علی بر دوش امام
احترام به کودکان (1)
علی بر دوش امام
حاج سید احمد آقا خمینی: بارها شده بود که من وارد اتاق می شدم و امام مرا نمی دیدند.می دیدم که امام به زانو روی زمین نشسته اند و پسرم علی روی دوش شان سوار است. خیلی دلم می خواست از آن صحنه ها فیلم یا عکس بگیرم، اما می دانستم که امام نمی گذارند. صمیمیت و صداقت امام با بچه ها و مادرم خیلی عجیب بود.
بچه ات کو؟
خانم زهرا اشراقی: من بچه خودم را ـ فاطمه را ـ بعضی اوقات به خانه امام می بردم. یک روز وارد شدم، دیدم آقا توی حیاط قدم می زنند. تا سلام کردم، گفتند: «بچه ات کو؟» گفتم: نیاورده ام، اذیت می کند.
به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه می خواهی بیایی، خودت هم نباید بیایی.» این قدر روح شان ظریف بود. می گفتم: آقا شما چرا این قدر بچه ها را دوست دارید؟ چون بچه های ما هستند، دوست شان دارید؟
می گفتند: «نه، من به حسینیه که می روم اگر بچه باشد، حواسم می رود دنبال بچه ها؛ این قدر من بچه ها را دوست دارم. بعضی وقت ها که صحبت می کنم، می بینم که بچه ای گریه می کند یا بچه ای دارد دست تکان می دهد به من یا اشاره می کند، حواسم می رود به بچه».
مهربانی با بچه ها
همسر امام: امام نسبت به بچه های کوچک به قدری صبور و مهربان هستند که آدم حیرت می کند.از ناراحتی و بیماری فرزندان شان بسیار ناراحت می شوند و در مراجعه به دکتر عجله می کنند.از توجه زیادی که به مریض پیدا می کنند، ناراحتی شان را درک می کنم.
این بچه ملکوتی است
خانم فاطمه طباطبایی: علاقه امام به کسی زیادتر بود که به خدا نزدیک تر است. مثلاً بچه ها را خیلی دوست داشتند. وقتی علی (نوه شان) را می بوسیدند، می گفتند: «این بچه جدیدالعهد و ملکوتی است. این بچه به مبدأ نزدیک تر است. این بچه پاکیزه تر از دیگران است.» اگر بچه ها را دوست داشتند، به دلیل نزدیک تر بودن آنها به خداوند بود.لازم نبود احساسات شان را بیان کنند.تنفر و دوست داشتن شان خود جوش بود.
به بچه کاری نداشته باشید
آقای علی ثقفی: روزی با پسرم حامد که چهار ساله بود نزد امام رفتیم.امام در اتاقی نشسته بودند و یک گونی بزرگ که تا نصفه پر از کاغذ و نامه بود، در کنارشان قرار داشت. امام یکی یکی نامه ها را بیرون می آوردند و می خواندند. آنهایی را که لازم بود پاسخ بدهند، زیر پتو می گذاشتند تا بعدا به آن بپردازند و بقیه را کنار می گذاشتند.
سلام کردیم و نشستیم. امام با حامد شروع به صحبت کردند. مثلاً پرسیدند: اسم پدرت چیه؟ با اینکه اسم بنده را می دانستند. پس از لحظاتی حامد با امام شروع به بازی کرد.
برای اینکه بچه مزاحم کار ایشان نشود، اجازه خواستم مرخص شوم و بچه را هم ببرم. آقا گفتند: «به بچه کاری نداشته باشید، شما اگر کاری دارید، بفرمایید.» که بنده مرخص شدم.
بعد از نیم ساعت فکر کردم شاید بچه امام را اذیت کند. برگشتم که او را ببرم، دیدم سرش را روی زانوی امام گذاشته و پایش را به دیوار تکیه داده و با امام صحبت می کند و می گوید این کاغذ را درست بگذار، درست بچین و از این حرف ها و امام هم می خندیدند.
گفتم: حامد بیا برویم قبول نکرد. به آقا گفتم: اجازه می دهید ایشان را ببرم؟ مزاحم شماست. امام فرمودند: «نه، بچه مزاحم نیست، شما بروید!»
دریافتند علی مریض است
حجت الاسلام و المسلمین آشتیانی: امام بی نهایت عاطفی بودند.برای مثال ایشان با علی، فرزند حاج آقا احمد بسیار انس داشتند و شاید ساعت ها با او مشغول بازی می شدند.
یادم هست به اتفاق برخی از دوستان برای زیارت مرقد مطهر امام هشتم به مشهد مقدس رفته بودیم و علی نیز با ما همراه بود.
امام که با کسی تلفنی صحبت نمی کردند، پس از تماسی که با تهران گرفته شده بود، خواستند با علی صحبت کنند. وقتی با ایشان صحبت کردند، با استعداد خارق العاده ای که دارند، فورا دریافتند که ایشان مریض هستند و به حفاظت از وی سفارش کردند.
