ماجرای عکاسی بهنام در جبهه
خاطراتی از سنگرسازان بی سنگر

ماییم و هزارها دفتر جامانده از قصهی حماسه و ایثار و خرمن خرمن ورق خاطرات نو به نو و تازه از قدسیان دفاع مقدس. قصهی مردانی کوچک (سیزده، چهارده ساله) هم آنانی که نماد استقامت شیعه در جهان شدند.
سنگر سازان بی سنگر
مینیبوس سرعتش را کم کرد. جاده را پایید و پیچید توی یک جادهی خاکی. سر جاده دو تا تابلو زده بودند. یکی به رنگ زرد که روی آن نوشته بود: «سنگرسازان بیسنگر» و روی دیگر نوشته شده بود، «به مقر شهید طرحچی خوش آمدید!» سنگها از زیر شرق و شروق میخورد به بدنه مینیبوس. گرد و خاک جاده را گرفته بود. جاده مثل ماری میرفت به طرف کوههای بلند. من هنوز توی خودم بودم و دعا می خواندم که راننده گفت: «برادران عزیز بفرمایید! این هم مقر آموزشی شهید طرحچی!»
از مینیبوس که پیاده شدیم، مثل ندیدهها دور و برمان را نگاه میکردیم. موتور تریلی با سرعت خودش را رساند به جمع ما. رانندهاش مرد چاق و هیکلی بود، با ریش سیاه و پرپشت. صورتش سفید و چشمهایش عسلی بود.
صدای کلفتی داشت. از موتور که پیاده شد. بهنام گفت: «یا حضرت عباس، این دیگه کیه!»
قاسمی گفت: «چه قد و بالایی دارد!»
آمد و آمد تا رسید به ما. سلام کرد و با همه دست داد و گفت: «برادران عزیز خوش آمدید! بفرمایید!» و اشاره کرد به طرف سنگری.
داشتیم میرفتیم که رحیمی گفت: «خدایا به خیر بگذران! با چه دلاوری رو به رو شدهایم!» او از جلو میرفت و ما از پشت سرش. کمی که رفتیم دست مرا گرفت و گفت: «نکند آمدهای برای آموزش!» و دستم را فشار داد.
جیغم رفت بالا و دستم را کشیدم عقب. هری خندید و گفت: «چیه دلاور! دردت آمد!»
بچهها زدند زیر خنده. قاسمی گفت: «هیچ کس نه و این دلاور باشد!»
رسیدیم دم سنگری که پتویی به در آن آویزان بود و روی یک تکه تخته رنگ شده نوشته بود: «سنگر فرماندهی!»
یکی یکی رفتیم داخل سنگر. به مردی که آخر سنگر ایستاده بود سلام کردیم و نشستیم. مرد لباس بسیجی پوشیده بود و حدوداً 50 سالش بود. بعد از احوالپرسی، گفت: «بنده خلج هستم. مسؤول این مقر و ایشان هم - اشاره به همان آقایی کرد که با ما بود - معاون بنده هستند! امیدوارم چند روزی که خدمت شما هستیم از دست ما راضی باشید: کمی صحبت کرد و گفت: «بروید کمی استراحت کنید تا بعداً بیشتر با هم آشنا شویم.» با صلواتی از سنگر آمدیم بیرون. حرفش که تمام شد نفس راحتی کشیدم. انگار یک کوه غم از روی قلبم بردارند.
چهرهی غمگینم شاد و خندان شد. خودم را مثل رزمندهها گرفتم و حالا سبکتر راه میرفتم.
غلامعلی مرا زد
از بس که روز یا روی بلدوزر نشسته بودیم یا دنبال بلدوزر راه رفته بودیم پاهایمان داشت از درد میترکید. تازه مثل کلاغهایی که در یک روز زیر باران بمانند خیس و آبکی و وارفته شده بودیم. شاممان را نخورده مثل کسانی که گوشتکوب بکوبند روی ملاجشان دراز به دراز از هوش رفته بودیم.
