اوج ارتباط در شعر
نیکولا بوویه در ششم مارس 1929 در ژنو متولد شد. دوره ابتدایى را در مدرسه مذهبى گذراند. در دوران دبیرستان خانوادهاش از توماس مان، که از آلمان دوران هیتلر گریخته بود، در آپارتمانشان پذیرایى کردند.
نیکولا بوویه یازده سال بیشتر نداشت که جنگ دوم جهانى آغاز شد. بوویه بسیار سریع روزنامه و کتاب مىخواند. عشق به دانستن او را زود در جریان تحولات فکرى قرار داد. در همان سنین با هرمان هسه آشنا شد.
بوویه در عین تحصیل براى مجله سوییس مقاله مىنوشت. اولین سفرهاى بوویه بعد از جنگ (1948) آغاز شد. بوویه با هزینه نشریه Courrier Le به بیابانهاى الجزیره سفر کرد و از آنجا به اسپانیا رفت. سفرهاى بعدى نیکولا بوویه به ژاپن، سایگون، مانیل، بمبئى و ایران بود. بوویه در سالهاى 1953 تا 1954 با دوست نقاشش تیرى ورنه یادداشتهایش را تنظیم کرد و در سال 1963 کتاب راه و رسم دنیا را منتشر کرد.
بوویه در سالهاى بعد آثار عکاسى خود را منتشر کرد و جوایز متعددى را دریافت کرد. او سرانجام در هفدهم فوریه 1998 به خاطر بیمارى سرطان درگذشت. بوویه شاعر، عکاس، سیاح و مردمشناس بزرگى بود.
***
آگرا از زبان بوویه:
وقتى به این شهر رسیدیم، هوا کاملاً تاریک شده بود. بوى ادویه و انبوه لاستیکهاى سوخته شده از همه جا به مشام مىرسید و در محلههاى کوچک و آرامى که در حومه شهر قرار داشت، بوى ناخوشایندى فضا را پر کرده بود. عقابها و کرکسها بر درختان اکالیپتوس به نظاره نشسته بودند. مسافران زیادى براى دیدار رسمى مارشال تیتو به آگرا آمده بودند و مهمانسراها، پر از جمعیت بود. مردم هند تیتو را به عنوان قهرمان کشورهاى غیرمتعهد پذیرفته بودند. او تصمیم داشت براى شکار ببر به جنگلهاى مجاور گوآلیور برود. مهمانسراها یا پُر از مسافر بود و یا مدیرانشان به ما مظنون بودند. اتاقهایشان آشکارا خالى بود؛ ولى به دلیل ظاهر نامناسبى که داشتیم، ما را نمىپذیرفتند. به هر حال لازم بود سرپناهى پیدا کنیم. احساس مىکردم که مالاریا دوباره مىخواهد به سراغم بیاید. البته همسفرم، که با اولین حملات هپاتیت ویروسى دست به گریبان شده بود، وضع بهترى از من نداشت.
سرانجام در جنوب غربى شهر، پس از هزاران سئوال و جواب و هزاران کشمکش، توانستیم پانسیونى پیدا کنیم. در باغچه کوچک این پانسیون، بوتههاى گزنه و علفها تا ارتفاع سینه رشد کرده بودند و پیچکها، تمام گچبرىهاى مربوط به دوران حکومت ملکه ویکتوریا را در خود پنهان کرده بودند. از سردر ورودى مهمانسرا که به سبک دوران مستعمراتى ساخته شده بود، بوى تند ادویه کارى در هوا موج مىزد. مسافرخانهچى که مردى سیاهچرده و چاق بود، اجاره اتاق را پیشاپیش از ما گرفت و سپس برایمان دو قورى چاى آورد و کنار تخت آهنى ما گذاشت. در آن لحظه، هر دوى ما هذیان مىگفتیم. با وجود داشتن تب، من و همسفرم، هر دو خوشحال و راضى بودیم. همسفرِ یک روزهام توانست از دوستانش کمک بخواهد تا او را براى معالجه، شبهنگام با ماشین به دهلى ببرند. قبل از رفتن گفت که من هرگز زنده به بمبئى نخواهم رسید. ما شرطبندى کردیم. من زنده به بمبئى رسیدم؛ ولى این شرط، هرگز به انجام نرسید. چند سال بعد، این مسافر گریزپاى، برادرزن من شد و از آنجا که مفتون سادگى و قناعتپیشگىِ هندىها شده بود، پرهیزگار گشت و از شرطی که بسته بودیم دست کشید. صراط عقل پیش نرفته بودم، یک بار دیگر شرطبندى آن روز را به یادش آوردم. صداى حرکت ماشین به گوشم رسید و سپس از حال رفتم.
