بابای مدرسه
هر هفته روزهای دوشنبه بچههای كلاس سوم فوقبرنامه ریاضی داشتند و باید یك ساعت بیشتر در مدرسه میماندند. آن روز سركلاس وقتی كه خانم معلم مشغول درس دادن بود، لیلا یكی دوتا مساله را خوب متوجه نشد
با پایان گرفتن زمان كلاس چندتا از بچهها برای پرسیدن، دور خانم جمع شدند و همه عجله میكردند كه زودتر این كار را انجام بدهند و بروند، اما لیلا تصمیم گرفته بود كه آخرین نفر باشد چون فكر میكرد كه خانم بیشتر و بهتر به حرفهایش توجه خواهد كرد. برای همین ایستاد تا همه رفتند و بعد سوالش را مطرح كرد. خانم معلم كه به نظر میآمد كمی عجله دارد، همین طور كه وسایلش را جمع میكرد، شروع كرد به توضیح دادن و در همان حال به طرف در كلاس رفت و لیلا هم به دنبالش راه افتاد و با همین وضعیت خانم معلم و لیلا تا طبقه پایین و جلوی دفتر مدرسه رفتند و چند دقیقهای هم آنجا ایستادند تا این كه جواب دادن به سوالهای لیلا تمام شد.دخترك از خانم معلم تشكر كرد و با سرعت دوباره از پلهها بالا رفت تا كیف و كتابش را بردارد، تازه یادش افتاد كه باید عجله كند چون كه سرویس جلوی مدرسه منتظر بود.
تندتند كتاب و دفتر و بقیه وسایلش را توی كیف گذاشت و راه افتاد، اما هنوز به در كلاس نرسیده بود كه یادش آمد یكی دیگر از كتابهایش را زیر میز گذاشته است و با سرعت برگشت و آن را هم برداشت و خیلی سریع از پلهها پایین آمد و به طرف در مدرسه رفت.
اینقدر دیر كرده بود كه میترسید یك موقع سرویس رفته باشد، اما خودش را دلداری میداد و میگفت كه نه نمیرود حتما منتظر من میماند.
توی حیاط مدرسه هیچكس نبود و قاسمآقا، بابای مدرسه، مشغول تمیز كردن آنجا بود. از كنار او گذشت و جلوی در مدرسه كه رسید، با تعجب دید كه آنجا هم كسی نیست. همه اطراف را بدقت نگاه كرد، اما از سرویس خبری نبود. فوری داخل مدرسه رفت و به قاسمآقا گفت: ببخشید، سرویس منو ندیدی؟پیرمرد نگاهی به لیلا انداخت و گفت: سرویس؟! خب معلومه رفته.
ـ رفته؟
ـ بله خب، رفت؛ حالا مگه چی شده؟
ـ آخه من جا موندم.
و بعد بدون این كه منتظر جواب قاسمآقا بشود، به طرف دفتر مدرسه دوید تا به خانم ناظم اطلاع بدهد و از او كمك بگیرد، اما آنجا هم هیچكس نبود. برای همین دوباره به سمت حیاط برگشت و قاسمآقا را صدا زد و گفت: ببخشید، اونا چرا رفتن؟ مگه....
و در حالی كه بغض كرده بود روی نیمكت كنار حیاط نشست و با همان حال گفت: حالا چی كار كنم، چطوری برم؟
قاسمآقا كنار لیلا نشست و با مهربانی گفت: آخه دخترم شما خیلی دیر اومدی و یكی از بچهها كه فكر میكرد مامانت اومده دنبالت، به آقای راننده گفت كه رفتی خونه.
ـ رفتم؟ چطوری، مامانم اصلا امروز نیومده...
دیگر چیزی نگفت و ساكت شد. قاسمآقا كه وضعیت را این طوری دید، دستی به سر او كشید و گفت: نگران نباش دخترم، همه چی درست میشه، یه لحظه همین جا بشین من الان برمیگردم.پیرمرد مهربان به داخل ساختمان مدرسه رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و دوباره كنار لیلا نشست. نفس عمیقی كشید و گفت: همه رفتهاند، اما ناراحت نباش خودم برات یه فكری میكنم.
و بعدش 2 نفری به دفتر مدرسه رفتند تا به خانه لیلا زنگ بزنند، اما هرچه شماره خانه را گرفتند كسی جواب نداد. لیلا این بار دیگر نمیدانست چه كاری انجام دهد و با ناراحتی روی یكی از صندلیها نشست و گفت: وای خدا، حالا چه كار كنم.
قاسمآقا كه دید حال لیلا بد است، برای این كه او را آرام كند، گفت: دخترم تا منو داری غم نداشته باش بالاخره خودم یه راهحلی پیدا میكنم؛ اصلا بیا با هم فكر كنیم، چطوره.
چند دقیقهای هر دو ساكت شدند تا اینكه بابای مدرسه گفت: خب فهمیدم چه كار كنیم؛ اگه گفتی؟
لیلا با تعجب به قاسمآقا نگاه كرد و گفت: نمیدونم!
ـ فقط به من بگو خونتون كجاس؟ نزدیكه؟
ـ بله، نزدیكه.
ـ پس همه چیز درست شد، حالا بلند شو با هم بریم خونتون، خودم میبرمت خونه.
ـ آخه....
ـ دیگه آخه نداره، بدو باریكلا.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:جام جم