تبیان، دستیار زندگی
یه روز یه بذر کوچیک بودم که تو دل زمین، زیر خاک بودم. جای من توی زمین تنگ و تاریک بود اما من اونجا رو دوست داشتم و اصلا خبر نداشتم که دنیا چقدر بزرگ و قشنگه
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من اینجوری به دنیا اومدم
من اینجوری به دنیا اومدم

یه روز یه بذر کوچیک بودم که تو دل زمین، زیر خاک بودم. جای من توی زمین تنگ و تاریک بود اما من اونجا رو دوست داشتم و اصلا خبر نداشتم که دنیا چقدر بزرگ و قشنگه. نمی دونستم آفتاب و روشنایی یعنی چی. نمی دونستم آدما چه جورین. من هیچی نمی دونستم . فقط آب و خاک رو می شناختم. ولی حتی نمی دونستم چرا و چجوری آب میاد توی زمین و به من می رسه . من کم کم با کمک آب و خاک رشد کردم . پوست روی بدنم شکافته شد و من از توی دلش سبز شدم و بیرون اومدم .اما هنوز از دل زمین بیرون نیومده بودم .روز اول و دوم هر چی تلاش کردم نتونستم سقف بالای سرم رو بشکافم و از زیر خاک بیرون بیام. وقتی نزدیک سطح خاک می شدم خیلی بهم فشار میومد اما بازهم یه نیرویی از درون منو به سمت بیرون هل می داد. راستش خیلی وحشت کرده بودم؛ سختم بود، اما مثل اینکه چاره ای نداشتم . باید بیشتر به خاک بالای سرم فشار می آوردم باید یه روزنه پیدا می کردم.یه خورده یه خورده تونستم یه سوراخ خیلی خیلی کوچیک درست کنم .روزهای بعد اون سوراخو بزرگتر کردم تا بلاخره تونستم بیرونو نگاه کنم. خیلی عجیب بود یه نور سفید قشنگی خورد به صورتم. کم کم گرم شدم و بیشتر انرژی پیدا کردم. اما از سر و صدای اطرافم می ترسیدم .نیروی درونی دوباره به من فشار میاورد تا تونستم کاملا از خاک خارج بشم.

حالا من جوانه زده بودم. یه نفر که بعد فهمیدم یه دختر مهربونه و اسمش سحره ،با دیدن من خندید و خوشحال شد. سحر هر روز بهم آب می داد و با من حرف می زد و به من می گفت کِی یه گل خشکل می شی. طولی نکشید که بزرگ شدم و تونستم جاهای دیگه رو هم ببینم. می دونید حدس بزنید من کجا زندگی می کردم؟

من توی یه گلدون کوچیک کنار پنجره بودم .که با راهنمایی مادربزرگ و به وسیله ی سحر توی گلدون کاشته شده بودم. من تا مدتی فقط برگهای کوچیک و خاردار داشتم بعد یه غنچه ی کوچیک هم درآوردم.ولی  فکر می کردم خشکل نیستم. به خاطر همین اخم کرده بودم. تا اینکه سحر یه آینه گذاشت کنارم .تا خودمو توی آینه دیدم خوشحال شدمو لبخند زدم . وقتی خندیدم ،شکفتمو یه گل خشکل و زیبا شدم. از اون به بعد دیگه هیچ وقت اخم نمی کنم من همیشه می خندم .آخه فقط با خنده می شه یه گل زیبا شد. من حالا فقط یه اسم کم داشتم. مادر بزرگ اسم منو گذاشت گل محمدی . حالا سحر و مادر بزرگ هر وقت منو می بینن می گن : « اللهم صل علی محمد و آل محمد»

من فهمیدم با هر صلواتی که سحر و مادر بزرگ کنار من می فرستن من خوشبوتر و خوشبوتر می شم. شما هم هر وقت منو دیدید صلوات بفرستید .

  با تشکر: گل محمدی

انسیه نوش آبادی

بخش کودک و نوجوان تبیان 


مطالب مرتبط:

داستان توپی که باد نداشت

زرافه‌ای که می‌خواست زرافه نباشد!

بالش نی‌نی حرف می‌زنه

مداد سیاه و رنگین کمان

دم آقا خرسه چی شده؟

خونه تکونی نی نی و داداشی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.