تبیان، دستیار زندگی
گاری و برادرانش مصداق پریشانی هستند. مصداق اشباحی که همدیگر را نقض می کنند و در جست وجوی تن نویسنده در حال جنگ هستند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

انفجار در تن

یک تک نگاری در باب رومن گاری و برادرانش


گاری و برادرانش مصداق پریشانی هستند. مصداق اشباحی که همدیگر را نقض می کنند و در جست وجوی تن نویسنده در حال جنگ هستند.


رومن گاری

تقدیس یا تکفیر یک نویسنده دیگر معنایی ندارد دیگر نمی شود در نوشته ی انتقادی، از حوزه ی عقل عدول کرد و پا گذاشت به احساس. شاید برای همین است که نوشتن این یادداشت کوتاه برای من یکی از سخت ترین کارهای زندگی ام است. چه اگر روزگار دیگری بود، نه به این شیوه که به همان سیاق ایده هایی می یافتم برای روایت ذهن نویسنده رومن گاری. این متن برای من شکل دیگری دارد. به همین خاطر است که می خواهم تن بزنم از روال همیشگی نوشته هایم، می خواهم به نویسنده ای فکر کنم که بارها و بارها تنها گذاشته شد، تنهایی ای که هم از سوی دوستان سیاسی اش چون دو گل بود، هم از طرف همسرش که با او نپایید هم از جانب منتقدانی که خیلی زود مرگش را اعلام کردند، هم مادرش که دور از او مرد. پس زندگی گاری با نام های مستعارش پر بود از تنها گذاشته شدن و جعل، جعل کردن خود برای اثباتش. گاری حتی ناچار شد خودش را هم تنها بگذارد و آدم های جدید بسازد برای همین زندگی گاری پر است از تکه های خالی، تکه هایی که هر چند با رمان ها و داستان های کوتاهش به نظر پر شدند. اما او را دچار غم و حزنی کردند که حتی شوخ طبعی تلخش هم نتوانست آن را پنهان کند. وقتی به رومن گاری فکر می کنم، وقتی به رومن گاری در این روز فکر می کنم، تصویری شکسته و متکثر می آید پیش رویم، تصویر هنرمندی که انزوا، رانده شدن و در عین حال آن نبوغ نیچه وارش او را محاصره کرده بود، گاری با چهار مستعار داستان نوشت و با پنج نام خود را ثبت کرد. شوخی روزگار بود شاید که او را از مرزهای روسیه به لهستان و فرانسه کشاند و در نهایت او بود که ناچار شد روزگارش را منزوی کند. زیستن به این شکل و با این غم تک افتادگی- که با رفتن همسر محبوبش دو چندان شد- شمایل این نویسنده راست گرا را چند بعدی کرد. پاریس رومن گاری، پاریس والتر بنیامینی یا بوداری نبود، پاریس او شهری گمشده و ناخوشایند بود که او را نمی خواست، برای همین گاری شروع کرد به جعل کردن به استحاله شدن، نام های مختلف، شخصیت های جعلی، اجسام قلابی و تقریبا هر آنچه قابلیت جعل داشت، به دست او استحاله شد. آدم هایش نیمه کاره و در میانه ی غرور و ذلت باقی ماندند و خودش مصداق کاملی بود از تناقض، از یک تابلوی کوبیستی که جاه طلبی اش، شکست هایش و حتی مرگش نیز در نگاه وحدت گرای روزگار گم شد. به زعم من گاری فارغ از آثارش نمونه ای از یک حیات خاص انسانی بود که وضعیت موجود او را تاب نمی آورد. چیزی شبیه سلین بزرگ منتها با علقه و تمایزهای دیگر. او به قول احمد اخوت عزیز در پنج برادر تکثیر شد از «کاسوف» به «میل آژار» رسید و از «تربیت اروپایی» به «بادبادک». چنین سیری هم شگفت آور است هم غم بار. چرا که نویسنده ای چون رومن گاری برای انتقام از جهانی که مدام در آن تنها گذاشته شد، سراغ جعل خودش، هویتش و حتی ایده های روایی آثارش رفت. پنج برادران رومن گاری، آدم را یاد برادران کارامازوف می اندازد، یاد سه برادر مشروع و یک برادر نامشروع یاد پدر کشی و بحران برای اثبات خود به جهان. گاری قطعا از دل رمان داستایوفسکی بیرون نیامده بود. قطعا عکس سلین از اینکه به عنوان قهرمان جنگی از او تحلیل کنند، خوشحال می شد و قطعا بردن دو بار جایزه ی ادبی گنکور برایش خلسه آور بود. اما یک مولفه ی خاص تر او را نسبت به جهانش تنهاتر می کرد و آن زیستن در دوره ای بود که کمتر کسی عقاید او را تاب می آورد.

گاری حتی ناچار شد خودش را هم تنها بگذارد و آدم های جدید بسازد برای همین زندگی گاری پر است از تکه های خالی، تکه هایی که هر چند با رمان ها و داستان های کوتاهش به نظر پر شدند. اما او را دچار غم و حزنی کردند که حتی شوخ طبعی تلخش هم نتوانست آن را پنهان کند. وقتی به رومن گاری فکر می کنم، وقتی به رومن گاری در این روز فکر می کنم، تصویری شکسته و متکثر می آید پیش رویم، تصویر هنرمندی که انزوا، رانده شدن و در عین حال آن نبوغ نیچه وارش او را محاصره کرده بود، گاری با چهار مستعار داستان نوشت و با پنج نام خود را ثبت کرد.