بیشترمان با آهنگ زیبای شرشر و جرجر باران به خواب خوشی رفته بودیم. بعضیها هم هی غلت زده بودند تا بالاخره چشمان مبارکشان دعوت خواب عزیز را لبیک گفته بودند. اگر صد تا تیر کنار گوشمان خالی میکردند از خواب بیدار نمیشدیم.
انگار سردیمان شده بود و بدنهایمان چوب شده بودند. نمیدانم داشتم چه خوابی را میدیدم که باز هم با فریاد دوستان آذربایجانی و مشهدی غلامعلی بیدار شدم. چشمهایم را باز کردم. دیدم بچهها مثل کولیها وسایلشان را گرفتهاند به دوششان و خودشان را از پلهها میگذارند بالا. هنوز گیج خواب بودم. نمیفهمیدم چه خبر شده. بعضی بچهها هنوز زیر پتوهایشان خر و پف میکردند.
کمی که به خودم آمدم دیدم انگار باران میآید! خواب آلود به خودم گفتم:«چرا من زیر باران خوابیدم! کی مرا از توی سنگر آورده بیرون!» تعجب کرده بودم و داشتم شاخ درمیآوردم که یک دفعه پهلویم سوخت. مشهدی غلامعلی ظالمانه با لگد کوبیده بود به پهلویم. تکانی خوردم.
چشمهایم را درست باز کردم و نگاهی به اطرافم کردم. نزدیک بود از هوش بروم. انگار طاق سنگر را سوراخ سوراخ کرده باشند. باران چک و چک از سقف میریخت توی سنگر. سنگر شده بود حوض آب و تمام پتوها و وسایلمان خیس و آبکی شده بودند. توی یک چشم به هم زدن پریدم بالا. تمام بدنم خیس شده بود. دست و پایم درد میکرد. از بس که باران آمده بود، از طرف پلهها هم جویی به طرف سنگر راه افتاده بود و میآمد توی سنگر. کمکم همه از خواب بیدار شدند. نگاه ساعت کردم. ساعت سه بعد از نصف شب بود. پوتینهایم را پیدا کردم. و کشیدمشان به پایم و از سنگر رفتم بیرون. بیرون سنگر هم غوغا بود. تمام بچهها ایستاده بودند زیر باران و میلرزیدند. دیدم بیرون سرماست.
دوباره آمدم توی سنگر؛ اما فایدهای نداشت. هیچ کدام از مسؤولان. آن شب توی مقر نبودند. آن شب را تا صبح به مصیبت سر کردیم. هی لرزیدیم و هی خندیدیم.

دوربین بهنام
بهنام دوربین را به گردن انداخت و پوتینهایش را پوشید و حرکت کرد. ما هم دنبال او به صورت یک لشکر راه افتادیم.سر و صدا مقر را پر کرده بود. همان طور که میرفتیم ناگهان بهنام ایستاد. ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «آهای بچهها! سر و صدا نکنید! و گر نه عکس بی عکس.» در حالی که بادی به گلو انداخته بود، گفت: «این دوربین ظریفی است. خیلی باید مواظبش باشیم.اگر بیشتر از یک فیلم بگیریم داغ میکند و میسوزد.»
از این که میخواست عکسمان را بگیرد در پوستمان نمیگنجیدیم و تا به حال از این دوربینها ندیده بودیم. فکر میکردیم که بهنام راست میگوید کاملا تابعش بودیم.
محمدرضا آینه را از جیبش درآورد و موهای درهمش را مرتب کرد. من هم آستینهای پیراهنم را تا زدم تا خیلی به چشم نیاید. رحیمی هم چفیه را محکم دور کمرش بست و گفت: «من آمادهام.»
حاجبابایی انگار عروسی برود. دستش را توی موهای مجعدش کشید و این طرف و آن طرف کرد.
