داستان توپی که باد نداشت
یکی بود یکی نبود. توپی بود که باد نداشت و گوشه ی حیاط افتاده بود. پشت دیوار حیاط، یک پارک بود. توپ هر روز سر و صدای بچه ها را می شنید و دلش می خواست بپرد توی پارک؛ اما چون باد نداشت نمی توانست زیاد بپرد. تازه روی دیوار نرده هم بود. گاهی توپی توی حیاط می افتاد و بچه ای می آمد تا توپش را بردارد. توپی که باد نداشت جلو می رفت و خودش را نشان می داد؛ اما کسی حاضر نبود با یک توپ بدون باد بازی کند.
توپ هر روز غمگین و غمگین تر می شد. تا این که یک روز باد کوچولو وارد حیاط شد. باد کوچولو افتاده بود دنبال گل قاصدکی و هی با فوت هایش او را از این طرف به آن طرف می انداخت. توپ با دیدن باد کوچولو فکری کرد. او را صدا زد و گفت: باد کوچولو بیا این جا!
باد کوچولو تا رویش را برگرداند، گل قاصدک فرار کرد. توپ گفت: دنبال چی می گردی؟
باد کوچولو گفت: حواسم را پرت کردی گل قاصدکم فرار کرد.
توپ گفت: غصه نخور! من خودم یک گل قاصدک دارم.
باد کوچولو گفت: کو؟ کجاست؟
توپ گفت: توی شکمم برو و آن را بردار!
بعد هم دهانش را حسابی باز کرد. باد کوچولو که رفت توی شکم توپ، توپ فوری دهانش را بست. باد کوچولو فریاد زد. خودش را به این طرف و آن طرف زد، اما هر چه کرد نتوانست از دل توپ بیرون بیاید.
توپ از روی دیوار پرید و از نرده های روی دیوار هم رد شد. خودش را انداخت وسط بازی بچه ها و هی بالا و پایین پرید. بچه ها توپ را برداشتند و با آن مشغول بازی شدند. توپ محکم دهانش را بسته بود تا باد کوچولو نتواند فرار کند.
نزدیک غروب، باد سیاهی زوزه کشان به طرف آن ها آمد. همه از ترس توپ را رها کردند و فریاد زدند: طوفان! طوفان! بعد هم به خانه رفتند. توپ، تنها توی پارک مانده بود. باد سیاه و وحشتناک آمد روی سر پارک ایستاد و هوهو کرد. از هوهویش درخت ها لرزیدند و از ترس، چند برگ از تنشان کنده شد و به زمین ریخت. باد سیاه، همن طور که هوهو می کرد فریاد زد: کسی بچه ی مرا ندیده؟
توپ فهمید باد کوچولوی توی شکمش همان بچه ی باد سیاه است. از ترس هیچ چیز نگفت. دهانش را هم محکم بست. باد کوچولو صدای پدرش را شنیده بود، داد زد: بابا من اینجا هستم.
باد سیاه وحشتناک، صدای بچه ای را شنید و سرش را خم کرد. چشمش به توپ افتاد و گفت: این صدای بچه ی من بود. تو می دانی کجاست؟
توپ باز هم چیزی نگفت؛ ولی باد کوچولو این بار بلندتر از دفعه ی قبل گفت: بابا من توی شکم توپ هستم.
باد سیاه تا این را شنید از ته دل نعره ای کشید. توپ از ترس جیغ زد. باد کوچولو از دل توپ بیرون پرید. باد سیاه فریاد زد: ای بچه دزد! می دانم با تو چه کار کنم.
توپ کوچولو زبانش بند آمده بود. باد سیاه فوت محکمی کرد. توپ با فوت باد از جا کنده شد. در هوا چرخید. بالا رفت و رفت و افتاد زمین.
باد سیاه خواست برود. برگشت توپ را که دید دلش برایش سوخت. کمی توی توپ فوت کرد. توپ باد شد، تپل شد بعد باد سیاه گذاشت و رفت. بچه ها برگشتند. توپ را برداشتند و با آن مشغول بازی شدند.
بخش کودک و نوجوان تبیان