تبیان، دستیار زندگی
وقتی چشم هایم را باز کردم هیچی نمی دیدم تنها فقط تاریکی بود و سیاهی محض.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : عاطفه مژده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قلب او صدای دریا می دهد

قلب او صدای دریا می دهد

وقتی چشم هایم را باز کردم هیچی نمی دیدم تنها فقط تاریکی بود و سیاهی محض.

هرچی پلک میزدم هیچی نمیدیدم اصلا نمی دونستم کجا هستم حس بدی داشتم حس غریبی بود انگار در دنیای کوچک معلق بودم، ذهنم به جایی نمیرسید اصلا نمیدونستم باید چی کار کنم اینجا کجاست !

وایییییییییی خدای من!؟؟؟من هیچی نمیدونم.

حس خیلی بدی داشتم از یک چیزی میترسیدم ولی نمی دونستم اون چیه؟ اصلا میشد گفت من نمی دونستم که کی هستم خیلی حس عجیبی بود خیلی غریب بود.

اونجا جز خدا هیچ کس رو نمی تونستم حس کنم اصلا نمی تونستم تکون بخورم شاید به ذهنم نمی رسید که تکون بخورم فقط نگاه میکردم تا یه چیزی ببینم  ولی فایده ای نداشت فقط سیاهی بود و بس. هیچی نبود وهرچی با چشمام

دنبال چیزی میگشتم در نهایت به یک بی نهایت نزدیک میرسیدم.

احساس می کردم تازه خلق شدم تازه ی تازه انگار خدا منو خلق کرده بود ولی یادش رفته بود منو یه جایی بذاره

همونجوری توی اون خلاء ولم کرده بود.

وقتی صورتم از قطرات اشکم خیس شد اولش نمی دونستم چیه بعد از چند ثانیه فهمیدم که نگاه ساکت باران بر روی صورتم میلغزد سعی کردم اشکهایم را در عمق چشمهایم غرق کنم تا توجه ام به خدا بیشتر بشه.

انگار بد جوری ترسیده بودم انگار یجای تنگ و تاریک در عمق سکوت غرق شده بودم که ناگهان صداهای عجیبی این حجم بزگ سکوت را شکست (تق تق    بوم بوم ....).

دیگه نفس کشیدن برام سخت شده بود دیگه کم کم نفسام داشت به شماره می افتاد؛ هول ورم داشته بود نه نه نه نه...

من نمیخوام بمیرم آخه خدا من که تازه خلق شدم.

حالا دیگه بیشتر می ترسیدم نمی دونستم چی کار کنم خدایا خودت کمکم کن من اینجا جز تو هیچ پشت و پناهی ندارم.

اون صدا ها هنوز می آمد نمیدونستم این صدا ها چیه فقط بر ترسم افزوده میشد ناگهان!

ناگهان متوجه ی صدای عجیب دیگری شدم انگار صحبت میکرد و من می فهمیدم چی میگه:

_ ((یا حسین....حاجی اینجا همه شهید شدن))

میخواستم داد بزنم بگم نه نه ... من نمردم من هنوز زنده..........ولی انگار حرف زن یادم رفته بود فقط  تونستم خیلی آهسته بگم (کمک)اما چه فایده من صدای خودمو به سختی شنیدم.

میخواستم داد بزنم بگم نرید من اینجام شما کجایید من که نمی تونم ببینمتون اما اون صدا از من دور تر و دور تر شد...

خیلی به خودم فشار آوردم تا دوباره کمک بخوام ولی نشد تنها شمع کوچک امیدم که در اون تاریکی محض روشن شده بود با نسیمی کوچک خاموش شد و من در تاریکی و خلع خودم گم شدم و دوباره سکوت کردم.

(کاش سکوتم اینقدر بی صدا نبود که حرمت فریاد را بشکند......................)

نمی دونستم دیگه باید چی کار بکنم که دوباره اون صدا رو شنیدم:

_((حاج مجتبی والله به خدا اینجا کسی نیست بیاید بریم بچه ها تو خط به ما احتیاج دارند نامردا دارن همه رو پرپر میکنند))

_((نه علی جان! من یه صدایی شنیدم انگار کسی کمک میخواد))

_((حاجی اینجارو شیمیای زدن هیچ موجود زنده ای سالم نیست بیاید بریم))

_((علی جان بذار همه جا رو بگردم خیالم که راحت شد میریم اونجارو نگاه کن زیر اون خاک و آجرها ))

با شنیدن این کلمات به وجد آمده بودم می خواستم یه چیزی بگم  که ناگهان آبشاری از نور طلایی رنگ به صورتم تابید و همراه خود حجم عظیمی از هوای تازه رو آورد

وقتی چند باری چشمامو باز و بسته کردم متوجه ی موجودی عجیبی شدم که چشمان درشتی داشت با صورت مشکی و پوزه ای بزرگ.

اولش وقتی اونو دیدم خیلی ترسیدم.

اون دستشو برد جلوی صورتش و آن چیز عجیب رو از صورتش برداشت.

پشت اون ماسک وحشتناک چهره ی پاک مهربونی بود که داشت مستقیم به من نگاه می کرد.