فرداى آن روز که به هوش آمدم، مسافرخانهچى را به همراه یک پرستار بر بالین خود دیدم. پرستار، بطرى بزرگى همراه داشت که روى برچسب آن با خط انگلیسى و ظریف و با جوهر بنفش نوشته شده بود: “The mixture to take”.”!The mixture” چه کسى مىتواند در برابر فرمانى اینچنین کلى و جهانشمول مقاومت کند؛ فرمانى که تقریباً فرازمینى به نظر مىرسد (هندىها ذاتاً عقاید فرازمینى دارند)؟ ولى من مقاومت کردم. چند روزى طول کشید تا توانستم این شربت شفابخش را تمام کنم. و اما در مورد مرد مسافرخانهچى! او یک «مَروارى» بود؛ از فرقه قدرتمند تجار مَروار در ولایت راجستان که هندىها درباره خسیسى و تنگنظرى آنان، داستانها نقل کردهاند. آنها مىگویند که اهالى مَروار حتى ممکن است «شیر مادرشان را نیز بفروشند». از نظر من، مرد مسافرخانهچى، مستحق این شهرت بىجا نبود. او بىهیچ چشمداشتى مرا در مسافرخانه خود نگه داشت تا بهبود یابم و زمانى که توانستم حرکت کنم، یک ریکشا را براى یک روزِ تمام در اختیارم گذاشت تا به سیاحت شهرى بپردازم که از آن هیچ چیز نمىدانستم.
اینگونه بود که توانستم تاج محل را کشف کنم: نفس نفس زنان، پاورچین پاورچین و با کمک صاحب ریکشا که به من در بالا رفتن از پلهها یارى مىرساند. تاج محل قصرى است که به آرامگاه تبدیل شد و ساخت آن بیست و دو سال به درازا کشید (1630-1652). این قصر در کنار رودخانه جونا و به دستور شاه جهان براى سوگلىاش، ملکه بانو، برپا شد. عظمت و شکوه تاج محل همچون ونیز و شهر ممنوعه، از حد انتظار شما برتر و فراتر است. این گنبد همچون بالنى بزرگ سر به آسمان کشیده است و هر لحظه پرتوافشانى مىکند و تصویرش مانند کشتى بر روى آب موج مىزند. درباره این بنا، هر تفسیر دیگرى جز تفسیر امپراتور اورنگ زیب که بر کتیبهاى در باغ مجاور آن نصب شده است، نمىتواند زیبایى و عظمت آن را مجسم کند: «اگر در روى زمین بهشتى وجود داشته باشد، آن بهشت همین جاست، همین جاست، همین جاست!» ولى این کنایهاى است حاکى از شوق انسان که مىخواهد بهشت را در این «دنیاى فریبنده» برپا سازد.
***
و اما شعر نیز نزد بوویه از جایگاه ویژهاى برخوردار بود تا آنجا که او خود در مصاحبهاى گفت: "به شعر بیش از نثر احتیاج دارم، چون کاملا بىواسطه است و غیرمنتظره؛ اوج ارتباط". ناشر او، برتیل گالان، معتقد است براى درک و رسیدن به روح این مرد باید به اشعار وى رجوع کرد.
زمانبندی
داغترین تابستان قرن است
داغترین روز تابستان
کارگران با پس گردن تراشیده و
بادبزنهای کاغذی
در پایان خط 23
امروز صبح 10 حرف چینی یاد گرفتم
سوار این اتوبوس صورتی شدم
که از گردنهای در سایهی درختان بامبوس میگذرد
راه رفتم در طول رودخانه
راه رفتم، شنا کردم و هم اکنون:
خورشید رشتهایست عمودی
در جریان آب میگذرد انجیری گاز خورده
پرهای کندهی مرغی که شکار شاهین شده
قورباغهها، سمندرها، سنجاقکها
آسمان اسفنجی خاکستری است
سه کوه در انتظارند
بر حاشیههای شالیزار
نوشته: زندگی دود شده است
من هم زندگیام را دود خواهم کرد
لمیده در این قبرستان خنک
بین آیابه و می یا ما
ده حرف چینی را از یاد بردم
*آیابه و می یا ما (دوشعر در ژاپن)
فرآوری: مهسا رضایی بخش ادبیات تبیان
منابع: بخارا، والس ادبی