تبیان، دستیار زندگی
مهسا یه دختر پنج ساله بود که پدر نداشت و با مادر و مادر بزرگش زندگی می کرد
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عروسک مهربون

عروسک مهربون
مهسا یه دختر پنج ساله بود که پدر نداشت و با مادر و مادر بزرگش زندگی می کرد . مادر مهسا از صبح تا شب توی یه کارخونه کار می کرد و مهسا تمام وقت پیش مادر بزرگش بود.مهسا عاشق عروسک بود. اما فقط یه عروسک کهنه داشت .عروسک کهنه ای که دختر صاحب خونشون دیگه نمی خواستش و مهسا ازش گرفته بود.

یه روز مهسا عروسکشو توی بغلش گرفته بود و با مادربزرگش از خیابون رد می شد. چشم مهسا به ویترین یه مغازه ی اسباب بازی فروشی افتاد. مادر بزرگ توی ایستگاه اتوبوس روی نیمکت نشست و مهسا که میدونست به این زودیها ماشین نمی یاد چند قدم جلوتر رفت و نزدیک مغازه ایستاد. مهسا انقدر با حسرت به عروسکهای قشنگ توی ویترین نگاه می کرد که عروسک کهنه ی توی بغلش خجالت کشید. عروسک کهنه ی مهسا دید عروسکای توی ویترین، موهای طلایی بلند دارند که خیلی قشنگ شونه و بافته شدن.  اما موهای اون سیاه و کثیف و شلخته بودن. عروسکای توی ویترین لباسهای خیلی قشنگی به تن داشتن که مثل لباسهای توی عروسیها قشنگ بودن ،اما لباس اون کهنه و پاره و کثیف بود. عروسک مهسا، اون روز تا شب به همین موضوع فکر کرد. شب ،مهسا وقتی که می خواست بخوابه عروسکشو توی بغلش  گرفت و با مهربونی براش لالایی خوند تا خوابش رفت .وقتی مهسا خوابید عروسکش آروم آروم از توی بغلش بیرون اومد و رفت جلوی آینه . شونه رو برداشت و شروع کرد به شونه کردن موهاش. البته یه خورده دردش می یومد اما وقتی به موهای شونه کرده و قشنگ عروسکای توی ویترین فکر می کرد با خودش می گفت: من باید موهای قشنگ و مرتبی داشته باشم.

عروسک موهاشو شونه کرد و اونارو بافت . یه کش خیلی قشنگ برای موهاش درست کرد و به بهش بست .بعدش تمام لکه های روی بدنش رو تمیز تمیز کرد. دست و پاهاشو خوب شست . بعد نشست کنار پنجره و مشغول دوختن یه پیراهن شد . یه پیراهن با دامن بلند و چین چین مثل پیراهن عروس .لباسش تا نزدیک صبح طول کشید .چند بار نزدیک بود از خستگی خوابش ببره اما آب به صورتش ریخت تا بیدار بمونه. نزدیک صبح لباس قشنگ عروسک آماده شده بود. لباسشو پوشید اما به خودش قول داد تا بیشتر از گذشته مواظب پیراهنش باشه . با خودش فکر کرد اگه توی بازی کردن حواسشو جمع کنه به این زودی لباس قشنگش کهنه و پاره نمی شه .

کم کم هوا روشن شد و عروسک حسابی خشکل و نازنازی شده بود .مهسا داشت بیدار می شد. عروسک خودشو انداخت توی بغل مهسا . مهسا چشماشو باز کرد و دست کشید روی سر عروسکش  و گفت سلام  صبح به خیر . بعد با تعجب به عروسکش نگاه کرد و گفت چجوری اینهمه خشکل شدی عزیزم. با خوشحالی عروسکشو محکم توی بغلش فشار داد . عروسک مهسا که تازه گرم شده بود بعد از اون همه کار و خستگی، خوابش رفت .

مهسا وقتی دید عروسکش هنوز می خواد بخوابه اونو گذاشت توی رختخواب و از اتاق بیرون رفت .با خودش گفت شاید عروسکش دیشب به عروسی یکی از دوستاش رفته بوده و حالا هنوز خوابش می یاد!

انسیه نوش آبادی

بخش کودک و نوجوان تبیان


مطالب مرتبط:

گردنبند گل گلی

روباه مریض و گنجشک زرنگ

شوخی‌های بابای خسته

هکتور اژدها وعطسه های آتشین!

شنل قرمزی را گرگ نخورده است

ماجرای تپلک و زیرک

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.