وقتی چشماش به چشمام خود آرامش عجیبی  سراسر وجودم رو فرا گرفت.

اشعه ی مرموز و جادویی که از سمت چشمان اون به من می تابید ترس رو از وجودم برداشته بود.

اون مردی بود 20_25 سالی با چشمان قهوه ای درشت -محاسنی بلند-و یک لبخند زیبا کنج لبهای خشکیدش

بهم گفت:(( خانم خوشگل تو اینجا چی کار می کنی؟)).

_((ا ه ه  آره حاج مجتبی حق با شما بود این دختر بچه زنده است حیوونکی بد جوری ترسیده، بد جوری هم تنها شده همه ی خانوادش .....))

در حالی که حاج مجتبی ماسکشو به صورت من می زد گفت: ((نه علی جان اون تنها نشده اون هم خدارو داره هم همه ی ما بسیجی هارو))

بعد رو کرد و به من گفت: ((خوشگل خانم نفس بکش نفس عمیق بکش – به عمو مجتبی میگی اسمت چیه؟؟))

ولی من فقط میلرزیدم و گریه می کردم  اما اون باز بهم لبخند زد و کفت: ((اشکالی نداره آروم باش خانم کوچلو

من کنارتم نترس عمو جون نترس ))

_((حاج مجتبی براچی ماسکتو در آوردی هنوز هوا شیمیایه بچه ها هنوز سلامت هوا رو تایید نکردن که ما بتونیم ماسکمونو در بیاریم))

_((علی جان  لطفا آروم باش  بد تر این خانم کوچلو رو میترسونی ها تازه توی بغل من آروم شده))

بعد در حالی که  حاج مجتبی منو در آغوش گرم و مهربانش می فشرد از خانه ای خرابه بیرون آمدیم توی کوچه آدمهای زیادی بودن که مثل حاج امیر لباس پوشده بودن و ماسک زدن و هرکی از سویی می آمد یا به سوی می رفت ولی همشون با دیدن ما از حرکت ایستادن انگار زمان برای همه ثابت مانده بود و فقط ما حرکت می کردیم

حاج امیر در حالی که هم می خندید و هم گریه می کرد می کفت: ((زنده است زنده است))

اشکهای نرم لطیفش مستقیم میچکید روی ماسک من. خوب می فهمیدم اشکاش از شوق نیست اشکهای غمش از ته دل بی قرارش بود  ولی نمی دونم اون موقع به چی داشت فکر میکرد که آنقدر زیبا میخندید.

چند نفری دویدن تا منو از بقل حاج مجتبی بگیرن ولی من محکم به اون چسبیده بودم و حاضر نبودم از اون آغوش پر مهر جدا بشم.

حاج مجتبی  سرشو آورد پایین و دوباره مستقیم به چشمام نگاه کرد وگفت" (( قول میدم هیچ وقت تنهات نذارنم  هیچ وقت)).

وقتی این حرفو زد بیشتر آروم شدم نمی دونم چرا انقدر زود حرفشو باور کردم و به حرفش اعتماد کردم

وقتی منو گذاشتن توی ماشین یه چند نفری اشکای روی صورت حاج امیر رو پاک کردن و به صورتش ماسک زدن.

ولی اون هنوز مستقیم به من نگاه میکرد و من هم به اون.

در حالی که بدنم خیلی درد میکرد دستامو بالا بردم و از پشت شیشه ازش خدا حافظی کردم.

و اون باز مستقیم با چشمای ترش به من نگاه می کرد و دست تکون میداد و ماشین هر لحظه دورتر و دورتر میشد و عمو مجتبی کوچک ترو کوچکتر تا این که میان غبارهای بی جانی که توی هوا معلق بود گم شد.

من یک هفته ای تو بیمارستان بستری بودم و تنهای تنها با هیچ کس حرف نزدم با هیچ کس در اعماق قلبم مطمئن بودم عمو مجتبی بر میگرده تا این که در یک روز زیبای خدا عمو مجتبی با 4 شاخه گل سرخ به عیادت من آمد

و این شد که میبینید.

حالا از اون روزهای سخت خیلی گذشته.

–دیگه صدای تیر و خمپاره نمیاد.

منو بابا مجتبی باهم تنهای تنها در خانه ی کوچکمان زندگی میکنیم.

تنها آهنگ خانه ی ما سرفه های بابا مجتبی است ولی  باز هم مثل اون روز بعد از کلی سرفه مستقیم به من نگاه می کنه و لبخند میزنه.

منو بابا مجتبی جز خدا کسی رو نداریم .

بابا خیلی خسته است.

سینش درد میکنه .

وقتی حرف می زنه به نفس نفس می افته .

و خیلی وقتها سرفه می کنه و من مجبورم براش ماسک اکسیژن بذارم.

ولی ما به قول بابا مجتبی خیلی خوشبختیم که بعد از خدا همدیگرو داریم بعد من رو میبوسه و منم سرمو میزارم روی سینش و به صدای قلب بزرگش گوش میدم.

خیلی عجیبه قلب بابا مجتبای من به جای (تاپ تاپ)صدای دریا میده..........

عاطفه مژده

بخش ادبیات تبیان