میخواستیم به نوبت عکس بگیریم. بهنام دور بچهها قدم میزد و میگفت: «من خیلی شما را دوست دارم. این دوربین را هر جایی نمی برم! حتی از پسر خالههایم عکس نمیگیرم. این را پدرم از مکه برایم آورده...» قیافه جدی به خود گرفت و روی زمین نشست. بچهها سرهای خاک آلودشان را به علامت تایید برایش تکان میدادند. رحیمی اولین فردی بود که بهنام عکسش را گرفت.
بهنام ژستی گرفت و چشمش را جلوی عدسی دوربین گذاشت. رحیمی روی بلدوزر رفت و دست به کمر نگاهی به آسمان کرد و گفت: «بچهها خوب است؟ عکسم قشنگ میشود؟»
همه با هم گفتند: «خیلی قشنگ میشود. جان میدهد برای در قندان؟!»
نصرالله گفت: «این عکس برای حجله خوب است! دعا کن شهید بشی! خودم عکست را میگذارم توی حجله!»
بهنام عصبانی شد و گفت: «بگیرم یا نه. خستهام کردی.»
رحیمی گفت: «خوب بگیر.» زانویش را کمی خم کرد تا عکسش قشنگ بیفتد.
بهنام میخواست شستی را فشار دهد که ناگهان رحیمی از روی سینی بلدوزر روی موتور پرید و گفت: «صبر کن! صبر کن!» دوباره ژستی گرفت و گفت: «حالا بگیر!»
بهنام چشمش را از عدسی دوربین برداشت و گفت: «کمی عقبتر برو! نه، نشد، حالا بیا جلو! صورتت را پایین بگیر! چرا پایت را کج گذاشتهای؟ حالا خوب شد. مواظب باش تکان نخوری.» شستی را فشار داد و فیلم در دوربین چرخید.
رحیمی گفت: «چی شد؟ گرفتی؟»
بهنام لپهایش را باد کرد و گفت: «پس چی. فکر نمیکنم، مثل این عکس را در طول عمرت گرفته باشی. نمیدانی این دوربین چه نوری دارد.» بعد رو به بچهها کرد و تکانی به شانههایش داد و گفت: «پدرم میگفت دو هفته توی مکه گشته، تا این دوربین را پیدا کرده است.» بهنام هی پز میداد و سر ما منت میگذاشت.
بچهها یکی یکی عکس گرفتند تا نوبت من شد. کنار بلدوزر ژستی گرفته و گفتم: «بهنام نیم رخ بگیر! نیمرخ خیلی قشنگ میشود.» بهنام میخواست شستی را فشار دهد که دستم را بالا گرفتم و گفتم: «نه، این جا خوب نیست! صبر کن!» روی بلدوزر همان جایی که رحیمی عکس گرفته بود آماده شدم به بهنام گفتم: «بیا، از نزدیکتر بگیر!»
بهنام ژستی گرفت و چشمش را جلوی عدسی دوربین گذاشت. رحیمی روی بلدوزر رفت و دست به کمر نگاهی به آسمان کرد و گفت: «بچهها خوب است؟ عکسم قشنگ میشود؟»
همه با هم گفتند: «خیلی قشنگ میشود. جان میدهد برای در قندان؟!»
بهنام همانطور که چشمش روی عدسی دوربین بود، یواش یواش جلو آمد و خواست شستی را فشار دهد که دوباره از بالای بلدوزر داد زدم: «نه برو عقب! میخواهم بلدوزر هم بیفتد!»
اخمهایش را در هم کشید و گفت: «اصلاً از تو عکس نمیگیرم. مسخره کردی! حالا بگیر! حالا نگیر! فکر نمیکنی یک وقت دوربین بسوزد.» راه افتاد که برود، بچهها دورش ریختند و التماس کردند تا عکس من را بگیرد. به او گفتند: «گناه دارد، دلش میشکند و یک وقت خدای ناکرده دوربینت میسوزد.»
بهنام خودش را لوس میکرد ولی بالاخره قبول کرد. روبهرویم ایستاد و گفت: «بار آخرت باشد!» چشمش را جلوی عدسی گذاشت و گفت: «حالا چه کار کنم! هان!»
با ترس و لرز گفتم: «اگر میشود! برو عقبتر تا بلدوزر هم بیفتد!»
