تبدیل شود، کار روزمره‎ای مسلما با نشان‎ استادی. همان طور که برای سارقین کار کشته‎ی بانک، یا برای‎ مشت‎زنان حرفه‎ای، هر حمله‎ی جدید، هر مبارزه جدید تلخ‎تر و خطرناک‎تر از قبلی می‎شود-چرا که اکنون دیگر بی‎گناهی‎ یک‎باره از بین رفته و جای آن را آگاهی پر کرده-برای‎ نویسنده هم باید همین‎طور باشد، و من مطمئنم برای خیلی‎ها این‎طور است، هرچند که مدرک استادی با مهر اتحادیه‎ی صنفی در کتابخانه‎شان آویزان باشد. انواع و اقسام امکانات‎ برای یک هنرمند وجود دارد، به جز یکی: دست کشیدن از کار، و کلمه‎ی تعطیل-یک کلمه‎ی بزرگ و انسانی دارای ارزش‎ مورد حسد واقع شدن-را او نمی‎شناسد؛ مگر آن‎که “هنرش‎ تمام شده”‌ باشد. برای همیشه یا برای مدتی، و تصمیم بگیرد این واقعیت را قبول کند؛ سپس از هنرمند بودن دست‎ می‎کشد، مسلما تجسمی که من نمی‎توانم آن را به مرحله‎ی اجرا درآورم. یک بار در نقد کتابی که متأسفانه نام نویسنده‎ی آن را نمی‎توانم بگویم، چون آن را از یاد برده‎ام، خواندم؛ نمی‎شود “کمی”‌ آبستن شد، و برای من واضح است که‎ نمی‎شود “کمی”‌ هنرمند بود، فرقی نمی‎کند، آدم چه کاری‎ را دوست داشته باشد انجام دهد.

“نداشتن چاره‎ای دیگر”‌ حرف بزرگی است، اما من تاکنون‎ برای این سؤال که چرا می‎نویسم، جواب بهتری پیدا نکرده‎ام، هنر یکی از معدود امکانات است برای داشتن زندگی و حفظ زندگی، برای کسی که آن را انجام می‎دهد، و برای کسی که‎ آن را دریافت می‎کند. هنر خیلی کم می‎تواند روزمره شود، به کمی روزمرگی تولد و مرگ و هر آن‎چه در میان آن قرار دارد. مسلما انسان‎هایی هستند که زندگی‎شان یک زندگی‎ عادی است؛ فقط: آن‎ها دیگر زنده نیستند. هنرمندانی‎ هستند، استادانی، که به مهارت محض دست یافته‎اند، اما- بدون آن‎که به آن اعتراف کنند-از هنرمند بودن دست‎ کشیده‎اند. آدم نباید به این علت که کاری را بد انجام داده‎ است، از هنرمندان دست بکشد، بلکه تازه در این لحظه‎ است که او شروع به ریسک کردن می‎کند.

بخش ادبیات تبیان


منبع: مد و مه