تلخ اما راست!

در احوال یكی از مشتاقان دلسوخته و شیفتگان چشمبهدر دوخته گفتهاند كه چهلشب، چهارشنبه در مسجد سهله، ملازم آستان امید بود. هفتهها با عشق و شوق در انتظار امام موعود، جان میداد و جان میگرفت. روزها و شبها میگذشت و لحظهبهلحظه در انتظار میگذراند.
دستی به روفتن غبار راه، بر خاك میكشید و دستی به ادب خدمتگزاری بر سینه مینهاد. پایی به سراسیمگی حركت بر میآورد و پایی به احتیاط خطر، باز میكشید. چشمی به مراقبت نظر میبست و چشمی به انتظار گذر میگشود.
جانش همه جانان شده بود و ذكر و فكرش همه یقین و اطمینان به وفای وعدهای كه در آن تخلف نبود. چلهنشینی سهشنبه شبهای سهله راهی بود كه بیتردید به مقصد دیدار منتهی میشد و او، همة وجودش، شمعی بود كه در شعله شوق و انتظار میسوخت.
سهشنبهها اما میگذشت و او هنوز در میان چهرهها، آن نگاه لاهوتی را ندیده بود و در برق نگاهها، آن آینة آسمانی را نمییافت.
سهشنبهها میرفت و هنوز در برابر مرگ چشمانش، برق زندگی نمیدرخشید و در میان شام تیرهاش، خورشید حیات نمیافروخت.
به قامت رهگذران خیره میشد و به قلبی كه تندتر میتپید، وعده میداد و به سیمای مؤمنان مینگریست و دلی سرد و خسته را به وعدة وصل، گرم میكرد. یعنی میشود این وعده را تخلف باشد؟ یعنی ممكن است این انتظار به نتیجه نرسد؟ یعنی میشود نهالی كه با این سهشنبهها، این آمدنها، این رفتنها، این اشكها و این آهها برافراشته، بیثمر باشد و بار و بری ندهد؟
پس تنهایی زن و بچههایش چه خواهد شد؟ پس مشتریهایی كه از دست داده، چگونه جبران خواهد شد؟ پس پاسخ طعنه و كنایة مردمان را چه باید داد؟ پس... پس...
دلِ پریشان و جانِ نگرانش را سیلاب فكر و خیال و نگرانی میبرد و در این حال و روز آشفته، یكی هم آمده بود تا نمك بر زخم این پریشانی بپاشد:
«این پیرمرد نادان چرا اینجا مزاحم من میشود؟ این آدم بیكار چرا وسط این پریشانی، بر درد و فكرم میافزاید؟ آقا جان! بساطت را جمع كن، ببر جای دیگر. من 39 هفته است، درست بر لب همین سكو مینشینم. بلند شو آقا جان! تو میدانی در این هفتهها چه كشیدهام تا بتوانم این لحظهها و دقایق با تمركز و دقت كامل روبهروی در بنشینم و منتظر محبوب باشم؟ تو از حال و روز من خبر داری؟ تو از سوختگی دل و جانم آگاهی؟ نیستی... اگر بودی كه الآن قدمهای حضورت را میان آرامش و سكوت انتظارم نمیگذاشتی! اگر از شوق معنوی و عشق عرفانی من خبر داشتی كه اكنون این خلوت را چنین نمیآشفتی».
مرد به صدای رهگذر میانهبالای گندمگون روی میگرداند. رهگذر آرام میپرسد: «برادر، مشكلی هست؟ چیزی شده؟» مرد بیحوصله و ناآرام میگوید: «نه آقا، شما بفرمایید، مشكلی نیست، حل میشود».
رهگذر میرود ـ آرام و پنهان همانطور كه آمده است ـ و مرد موفق میشود زحمت پیر همسایه را رفع كند و دوباره به انتظار و سكوت و خلوت و ذكر مشغول گردد. دقیقهها میگذرند، این دقیقههای آخر. لحظهها سپری میشوند ... این لحظههای آخر.
حتى از خواندن نماز شب هم میترسد، نكند لحظهای محبوب بگذرد و او آن لحظه را درنیابد. سر به سجده نمیگذارد، مباد كه آنی مولا حاضر باشد و او آن «آن» را درك نكند. به صفحة قرآن نظر نمیكند، از ترس آنكه حقیقت وحی، بر زمین شوقش نازل شود و او آن فرصت عمر را از دست دهد.
خیره به چشمان و نگاهها و چهرهها میماند تا اذان صبح را میگویند و نماز میخوانند و هوا روشن میشود و مردمان میروند. مرد ناباورانه به آسمان نگاه میكند و به در زل میزند و ناامیدانه میگرید، تلخ و سیاه. در خود فرو میرود. از خودش خسته است. در محبت و لطف آقا شك كند یا در لیاقت و قابلیت خود؟ با وعدة قطعی و حتمی چه كند؟

روزی نمیگذرد كه پیغام مولا را یكی از اهل دل به او میرساند: «بیهوده گله مكن. ما آمدیم به وعده و وفا كردیم به پیمان. آمدیم و سراغت را گرفتیم و احوالت را پرسیدیم. تو به دعوای كودكانه با آن پیرمرد مشغول بودی!» امروز هم، همه ما ادعای چلهنشینی در سهلة روزگار و جمكران زندگی داریم. همه بر سینة شوق میزنیم و علم انتظار برافراشتهایم. همه اشك مهر و محبت میریزیم و چشم بر در دوختهایم.