سارتر را به یاد آورید. امثال او در فرانسه ی دو گل زیاد بودند و قدرتمند نبض شوهای روشنفکری در دست ایشان بود و همین امر داستان نویسی چون رومن گاری را منزوی تر می کرد. گاری دلبسته ی یک زندگی عاشقانه ی قرن نوزدهمی بود که نه تنها برایش میسر نشد، بلکه ترکش های فرو ریختن آن را در تمام داستان های عمدتا یکسره اش می توان دید. به قول ما کسیمیلیان، نظریه پرداز مهجور ایتالیایی زمانی هنر مجبور می شود به سمت زیبایی شناسی جعلیات برود که نگاه اخلاقی جامعه او را زیر نظر گرفته و تعقیبش کنند.» شاید بدانید که خود ما کسیمیلیان هم زیر سایه ی گرامشی بزرگ گم شد. نظریه پردازی گوشه گیر که به دلیل نقص مادرزادی در حین تکلم بیشتر کلمات را با صدای «ل» تفظ می کرد... این ایده ی جعل شده گی که بعدها در آرا و آوانگاردهای دهه ی هفتاد به عنوان سلاحی برای مبارزه با اخلاقیات حاکم در دست گرفته شد. برای گاری حکم هویت را داشت. یک هویت کاملا درونی شده گاری. عکس بسیاری از نویسندگان، دچار نقص مادرزادی نبود که یا مانند کافکا از آن سر بخورد و عمرش کوتاه شود یا چون یاسپرس با آن بجنگد و از آن به مثابه مبارزه ای همیشگی برای زیستن استفاده کند. گاری بیش از هر چیز دچار نادیده گرفته شدن هویتش شد. اگر کتاب «پیمان سپیده دم» او را بخوانیم می توانیم 10 مثال از این دست پیدا کنیم. اروپایی که راسیسم را در قامت نازیسم شکست داده بود، برخوردی با گاری و امثالهم داشت که می توان از آن به عنوان «نفرت از دیگری» یاد کرد همین نفرت بود که منتقدها را علیه او برانگیخت حتی دو گل که به نوعی یکی از محبوب ترین آدم های زندگی گاری و دوست او بود هم محافظه کارانه با او برخورد کرد و اگر به مشاغل گاری نگاهی بیندازیم، او را می بینیم که سر گردان میان سفارت های مختلف فرانسه در کشورهای گوناگون تلاش می کند خود را تثبیت کند. این اتفاق ریشه های سیاسی بسیار روشنی هم داشت. درخشش او در مقام یک روشنفکر راست گرا، خشم دیگران را برانگیخت و حتی او را متهم کرد به اینکه یک فرانسوی درجه دوم است. صنعتی که گاری همیشه از آن متنفر بود. شاید او هم گاه دست از زندگی نسبتا با شکوهش برنداشت، اما این وضعیت درجه دوم بودن روحش را آزرد. چمدان به دست از این کشور به آن کشور نماینده ی کشوری بود که تندروهایش به راحتی هویت اش را نادیده می گرفتند. از سویی دیگر رومن گاری فقدان بزرگی را حس کرد که زندگی اروپایی به او بخشیده بود. گاری دقیقا مانند سلین عاشق تجربه و زیستن بود اما چون به طور ضمنی هم طرد شده بود، فقدان فرصت برای خوشی ها- آنطور که پروست می گوید، طعم پررنگ گذشته ی دور که عیش است و همیشه می ماند با آدم- گاری گذشته به معنای پروستی اش نداشت. هر چند تلاش می کرد از دل، خاطرات زندگی محقرانه اش با مادرش، نور بیرون بیاورد. اما در نهایت خوشی یا خلسه ی گذشته را از کف داده بود. هر چند همواره او را به اغراق و صراحت در باب گذشته اش متهم می کردند، اما این فقدان صریح نشانی نداشت از زیبایی.

«زندگی در پیش رو» را به خاطر بیاورید و پسرکی که در لجن های ته شهر بزرگ می شد. حال این فقدان را بگذارید کنار آن طردشدگی، آن متهم شدن به عامه پسندنویسی و آن قحطی دوستان- از معدود دوستانش کامو و مالرو را می توان اسم برد. دیگر چه می ماند برای آدمی که مدام خلع هویت می کرد خودش را. رومن گاری خودکشی کرد اما او یکی از برادران نبود، او اسمرد یا کوف یا آلکسی کارامازوف نبود، بلکه تمامی برادران بود. شاید خیلی احساسی باشد اما بعد از مرگ جین سیبرگ، گاری دیگر از پا افتاد، در یکی از نامه های قبل از مرگش نوشت «خودکشی ام ربطی به جین سیبرگ ندارد»، (نقل به مضون) که ثابت می کند کاملا ربط دارد خودکشی اش با جین سیبرگ ... نویسنده ی رومی فرانسوی شده زمانی کاملاً خلع هویت کرد که دیگر فقدان گذشته نبود که گلویش را می فشرد، فقدان حال و فقدان آینده نیز به آن اضافه شده بودند. مردی که همیشه تنها گذاشته شد، استعاره ی فقدان بود. فقدانی که این نوشتار در هم تنیده ی پریشان من راهم در برگرفته است. حال این تقدیس است یا مرثیه سرایی برای گاری، هیچ اهمیتی ندارد، بلکه به قولی گاریِ انسان به هم جا متعلق نبود. بحث در باره ی گاری نویسنده بماند. برای روزی دیگر و امیدوارم آن روز این نوشتن درباره ی گاری این قدر پریشان نباشد... هر چند گاری و برادرانش مصداق پریشانی هستند. مصداق اشباحی که همدیگر را نقض می کنند و در جست وجوی تن نویسنده در حال جنگ هستند.

بخش ادبیات تبیان


منبع: ماهنامه تجربه (شماره یک) - مهدی یزدانی خرم