بهنام همان طور که دوربین جلوی چشمش بود، عقب عقب میرفت که یک دفعه پاشنهی پایش به سنگی گیر کرد و نتوانست خودش را جمع جور کند و روی زمین افتاد. بچهها خندیدند، ولی من بالای بلدوزر نزدیک بود دق کنم. آب دهانم را به زور قورت داده و گفتم: «عجب شانس بدی دارم! حالا که نوبت من شده...!»
بهنام که رنگش سرخ شده بود، بلند شد شلوارش را تکاند و به طرف نمازخانه به راه افتاد. از بلدوزر پایین پریدم و خودم را به او رساندم و روبهرویش ایستاده، نازش را میکشیدم تا از خر شیطان پایین بیاید. اما او پا را در یک کفش کرده بود و میگفت: «میترسم آخر به خاطر تو، دوربینم خراب شود!»
بچهها به کمکم آمدند. و اصرار میکردند که قبول کند. آشتیکنان که تمام شد، عکسم را گرفت. از بلدوزر که پایین آمدم، بهنام آمد و من را به کناری کشید و گفت: «خیلی خاطرت را میخواستم! عکس خوبی میشود. خودم میدهم تا برایت بزرگش کنند. به فکر پولش نباش ولی به کسی چیزی نگو!
یک عکس دیگر هم از تو میگیرم.»
قرار شد یک عکس دسته جمعی هم بگیریم. همه با هم هورایی کشیده و بالای بلدوزر رفتیم و هر کس ژستی گرفت.
فیلم را به شهر برده بودند تا ظاهر کنند. دل توی دلمان نبود.
چند روزی گذشت، تا این که بلندگو صدا کرد. «بهنام اکبری هر چه سریعتر به سنگر فرماندهی!»
بهنام را با سلام و صلوات سوار مینیبوس کردیم. کم مانده بود برایش قرآن بگیریم.اسفند دود کنیم و پشت سرش آب بپاشیم.
کنار در ایستاد و با خنده گفت: «منتظر باشید! وقتی برگردم، خواهید دید چه عکسهایی گرفتهام و راستش خودم هم دل تو دلم نیست! چون خودم تا به حال چنین دوربینی ندیدهام! تعریف نباشد، پدرم میگفت: تو باید عکاس شوی! عکسهایت حرف ندارد!» بعد دستی تکان داد و روی صندلی عقب سر راننده ولو شد.
دو ساعت گذشت. مانند کسی که گم شدهای دارد، راه میرفتیم و حرف میزدیم؛ حرفهایی که یک جو نمیارزید. ناگهان مینیبوس حامل بهنام با سرعت به طرف مقر آمد. صدای بچهها در فضا پیچید. بهنام از مینیبوس پیاده شد، انگار کسی از مکه برگشته باشد! همه دورش جمع شدیم. هر کدام یک گوشهی پیراهنش را گرفته و سؤال میکردیم. حرفها توی هم افتاده بود. یکی میگفت: «چی شد؟» دیگری میگفت: «خیلی قشنگ شده؟ هان!»
سؤالپیچش کرده بودیم، ناگهان فریادی زد و خودش را عقب کشید. از ترس دو سه متری عقب پریدیم و در حالت سکوت به صورتش زل زدیم. حاج بابایی با ترس و لرز گفت: «بهنام پس عکسها کو؟ بده نگاه کنیم!»
بهنام مانند کسی که عزیزترین کسانش را از دست داده باشد، لب و لوچهاش را شل و ول کرد و آهی کشید و گفت: «تمام عکسها سوخته. تمامش!». هر کدام گوشهای از زمین ولو شدیم. بهنام که انگار شکست بزرگی خورده باشد، گفت: «غصه نخورید دو حلقه فیلم دیگر گرفتهام، تا دلتان بخواهد عکس میگیرم، خوب!»
فرآوری : آسیه آهکی بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع :
کتاب " اگر نامهربان بودیم و رفتیم" تالیف : محسن صالحی حاجی آبادی