اگر امروز، محبوب به حال و روزمان نظر كند، چه خواهد دید جز دعواهای كودكانه و ستیزهجوییهای ناشی از منیت و نفسانیت؟ چه خواهد یافت جز خودپسندیها و خودپرستیها؟ بوی كدام انتظار و رنگ كدام شوق در رفتار و كردارمان هست؟
در تهمتزدنها و ناسزاگفتنها و دروغبافتنها و فتنهانگیختنها و حرامخوردنها و خیانت ورزیدنها و غفلتكردنهایمان، آیا نشانی از حال و روز منتظران هست؟
«...خیر سرمان منتظر آقاییم» و به امانتهایش خیانت میكنیم! خیر سرمان منتظر آقاییم و همدیگر را به چشم دشمن خونی میبینیم! خیر سرمان منتظر آقاییم و از تقوى و تشرع و دیانت، چون خاطرات گذشته یا گنجینههای باستانی سخن میگوییم!
حال و روز ما كجا به منتظران میماند؟ حرفزدنهایمان، راهرفتنهایمان، زندگیهایمان چه نقشی از انتظار دارد؟ آنكه منتظر است، مگر همة وجودش فكر و ذكر مولا نیست؟ آنكه ادعای انتظار دارد، مگر همة خواب و خیالش، شیفتگی دیدار محبوب نیست؟
پس كجاست آن نشانهها و علامتها؟ كجاست آن انتظار؟ با چه كسی نفاق میورزیم؟ برای چه كسی بازیگری میكنیم؟ به چه كسی دروغ میگوییم؟
تلخ است... اما راست. دردآور است... اما حقیقی. شرمبار است... اما واقعی؛ که نیمة شعبان، برایمان یك مناسبت شده برای تعارف و تشریفات؛ مناسبتی كه روابط عمومی اداره و سازمان و نهاد متبوعمان، پرچمی بیاویزد و چراغی برافروزد و كسی گلی بدهد و كسی شیرینی و شربتی بخورد و باز... روز از نو و روزی از نو.
مناسبتی در كنار مناسبتها، جشنی مانند بقیة جشنها، سخنرانی و شعرخوانی و... ما أكثر الضجیج... ناله و فریاد و سر و صدا فراوان است. آوازهای خوش بسیار است. فریادهای گوشخراش كم نیست.
خدا نكند همان آقایی كه از كنار این خانه میگذرد و مشغولیتها و نزاعهای كودكانهمان دلش را خون میكند، بخواهد ما را بیازماید. خدا نكند، بگوید یكیتان برای من از دیگری بگذرید. یكیتان برای من سكوت كنید. یكیتان صندلیتان را رها سازید. یكیتان بر دست و روی رفیقتان بوسه زنید و با هم مهربان شوید. خدا نكند آقایمان بخواهد ما مدعیان انتظار را بیازماید. خدا نكند آقایمان بپرسد هنوز كه آزمون سختتر ظهور نرسیده، با آزمون سخت اطاعت از پرچمدار من چه كردهاید؟ شما مدعیان ولایتمداری و رهبردوستی و ذوبشدن در ولایت؟
كارنامة همهمان سیاه است؛ بیتعارف و ملاحظه. اوضاع همهمان خراب است؛ بیدروغ و مجامله. جز آنان كه به مصداق «قضى نحبه»[1] رفتهاند و جز اندكشمار كسان كه به معیار «من ینتظر» در آزمون صداقت درد میكشند، همه باید سر از خجالت و شرم به زیر افكنیم.
همه باید استغفار كنیم و عذر تقصیر بیاوریم و زبان ببندیم و خاموش شویم. همه در شتاب تند دروغورزی و نفاقگستری، گرفتار سرازیری فاصلهها شدهایم و اکنون باید اندكی با خود و مولایمان صداقت پیشه كنیم و سر بر خاك توبه بگذاریم.
جز ظاهر و شكلمان، در كدام باطن با غیر منتظران فرق داریم؟ جز الفاظ و كلماتمان، در كدام حقیقت با دیگران تفاوت میكنیم؟ آنان كه حتى نام آن بزرگ را نشنیدهاند، با ما جز در این سر و شكل چه مرزی دارند .
لكة شرم تقصیر را جز به آب استغفار و توبة نمیتوان زدود. با خود راست باشیم و همه سر بر خاك بگذاریم و دل بر دست گیریم و زبان به اعتراف بگشاییم. شاید خدا به دعای نیمشب مادران و پدران شهید، شاید به آه سوختگان صادق جانباز، شاید به نالة راستی و درستی مؤمنان گمنام نمازجمعههای بینشان و... ما مدعیان پرآواز را هم ببخشد و به راه بازگرداند.[1]. سوره حزاب /23. «پس برخی پیمان خویش گزاردند».
بخش مهدویت تبیان
منبع:
مجله امان شماره 33 ،
محمد رضا زائری