بنشیند ناهار بخورد
آقای عیسی جعفری: یک روز موقع ناهار بود که دختربچه یکی از محافظان بیت را پیش امام بردیم. امام بعد از اینکه او را نوازش کردند، گفتند: «بنشیند ناهار بخورد و بعد برود».
آزادی بچه ها
خانم زهرا مصطفوی: امام روزی سه مرتبه قدم می زنند.مشغول قدم زدن که هستند، بچه ها دست امام را می گیرند این طرف و آن طرف می برند تا هر وقت که خود بچه ها رها کنند.امام به آزادی بچه ها کاملاً معتقدند و می گویند: «اگر بچه شیطنت نکند، مریض است».
آقا را هُل می دادم
نوه امام: گاهی که امام در منزل قدم می زد، من از پشت سر، آقا را هُل می دادم، امام هم از شیطونی من خوشش می آمد، می خندید و چیزی نمی گفت.
روی گل نروی
نوه امام: امام هیچ وقت مرا دعوا نمی کردند و با زور چیزی را به من تحمیل نمی کردند.یک روز که در حیاط بازی می کردم و امام قدم می زدند، پایم روی یک گل رفت و خراب شد.امام به آرامی به من گفت: «مواظب باش وقتی بازی می کنی، روی گل ها نروی و آنها را خراب نکنی».
شما متوجه نیستید
خانم زهرا اشراقی: بعضی وقت ها که ما با هم اختلافی بر سر یک مسئله پیدا می کردیم، امام ناراحت می شدند، ولی حتی لفظ «تو نمی فهمی» را هم در عصبانیت به ما نمی گفتند، بلکه می فرمودند: «شما متوجه نیستید.» یعنی تا این حد امام مراقب بودند، در هنگام عصبانیت لفظ زشت یا خلاف شرع و اخلاق به کار نمی بردند.فقط می فرمودند: «شما متوجه این مسئله نیستید».
نوازش بچه ها
حجت الاسلام و المسلمین انصاری کرمانی: در حسینیه جماران بسیاری از اوقات به مردم اعلام می کنیم که پاسداران و مردم از فرستادن کودکان به قسمت جایگاه خودداری کنند، اما امام وقتی که احساسات مردم را می بینند و بچه ها هم که بسیار دوست دارند دست امام به سرشان کشیده شود، اشاره می فرمایند که بچه های مردم را بگیرند و به روی سر و شانه آنها دست می کشند.
اکثرا به بچه ها نگاه می کنم
خانم نعیمه اشراقی: امام خیلی با عاطفه و مهربان بودند، خصوصا به بچه ها خیلی علاقه مند بودند.با یک بچه کوچک مثل همان بچه رفتار می کردند.حتی می گفتند: «من وقتی در حسینیه می روم، اکثرا به بچه ها نگاه می کنم.» گاهی اوقات که می دیدند بچه ها در اثر فشار جمعیت و گرما ناراحت می شوند، می گفتند: «من خیلی ناراحت می شوم که اینها را در این شرایط به حسینیه می آورند. اینها صدمه می خورند و اذیت می شوند».
بگذارید ناهارش را بخورد
آقای عیسی جعفری: آقا خیلی مهربان بودند.یک روز با علی به باغی رفتیم. یکی از محافظان، دختر بچه ای داشت که آنجا بود. علی به زور گفت: باید او را ببریم پهلوی امام.هنگامی که او را پیش امام بردیم، وقت ناهار بود. آقا به علی گفت: «دوستت را بنشان ناهار بخوریم».
او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد. ما دو سه دفعه رفتیم بچه را بیاوریم که مزاحم شان نباشد، فرمودند: «نه، بگذارید ناهارش را بخورد».
بعد که آن بچه ناهارش را خورد، رفتیم و او را آوردیم. امام پانصد تومان به بچه هدیه دادند؛ این قدر با بچه ها الفت داشتند و مهربان بودند. آقا تنها با علی این طور نبودند، بلکه همه بچه ها را دوست داشتند.
عطوفت با کودکان
آیت اللّه معرفت: من به کربلا مشرف شده بودم که امام تشریف آوردند... . من دیدم که در بالای سر امام حسین علیه السلام نشستند و مشغول نماز شدند. رسم مردم بغداد این است که می آیند و شیرینی یا شکلات یا خرما و از این چیزها، تقسیم می کنند.
امام آنجا نشسته بودند.بنده در نزدیکی ایشان نشسته بودم. بنده زاده هم با من بود که خیلی کوچک بود.آقایی شیرینی آورد و جلوی من و امام و دیگران گذاشت. امام شیرینی را برداشت و با کمال مهربانی به بنده زاده داد، زیرا به او شیرینی نداده بودند و ایشان در چنین جایی به این مسئله توجه کردند.
منبع : پایگاه حوزه نت
تهیه و تنظیم : گروه حوزه علمیه تبیان